آدم فروش
نامهی "سیدابراهیم نبوی" به "مسعود فراستی"
(متن اصلاح شده توسط شخص آقای نبوی در صفحه فیسبوک شان)
مسعود عزیز!
مینویسم عزیز، بخاطر روزهای رفاقتی که گذراندیم و حدس میزنم آنقدر در آن روزها موجود پلیدی نشده بودی که فکر کنم رفاقتمان به تمامی دروغ بود. شاید هم امیدوارم این طور بوده باشد، وگرنه میدانی که آدمیزاد اگر امیدوار نباشد باید سرش را بگذارد زمین و بمیرد. مضمون این نامه را پیش از این نوشته و منتشر کرده بوده بودم، اما چون دلم برایت میسوخت، سعی کردم نام تو را پنهان کنم، فکر میکردم آنقدر مصیبت در زندانش کشیدهای که بهتر است بیخیال شوم، اما حالا میبینم موجود خطرناکی شدهای که دیگر جای دلسوزی ندارد.
داستان از یک دوستی در هفته نامه سروش آغاز شد. یادت هست؟ زمانی بود که من با دعوت مهدی فیروزان دبیر بخش سینمایی هفته نامه شدم. وقتی به نشریه سروش رفتم، هفته نامه کم کم تبدیل شد به یک هفته نامه سینمایی که بخش ادبی و هنری هم داشت. بخش سیاسیاش هم بتدریج کوچک شد. ما کیفیت مجله را دائم بالا بردیم. فکر می کنم سال 1367 بود که فیروزان یک آقایی به نام مسعود فراستی را به من معرفی کرد. یک مرد ریشوی قدکوتاه با چشمهایی که تهش به مخچهاش می رسید. از بس نافذ بود. در آن واحد به دویست جا نگاه میکرد و در آن روزهای اول شدیدا مضطرب بود. آن مرد تو بودی.
مهدی فیروزان تو را به من معرفی کرد: « آقای مسعود فراستی» و گفت که تو نویسنده خوبی هستی. قیافهات شبیه داستایوفسکی بود و دلیلی نداشت که نویسنده خوبی نباشی. وقتی با هم آشنا شدیم، نیم ساعتی بعد مهدی مرا به دفترش صدا کرد و به من گفت که تو تازه از زندان آزاد شدی و حواسم به تو باشد. این جمله را چنان گفت که هم حواسم به تو باشد که زمین نخوری و هم حواسم باشد که خودم را جلوی تو لو ندهم. تو هدیه اوین بودی، از همین بستههای روبان پیچی شده که وقتی دریافت میکنی نمیدانی باید از گرفتنش خوشحال باشی و یا فکر کنی ده دقیقه بعد منفجر خواهد شد.
تقریبا از همان دو سه هفته اول با هم رفیق شدیم. یا شاید دو سه روز اول. دو سه روز بیشتر نگذشته بود که فهمیدم که تازه از وین آمدهای، خودت همیشه به اوین می گفتی « وین» و فهمیدم که اعدامی بودی و بعد ابد گرفتی و بعد هم شش سال کشیدی و بیرون آمدی. یک جورهایی حس میکردم باید حمایتت کنم. بعدا برایم تعریف کردی که وقتی دستگیر شدی توی خانه تیمی بودی و داشتی فیلم کویدان کوبایاشی را میدیدی که آمدند و دستگیرت کردند. تازه چند ماه بود که با مهوش ازدواج کرده بودی. مهوش بعدا دق کرد. یادت هست؟
سال 67 بود که بهزاد رحیمیان به من ویژه نامه سینمای ایران را پیشنهاد کرد. هشت صفحه ویژه نامه در بخش سینمایی که خودش ویژه نامه بود. پذیرفتم که آن کار را بکنیم و این شرط را پذیرفتم که هر کاری دوست دارند بکنند. بهزاد رحیمیان چهار شماره نشریه را درآورد، با مقالاتی از خسرو دهقان، امید روحانی، محمد علی سپانلو، آیدین آغداشلو، شمیم بهار، رحیم قاسمیان و خودش و شاید این چهار شماره عجیبترین نشریهای است که در همه عمرم منتشر کردم.
هفته چهارم که درآمد فیروزان مرا صدا کرد. دیدم حالش بد است. گفت: « وزارت اطلاعات بودم و گفتند شماها دارید توطئه میکنید علیه نظام و صفحههای ویژه نامه تو را نشان دادند.» فیروزان گفت: « به آنها گفتم ابراهیم نبوی بالای سر آنهاست» اطلاعاتیها گفته بودند « نبوی خودش از بقیهشان بدتر است.» بعد به من گفت که آن شمارهها را تعطیل کنم. و گفت به آنها چیزی نگو. گفتم: نمیتوانم نگویم. هر چه گفت گوش نکردم. نمیتوانستم. به آنها همه چیزهایی را که فیروزان از جلسه با اطلاعاتیها نقل کرده بود، گفتم. در آن جلسه که من همه نقل قول وزارت اطلاعات را برای آنها گفتم، تو مثل موش مرده نشسته بودی و هیچ نمیگفتی. از کجا باید میدانستم که همه آن حرفها را خودت برای آنها گزارش کرده بودی؟
مسعود!
رحیم قاسمیان و بهزاد رحیمیان را یادت هست؟ که با آنها رفیق بودی و خانهشان میرفتی و آنها دلشان برایت میسوخت که تو زندانی بودی و به تو اعتماد کرده بودند و نمیدانستند که تو هرچه از آنها میشنوی، گزارش میکنی. آن روز در پیتزافروشی به من گفتی که هر هفته باید بروی و دفتر امضا کنی. من احمق به این فکر نکردم که وقتی تو دفتر امضا میکنی لابد خیلی حرفهای دیگر را هم میزنی. که زده بودی. نه فقط در سروش که وقتی پیش آوینی بودی و او هم حواساش به تو بود که آنچه با تو میگوید ممکن است دایورت بشود به بازجوهای وزارت.
پس از داستان ویژه نامه سینمای ایران که تو لو دادی و تعطیل شد، آن بچهها از سروش رفتند و ما کارمان را ادامه داده بودیم. مجله همچنان پرفروش بود و فعال. وجود تو خودش یک نقطه مثبت بود. تازه میفهمیدم چه موجود پیچیده و عجیبی هستی. یادت هست که حتی سه ماهی اسم مستعار مشترک با هم داشتیم.
وقتی به جشنواره فیلم فجر نزدیک شدیم، من به فارابی پیشنهاد کردم که اولین نشریه روزانه جشنواره فیلم فجر را در سال 1367 منتشر کنم. تو هم بودی و یک تیم حسابی هم داشتیم. در کنار انتشار نشریه روزانه و دو شماره هفته نامه در آن سال، که دقیقا یادم است که طرح روی جلد شماره ویژه جشنواره با عکس فیلم رنگ انار پاراجانوف بود، تصمیم گرفتیم تعدادی کتاب سینمایی هم منتشر کنیم. کتابی درباره یاساجیرو ازو، کتابی درباره سینمای چاپلین، کتابی درباره سینمای کمدی و باسترکیتون و دو سه کار دیگر که ترجمه یکی دوتاشان را مریم موسوی همسر امید روحانی انجام داد.
یک ماهی قبل از جشنواره فیروزان سفری به فرنگ رفته بود و برای من نامهای نوشته بود که « در این مدتی که نیستم آسه بروید آسه بیاید که گربه شاختان نزند.» اینقدر شر به پا کرده بودم که این حرفهایش چندان هم بیربط نبود. از قضا من طنزی روی فیلم « رد پایی بر شن» محمدرضا هنرمند نوشتم و حسابی اذیتش کردم. حاجی زم هم شدیدا عصبانی شد و به مهدی نامه نوشت و من واقعا تصمیم گرفتم از آزار دائمی فیروزان دست بردارم.
مسعود!
در همان دوران من دو نقد کوتاه روی فیلمهای « عروسی خوبان» و « بای سیکل ران» نوشتم. که نقد اولیام شدیدا تند بود و بکلی به جنگ و انقلاب و بالا و پائین سیاستهای دوره جنگ انتقاد کرده بودم. روز شنبه که رفتم به هفته نامه سروش، فیروزان گفت که بهتر است از سروش بروم. و گفت که مطلب اینقدر تند بوده که بکلی برای سروش دردسر درست کرده. مطمئن بودم که فیروزان هیچ امکانی برای ادامه همکاری با من نداشت، وگرنه حتما این کار را میکرد. با او روبوسی کردم. به اتاقم آمدم.
توی اتاق کارمان، در طبقه سوم ساختمان انتشارات سروش تو ساکت نشسته بودی. ساکت مثل ضبط صوتی که فقط صدا را ضبط میکند که منتقل کند. از همه چیز خبر داشتی. در تمام مدتی که من مثل احمقها هر چه فکر میکردم به تو میگفتم خبر میدادی. تمام اطلاعات بچههای همکار ما از خسرو دهقان و رحیم قاسمیان و بهزاد رحیمیان و مرا که تمام مدت از تو حمایت کرده بودم و بقیه را که همه دوستانت بودند، گذاشته بودی کف دست اطلاعات. شاید هم چارهای نداشتی، حتی نمیتوانستم در ذهنم هم محکومت کنم. تو یک اعدامی بودی که باید تا آخر عمرت باید اثبات میکردی وفاداری. وسایلم را برداشتم و از دفتر برای همیشه بیرون رفتم.
آقا سید میپذیرم ازتون
منطقیه
درست میگید
حس آنیم بعد از خوندن نامه اون بود که نوشتم ولی خودم هم همین نظرات شما رو دارم .شاید زود اظهار نظر کردم
به هر حال شک هم چیز بدی نیست
موفق باشید
سید جواد:
مخلصم، رفیق.
یک سری جاسوس و وطن فروش رو حتی اگرم کسی فروخته باشه کار درستی کرده ...بازم این پادوهای مزدور زنجیره ای شروع کردن به جفنگ گویی
سلام
آقا سید نظر شما چیه ؟
آیا ایشون راست میگن ؟
آقای فراستی حتما باید جواب بدن به این صحبتها چون اگر صحیح باشه من یکی که کلا آقای فراستی برام میره زیر سوال
یعنی نقدهاشون رو در صورت درست بودن این مطالب سفارشی میبینم
تا الان فکر میکردم جرات ایشون واقعیه
ولی اگه این حرفها درست باشه خب میشه منشا جرات رو فهمید
چون خیلی های دیگه هم هستن که تواب شدن و الان تو مملکتند و نظراتشون رو میبینیم و میشنویم که در چه جهتی هست
چون آقای نبوی از نزدیک با ایشون بودند به نظرم باید به مطالب ایشون پاسخ بدند آقای فراستی
از شما خواهش میکنم در مورد جواب با ایشون صحبت کنید
سید جواد:
سلام.
همان طور که خود جناب فراستی هم فرمودند- و نظر بنده هم همین است- در شأن ایشان نیست که به این سخنان خاله زنکی پاسخ بگویند و وارد بازی بچه گانه دروغ گویان بشوند.
شما هم اگر استدلال های محکم نقدهای فراستی را نادیده می گیرید- که نوشته سفارشی دیگر استدلال ندارد- و صرفاً جناح بندی های سیاسی برای تان اهمیت دارد، مختارید که ایشان و نقدشان را زیر سؤال ببرید. اما پیش از آن به یک سؤال اساسی پاسخ دهید:
یک فردِ توّاب که سفارشی نویس است، سفارشش را از چه کسی می گیرد؟ از نظام جمهوری اسلامی؟ اگر چنین است، چگونه می توان توجیه کرد که این فرد سفارشی نویس تعدادی از مهمترین فیلمهایی را که نظام- و بعضاً شخص رهبری این نظام- با آنها موافق است؛ از جمله محمد رسول الله، ملک سلیمان، یوسف پیامبر، آخرین روزهای زمستان، ایستاده در غبار، پایان نامه، ماه گرفتگی، شیار 143 و . . . را شدیداً نقد می کند و در مقابل تعدادی از فیلمهایی را که نظام با آنها مخالف است؛ از جمله گشت ارشاد، من مادر هستم، زندگی مشترک آقای محمودی و بانو و . . . را تحسین می کند؟
سلام
آقای سید ،مهوش کیه؟
حرفهای این آقا راسته؟
چی میگه این؟
اسم همسر استاد مهوش خانومه؟
سید جواد:
سلام.
همسر سابق ایشان خانم مهوش تابش بود که ترجمه کتاب «فانوس خیال» محصول مشترک آن دو است.