اشاره:
متنی که در زیر ملاحظه می فرمایید نقدی است بر فیلم ماهی و گربه که استاد
فراستی آن را برای مجله ی 24 نوشته اند. این نقد روز دوشنبه (سوم آذر ماه
1393) در شماره 58 مجله 24 منتشر شد و اینک طبق خواست و فرمایش جناب
فراستی، یک روز پس از انتشار در مجله، در این وبلاگ نیز در اختیار دوستان
قرار می گیرد.
ماکت خام
نقدی بر ماهی و گربه
ماهی و گربه، فیلم بدی است و حوصله سر بر؛ و فیلمساز و مخاطب خاص فریب. فیلم،
ادعای ترسناک بودن و ژانر وحشت دارد، اما ناتوان از ترساندن است. و بیشتر
متمایل به ملودرام. فیلم، عقیم است. هم در وحشت هم در ملودرام؛ و هم در
کولاژ. مشکل اصلی گربه و ماهی
همان چیزی است که بابتش پز می دهد، نان می خورد و جایزه می گیرد. و با نقد
های ستایش آمیز مثلاً فرمیک، از خود بی خود می شود و کرخت: تکنیک فیلم-
برداشت بلند- که فیلمساز و منتقد شیفته به غلط فرم می انگارندش. فیلم،
یکصد و چهل دقیقه تمرین پلان سکانس می کند. تجربه ای هرچند خوب و دشوار،
اما نه برای فیلم بلند داستانی. نتیجه اینکه فیلمی در کار نیست. حداکثر با
تجربه ای تکنیکال مواجه ایم که سخت کسالت بار است؛ با آدم هایی وراج که نه
شخصیت اند نه تیپ. بیشتر ماکت اند. ماکت هایی مقوایی، بی حس و بی جان، سر
گردان- و حیران- در جنگل و دور و بر دریاچه در حال قدم زدن که از پس زمینه
به پیش زمینه می آیند، دیالوگی می گویند و از کادر خارج می شوند. دوربین،
یک یا چند نفر از آنها را می گیرد، کمی دنبال می کند تا لحظه ای که آدم های
دیگر وارد قاب شوند. دوربین، قبلی ها را رها می کند و به آدم جدید ها می
چسبد و آنها را دنبال می کند و تا ته فیلم به همین سیاق ادامه می دهد.
حداکثر، راکورد حفظ می کند. اما آدم هایی که فیلمبرداری می شوند فقط درون
این فیلم وجود دارند. در بیرون وجود خارجی ندارند و ما به ازایی. به هیچ
وجه نمی شود با آنها همدردی کرد. آدم هایی بی قصه- و بی غصه-، غیر واقعی،
بی ریشه و کولاژی که به زور دیالوگهای ادبی- رادیویی سعی در یافتن خرده
پیرنگی بی ربط دارند و ادای "deja vu"
در می آورند. اگر آنها این لحظه را هم دیده باشند، چه اهمیتی دارد؟ آدم
هایی که عمده ی دیالوگ هایشان از فیلم های فرنگی- بیشتر پست مدرن- آمده و
غیر قابل شناسایی رها شده اند. انگار از کرات دیگر به اینجا- کجا؟- پرتاب
شده اند. آدم هایی که روابط شان فقط در سطح دیالوگ هاست. لا اقل در این
مدیوم- سینما- نه دیده می شوند، نه حس می شوند و نه فهمیده. گویی به این
مدیوم، اشتباهی آمده اند. و مدیوم شان عوضی است؛ ادبی- داستان کوتاه- است
نه سینما. همه ی آنها نه در "تعلیقی دائمی"- به زعم فیلمساز و طرفداران- که
در یک بلا تکلیفی ابدی به سر می برند. به
راستی اگر چند خط نوشته ی خبری روزنامه ی اول فیلم را حذف کنیم، از فیلم- و
از روایت- چه می ماند؟ باقی، تک پلانی است که چی را روایت می کند؟ نکند
خود، اصل است و باقی- آدم ها و محیط- بازی؟ یک بازی دور همی یا پیک نیکی در
جنگل و دریاچه. ترسناکی اش کجاست، جز در چند دیالوگ آخر فیلم؟ دو سوم اول
فیلم حاشیه ای است برای یک سوم آخر که غافلگیری سطحی در سطح دیالوگ هاست نه
در میزانسن و تعلیق. تنها چیزی که یادمان می ماند و کلافه مان می کند، راه
رفتن بی هدف آدم های حیرانی است که بی خودی- بی منطق- به سر بالایی های
جنگل می روند یا در کنار دریاچه قدم می زنند که دوربین بهشان برسد و دیگر
هیچ. این "زمان بندی" جای تحسین دارد! مهارت فنی در گرفتن تک برداشت بلند در خدمت چه هدفی است؟ خود، هدف است نه وسیله ای برای بیان؟ فیلمی
که چیزی ندارد تا بیان کند، بحث مهم چگونه بیان کردن برایش اضافی نیست؟
قتل های ادعایی و لحظات ترسناک چگونه اتفاق افتاده اند؟ آیا اصلاً اتفاق
افتاده اند؟ وقتی چیزی را اصلاً نمی بینیم و فقط در دیالوگی می شنویم،
چگونگی آن دیگر چگونه مطرح می شود؟ برداشت
بلند فیلم هم از اثر بر نمی خیزد و اقتضای آن نیست؛ اوریژینال هم نیست. از
علاقه ی فیلمساز می آید به بحث رئالیزم آندره بازن و نقاشی- گرافیک مدرن
اشر. به بحث اشر و نظر فیلمساز درباره اش دیرتر خواهم رسید. و
اما بحث بازن درباره رئالیزم و جایگاه آن و اهمیت برداشت بلند و عمق
میدان، بحث درستی نبوده و نیست. الزاماً هر برداشت بلند و عمق میدانی به
دلیل فرمی، خود به خود به رئالیزم نزدیک نمی شود. ثانیاً فیلم- و فیلمساز
ما- دغدغه ی واقعیت ندارد، برعکس سعی می کند هر چه بیشتر از آن و فضای
واقعی دور شود. "شکل کاملاً رئالیستی با موضوعی که اینطور نیست" یعنی چه؟
یعنی رئالیستی نیست؟ این تضاد شکل و موضوع بالاخره به نفع کدامیک حل می
شود؛ شکل یا موضوع؟ این تضاد در فیلم به نفع تجربه ی تکنیکی حل می شود و
آن، اصل است و همه چیز. تجربه
ی فنی و حتی مهارت فنی چیز خوبی است اما نه همه چیز. سرسپردگی به تکنیک،
حداکثر تکنیسین می سازد و فن سالار. اصل گرفتن فن و اصالت بخشیدن به آن، فن
زدگی می آورد و بس. فن- تکنیک- در خدمت بیان اگر باشد، فن هنری می شود. در
آغاز، ایده ای، مسأله ای، حسی باید باشد و نیازی مبرم به بیانش، تا تکنیک
به خدمت آید و با زیستن موضوع به فرم برسد تا حس درست القا شود. تکنیک
مقدمه ی فرم است. بدون تکنیک به فرم نمی رسیم. و مهمتر از آن، بدون زندگی و
زیستن در جهان واقع، و زیستن موضوع مورد نظر نیز به فرم دست نمی یابیم.
برای گذار از جهان واقع به جهان خیال باید ابتدا در جهان واقع زیست کنیم و
با آن مماس باشیم تا بتوانیم از آن بگذریم و به هنر برسیم. نوع نسبت برقرار
کردن ما با واقعیت است که نسبت ما را با خیال تعیین می کند. اگر از اولی
بگریزیم و به فیلم ها پناه ببریم و در خیابان و تاکسی فیلم ببینیم، به
"تخیل بی مرز" که هیچ، به خیال راهی نداریم؛ به هذیان و اغتشاش شاید- و به day dream
های ارادی، هذیانی و کولاژی-. برای رفتن به دنیای خیال، باید واقعیت را
تاب آورد که سخت، سخت است. منفصل شدن از واقعیت و جایگزینی اش با فیلم ها و
اسیر این کلام ناقص داستایوسکی شدن که: "اگر هنر نبود، واقعیت ما را خفه
می کرد"، کژراهه است. کلام دیگر داستایوسکی کامل کننده است و راه گشا: "هیچ
هنرمندی، تاب واقعیت را ندارد." وقتی تاب واقعیت را نداریم، خیال متصلی در
کار نیست؛ خیال منفصل از واقعیت، شاید. هنر،
اگر واقعیت دیگر است، از واقعیت حرکت می کند- و از زندگی-. دو وجه هنر،
واقعیت است و خیال؛ نه واقعیت صرف نه خیال بی ربط با واقعیت. واقعیت را
باید خیالین کرد و خیال را واقعی نمود. هنر،
نیاز است. نیاز مبرم هنرمند به بیان خویش و دغدغه هایش. این نیاز به بیان
است که تکنیک را تعیین می کند و تعین می دهد؛ میزانش را، تناسبش را و قالبش
را. تکنیک نیست که مسأله را تعیین می کند و نیاز را؛ زندگی است. بدون این
نیاز درونی که از زندگی بر می خیزد و این شور زندگی، هیچ حسی از کار در نمی
آید. و بدون حس، هیچ فیلمی سینما نمی شود. سینما به معنای رسانه و به
معنای هنر. سینما به معنای خلق، به معنای ابداع. تکنیک
وقتی به فرم گذار می کند که اساساً این نیاز قوام یافته و زیسته شده باشد.
فرم هم امری متعین است نه بی حد و رسم. هر پدیده ی معینی، فرم معین خود را
می طلبد تا پدیده شود. فرم کلی وجود خارجی ندارد. فرم، هم با پدیده به
وجود می آید و هم با مدیوم پدیده. پدیده- و فرم- خارج از مدیوم حادث نمی
شود. اندازه حرف و نیاز و حد آن است که حد و رسم فرم را تعیین می کند. این
جمله ی فیلمساز عشق فیلم ما که به جای زندگی کردن، فیلم دیده، درباره فرم
به کل غلط است و پرت و پلا. دقت کنید: "فرم کار های او [اشر] شبیه یک ماکت خام
است که هر ایده ای را می توان روی آن سوار کرد." غافل از آنکه اشر، به
درستی معتقد بود که: "این کار صرفاً در نقاشی قابل اجراست." اما فیلمساز
فرمالیست نمای ما می خواهد مابه ازای سینمایی برای نقاشی های او بیابد.
حاصلش می شود ماهی و گربه که نه سینما است نه نقاشی. با
این درک از فرم چگونه می شود خود را "فرمالیست" نامید- که فرمالیست بودن
هم فضیلتی نیست-. و "از فرم به مضمون رسیدن"؟ بگذریم که فیلمساز و طرفداران
ایرانی و فرنگی اش هم فرق موضوع، مضمون و محتوا را نمی دانند. و محتوا را
تا حد موضوع و مضمون تنزل می دهند. این فرم است که موضوع و مضمون آن را به
محتوا بدل کرده، ارتقا می دهد. فرم بدون محتوا، فرم نیست؛ ماقبل فرم است.
فرم رسوب محتوا است. و محتوا، کارکرد فرمال مضمون، مایه و سوژه است. محتوا،
در فرم است. محتوا، فرم است. و فرم، محتوا. گویا
این دوستان- فیلمساز و منتقدان ستایشگر- معتقدند با تکنیک بازی- به جای
بادبادک بازی- می شود به هنر رسید و به هنرمند. به هر چیز بی حس و بی جان و
بی فرمی که هرچقدر تکنیک زده باشد، نمی گویند هنر؛ و به هر تکنیسینی- که
هنوز اول کار است- نیز هنرمند. هنرمند را زمان و مخاطب در زمان تعیین می
کند نه اراده ی شخصی و تعارفات اهل هنر در لحظه. هنر، موجودی زنده است و خودبسنده و حتی خودآیین؛ و بی نیاز به میانجی و واسطه. هنر
مدرن نیز چنین است. نباید سعی- و قصد- کرد که مدرن بود. یا مدرن هستیم یا
نیستیم. نباید ترسید که مدرن نبود. مطالبه ی مدرنیت ارزش جدلی دارد و بس.
باید جهان خود را برپا کرد- اگر جهانی باشد-. و در عین حال با سینما نسبت
درست و شخصی برقرار کرد. نسبت با زندگی و درگیری شخصی. ترتیب
زمانی را رعایت نکردن و به هم ریختن آن، مدرن شدن نیست. با حفظ و رعایت
گاه شناسی هم می توان جلو رفت و مدرن تر شد. مدرن بودن یا نبودن، مسأله این
نیست؛ نسبت برقرار کردن با خود و با جهان، و با مدیوم، مسأله این است. سینما
مدیوم است. وسیله ی بیان است. سینما، نشان دادن و باوراندن آدم های فیلم
است به مخاطب؛ آشنا کردن ما با آنهاست. الهام از سینما- به جای زندگی-
ابداً هنر نیست. با گل آلود کردن آب نمی شود ماهی گرفت. نه تماشاگر ماهی است، نه فیلمساز گربه.
اشاره: در پی تذکر دوست و همکار گرامی، جناب آقای ظاهری، مبنی بر غیاب یک مناظره نسبتاً قدیمی بین مسعود فراستی و مانی حقیقی در وبلاگ، هم اینک متن این مناظره که در شمارهی ۶ (پپاپی ۳۲) مجله ۲۴ منتشر شده بود ،جهت دانلود به خدمت دوستان تقدیم می گردد.
حسین معززینیا : با هر سلیقه و مذاقی، اقرار خواهید کرد که این یک گفتوگوی استثنایی است؛ بله، شما هنوز متن را نخواندهاید و من دارم برایش تیزر پخش میکنم! چون در همهی این سالها کمتر پیش آمده که چنین موقعیتی ببینم. ویژگی متن حاضر این است که دو تا آدم بیملاحظه و بیش از حد قاطع که ظاهراً تناسبی با هم ندارند، نشستهاند دو طرف یک میز، با صراحت کامل هرچه خواستهاند توی روی هم گفتهاند، اما سعهی صدر بهخرج دادهاند که بحثشان پیش برود تا افقهای جدیدی هم برای خودشان باز شود و هم برای مخاطب این بحث. یعنی همان کاری را کردهاند که اسمش را گذاشتهایم «گفتوگو»، ولی در عمل تبدیلش کردهایم به یک چیز دیگر. گفتوگوهای ما معمولاً یا نان به هم قرضدادن است و الکی قربانصدقهی هم رفتن، یا یقهگیری و فحاشی و حرمتشکنی. یا توی رودربایستی گیر میکنیم و زود از موضعمان عقب مینشینیم، یا حاضر نیستیم حرف طرف مقابل را بشنویم و عربده میکشیم. متنی که میخوانید از این جهت مایهی افتخار است که ثابت میکند در این روزگار وانفسا، وسط اینهمه عصبیت و التهاب و سوءتفاهم، هنوز آدمهایی باقی ماندهاند که بلدند با هم حرف بزنند، چون «آداب گفتوگو» را میدانند. از اینجهت، این متن یک دستاورد ملی است!
همهچیز
از آنجا شروع شد که وقتی به مانی حقیقی گفتم در میزگرد فیلمسازان
دربارهی نقد فیلم شرکت کند، گفت فقط در صورتی حاضر است شرکت کند که مسعود
فراستی هم در میزگرد باشد! گفتم اگر قرار نبود این میزگرد مختص فیلمسازان
باشد، اشکالی نداشت که فراستی هم به ترکیب اضافه شود، ولی خب میدانیم که
فراستی فیلمساز نیست! مانی حقیقی با اینکه آدمی منطقی بهنظر میرسد
کوچکترین اهمیتی برای این استدلال قایل نشد و مثل یک بچهی لجباز دوباره
تأکید کرد فراستی باید باشد! تمام! در شرایطی که بهنظر میرسید چارهای
ندارم جز اینکه بگویم خب پس ما میزگرد را بدون حضور شما تشکیل میدهیم،
ناگهان به این فکر افتادم که وقتی یکنفر اینقدر انگیزه دارد با فراستی
کلکل کند، چرا بگویم نه؟ و چرا نگویم اصلاً فقط خودتان باشید بدون حضور
اغیار؟! پیشنهاد دادم گفتوگوی دونفرهای بینشان برگزار شود. حقیقی پذیرفت.
فراستی هم قبول کرد. اما با توجه به مسافرتهای پیاپی این یکی و
گرفتاریهای آن یکی، بهنظر میرسید وقتشان به این راحتی با هم تنظیم
نمیشود و احتمالاً کل ماجرا در حد همان ایدهی اولیه باقی خواهد ماند. هردفعه
هم که وقتشان بههم نمیخورد، یکیشان زیرش میزد و میگفت خب نشد دیگر،
کلاً بیخیالش شو! خلاصه مرارت زیادی کشیده شد تا این گفتوگو انجامپذیر
شود و بعد هم مرارت بیشتری کشیده شد تا حاصل یکگفتوگوی تقریباً سهساعته
که بسیاری از جذابیتهایش به لحن دو طرف، تکیهکلامها و حرکاتشان در حین
مصاحبه وابسته بود بهنحوی تنظیم شود که برای خواننده هم جذاب و شیرین باشد.
پروندهی نقد فیلم ما به قسمت دوم و نهاییاش رسید و یک چیزی کم داشت اگر یک منتقد و یک فیلمساز رودرروی هم نمینشستند تا هرچه دلشان میخواهد نثار هم کنند! این صحنهی نبردی تاریخی است و بهقول احسان لطفی: "جنگ فراست و حقیقت!"