اشاره: این مطلب در روزنامه اعتماد، شماره 3461 به تاریخ 19/11/94، صفحه 9 (ویژه جشنواره فیلم فجر) منتشر شده است.
افلاس
مالاریا: واقعا بد است برای پرویز شهبازی که قدم به قدم و دم به دم به عقب برود تا به« نفس عمیق» اش برسد که فیلم بدی بود. عیار ۱۴ را او ساخته؟ شک می کنم.
اشاره: متن زیر در هیچ یک از جراید به چاپ نرسیده است و منحصراً توسط شخص آقای فراستی منتشر می گردد.
مرگ بر داعش ، مرگ بر شارلی ابدو
فیلم تازه مجید مجیدی – محمد رسول الله – فیلم بد ، مغشوش و مخدوشی است و بسیار گنگ ؛ و در نتیجه بی اثر . کاش چنین نبود – که متاسفانه هست – و با فیلم خوب ، محکم و گویایی طرف بودیم و موثر . فیلمی که تصویر درستی – هر چقدر کوچک – از پیامبر اسلام می داد ، نه تصویری این چنین مخدوش . بخصوص در وضعیت بلبشوی امروز جهان . وضعیتی که مسلمانان در شرق وغرب جهان بیش از پیش مظلومند و تحت فشار و هجمه و اتهام - اول از سوی تروریسم کور ، وحشی و ماقبل تمدن " داعش " که بجای آن که علیه امپریالیسم و ستمگران باشد ، بیشترین کمک - ایدئولوژیک ، سیاسی و حتی فرهنگی - را به آن ها می کند . و دوم از سوی ضد تروریست نماهای فکل کراواتی متمدن غربی که ظاهرا طرفدار آزادی بیان اند ؛ اما آزادی بیانی محدود و بی خطر برای ملت خود و آزادی نا محدود برای توهین به مقدسات مسلمانان – فعلا با روزنامه آنارشیست شارلی ابدو و بعدا با ... – و این آزادی خواهی باسمه ای را چماق می کنند علیه کشورهای جنوبی – بخصوص مسلمانان - ، و نه علیه تروریست ها .
در چنین شرایطی – تحریم ها ی غرب علیه ما - واقعا به فیلمی نیاز داشتیم که از یک طرف چهره غیر بنیاد گرایی از مسلمانان ارائه دهد – چهره ای رحمانی – و از سوی دیگر چهره ای محکم که روی اصول سازش نمی کند و نه چهره ای سازشکار و بی اصول در مقابل زورگویان و سلطه طلبان ؛ نه چهره ای خنثی.
فیلم مجیدی اما فیلم خنثی ای است . خنثی حتی در بحث تحریم ها ،که بحث امروز هم هست . فیلم، چیزی جدی از تحریم سنگین چندین ساله علیه مسلمین زمان حضرت رسول در فیلم نشان نمی دهد. سخرانی ابوسفیان هم که چندان جدی نیست .
اگر قرار است از تحریم جدی غرب علیه ایران بگوییم و از وضعیت ناشی از آن برای مردم ، چرا فیلمی با داستان امروزی نمی سازیم ؟ اگر زمان پیامبر ، چنین تحریم هایی بود ، سران طرفدار حضرت رسول چگونه برخورد کردند ؟ آیا خود و همه را دعوت به قناعت نکردند ؟ نه این که دولتیان فقط شعار بدهند و مردم را به قناعت دعوت کنند و خود فارغ از " اقتصاد مقاومتی " زیست کنند ؟
فیلم مجیدی نه سختی را می نمایاند و نه مقاومت مسلمین – سران و مردم – را . چرا برای این بحث این گونه از پیامبر خرج می کنید ؟ اصلا مگر می شود طرفدار قناعت بود – در زمان تحریم ها - اما صد و اندی میلیارد هزینه یک فیلم کرد ؟ آن هم چنین فیلم ابتری ؟ و تازه قسمت دوم و سوم این سریال نا منسجم و بی هویت را نیز ادامه داد . قطعا با هزینه ای هنگفت تر . نمی شد این فیلم به این " مهمی " را ارزانتر – و اثر گذار تر – ساخت با عوامل خودی ؟
عوامل خارجی با دستمزد های سنگین در فیلم چه کرده اند ، که ما نمیتوانستیم ؟ فیلمبردار اسکاری که یک کرین درست ندارد و کرین اش چندین جا لق می زند . اما شاید به جای ما ، جای دوربین تعیین کرده و زاویه دوربین ؟ و حتی دکوپاژ ؟ جا و زاویه دوربین اش مسیحی – یا غربی – نیست ؟ ما چه کاره فیلم بودیم ، دستیار فیلمبردار یا کارگردان ؟ کارگردانی که نه بازی خوب می گیرد ، نه محیط و فضایی دراماتیک می سازد در فیلم چه کاره است ؟ - رئیس مدرسه عالی هنر ؟- کات ها را چه کسی داده ؟ و میزانسن ها را ؟ راستی کدام میزانسن ؟ به یاد بیاورید صحنه " ایمان آوردن " ساموئل بد من را ، که از حمله راهزن ها به کمک پیامبر جان سالم به در برده ، با دیدن ماهی ها شگفت زده می شود . به این شگفت زدگی می گویند : ایمان ؟ راستی آیا ایمان آورده ای در فیلم می بیبنیم ؟ و مهم تر ، خدا در فیلم کجاست ؟ - در بچه های آسمان و حتی رنگ خدا ، بود - .
دوستانی که از فیلم خوششان آمده ، از نور پاشی آقای فیلمبردار /کارگردان شگفت زده شده اند ؟ نور دیده اند ؟ یا از ایمان نداشته فیلم حال کرده اند؟ یا مرعوب نام فیلم شده اند ، و خرده قصه هایی که کامل اش را می دانند . کسانی که روایت ها را نمی شناسند – مثلا خارجی ها – از فیلم چه دریافت می کنند ؟ نور پاشی ؟ " چگونه " ، بماند .
این تصویر اولترا نورانی از پیامبر فیلم مجیدی ، که هیچ " آن " انسانی ندارد ، درکی انحرافی – یهودی ، مسیحی - از تاریخ ادیان است ، باب طبع هالیوود دیروز در فیلم های به اصطلاح دینی شان .
حضرت خاتم در این فیلم از لحظه تولد نورانی است ، وگهواره اش نیز . تاکید دوربین نیز نوید ظهور پیامبر می دهد ، حال آن که پیامبر اسلام ، در چهل سالگی مبعوث شده نه از لحظه تولد . آخرین تصویر از پیامبر را در فیلم بیاد بیاورید : پیامبر در 14 سالگی بر لبه صخره ای ایستاده و دوربین با زاویه لوانگل ، او را لانگ شات در آسمان می گیرد . سراسر تصویر نورانی است . این نما، یک نمای کامل هالیوودی نیست ؟
این نورهای زرد به صورت ها – اطرافیان حضرت – و رنگ شیک کرم لباس ها و این نوع کادر بندی نقاشی وار ، از فرهنگ مسلمانان نیامده ، متعلق به دوره ای از نقاشی کلاسیک دوره رنسانس غربی است . در ضمن در نقاشی های کهن غربی هاله ای از نور دور سر حضرت مسیح دیده می شود .
این نور پاشیدن به صورت پیامبران وائمه ، و دیدن نورتوسط همه – چه ایمان آوران و چه منکران – اپیدمی جدی فیلم ها و سریال های " دینی " – تاریخی ماست ، که دامن گیر همه – ما و هالیوود - است . چگونه می شود کسانی که نوری در دلشان نیست ، همچون کسانی که ایمان آورده اند ، نور ببینند ؟ این نقض غرض نیست ؟
فیلم الرساله مصطفی عقاد که فیلم متوسط ، کم خرج و بسیار بهتری از فیلم مجیدی است – و همچنان می شود دیدش - ، در این بحث ، معقول تر رفتار کرده . بدون آن که نور پاشی کند ، بدون آن که تصویری از حضرت نشان دهد ، از اور شولدر استفاده کرده و از پی او وی .
فیلم ، نه تنها پیامبر نمی سازد – از تصویر و از صدای بد نیمه دخترانه ای که مجیدی استفاده کرده هم بگذریم – بلکه اصلا شخصیت پردازی ندارد . آدم ها بیشتر ماکت اند و بعضی مجسمه ؛ با گریم سنگین ، لباس و نام تاریخی . هیچ کدام حسی انسانی ندارد – مگر دو زن که احساسات ( نه حس ) رقیقه بر می انگیزند - که منتقل کنند . از همین جاست که بازی ها هم به شدت کلیشه ای شده . زبان و ادبیات آدم ها نیز فاقد هویت تاریخی اند .
آدم بدهای فیلم نیز شوخی اند و تعقیب کردن هایشان خطری و تعلیقی ایجاد نمی کند . وسط فیلم هم ول می شود . مهم ترینشان ساموئل است ؛ دسیسه گری که " ایمان " می آورد . چگونه ؟ در آن صحنه معرف ماهی ها . براستی این مردم بعد از واقعه چه می کنند ، با این ماهی ها ؟ کات به روایت دیگر . تمام فیلم همین گونه کات می شود . صحنه حمله ابرهه را بیاد بیاورید . و اسپشیال افکت شگفت انگیزش (! ) که از کار در نیامده و باوری نمی سازد و حسی . همچنان گنگ می ماند . مستقل از ناتمام ماندن قصه و جای آن در اثر .
حاصل این همه ادعا ، هیاهو و این همه جو سازی ، این همه عوامل مثلا حرفه ای در سطح جهان ، شده فیلم کلاژی ، بی منطق و شلخته از خرده روایت های تاریخی صدر اسلام ، که به درستی برخی از این روایت ها نیز می توان شک کرد . با جمله " برداشت آزاد " و " خیال انگیز " فیلمساز نیز چیزی حل نمی شود ، اگر بدتر نشود . این نوع روایت کلاژی و شعاری – نصفه نیمه و تکه پاره – خیال انگیز که نیست هیچ ، زیبایی و اثر گذاری تاریخ را هم خدشه دار می کند . روی هیچ واقعه ای تمرکزی نیست . و این یعنی هیچ . در نتیجه هیچ مفهومی ساخته نمی شود .
فیلم نه تاریخ می گوید – به طور جدی و امین – نه جغرافیا دارد و ارتباط های جغرافیایی . مکه و جغرافیای دور وبرش ، جز ماکت چیست ؟ سیاهی لشگر ها چه می کنند ؟ و حرکات کرین وتراولینگ سرگردان دوربین در این مکان ها هم نمی تواند اتمسفری بسازد . نکند موسیقی کلیسایی قرلر است فضای اسلامی بسازد ؟
فیلم ، ظاهرا خوش آب و رنگ است وتکنیک دارد ؛ اما نه چندان جدی . فیلم رستاخیز درویش قطعا تکنیک بهتری دارد . بحث فرم در این جا بی ربط است و درنتیجه بحث محتوا . فیلمبردار اسکاری ، تدوین – بد - و موسیقی غربی و عربی ، طراحی صحنه ولباس و دکور و تدارکات و حمل ونقل – با فیلمنامه ای بسیار ضعیف و پر حفره – نمی دهد یک فیلم خوب و با حس و حال .
فیلم خوب را انسان های باورمند وکار بلد می نویسند و می سازند . و از همه عوامل وتکنیک نیز در خدمت اثر سود می جویند .
کارگردانی مجیدی نسبت به " بچه های آسمان " و حتی " رنگ خدا " ، جلو که نیامده هیچ ؛ عقب هم رفته ؛هر چند این همه تکنیک اضافه شده . بیگ پروداکشن نه کار مجیدی است نه به درد سینمای ما می خورد. کافی است به تجربه های مشابه مان رجوع کنیم.
امیدوارم قسمت دوم وسوم فیلم ، به همین سیاق نباشد و این همه گران و ابتر. خدا رحم کند .
روزنامه وطن امروز در شماره 1536 (25 بهمن 93) منتشر کرد:
روز آخر
در دنیای تو ساعت چنده؟
فیلم
کوچک آدمیزادی آرام و بیادا است اما با حس. حسی از یک عشق قدیمی و تمیز
انسانی. عشق یکطرفه و بیپاسخ اما امکانپذیر و باورپذیر.
در هجمه این همه تنش و عصبیت، بزهکاری، خیانت و فساد و خلبازی فیلمهای
این جشنواره، در دنیای تو...، غنیمتی است کمیاب که به کل از این جشنواره و
سینمای مریضش جدا میایستد و چه خوب.
تنها فیلم جشنواره است که وقتی از سینما بیرون میآییم - بویژه که باران
هم نمنم میبارد– حالمان خوب میشود و حس نرم انسانیای داریم. این، اولین
فیلم نوستالژیک زنده – نه مرده - عاشقانه سینمای پس از انقلاب است که
اصلا بد نیست. میتوانست بهتر باشد. کمی قصه کم دارد: قصه حمید، قصه علی و
فرهاد و...
یادآوریهایش، گاهی مخدوش است و معلوم نیست خاطره از نگاه کیست.
فیلم زمان ندارد. میتوانست متعلق به 20سال پیش باشد یا 20سال آینده. این،
خوب نیست. هر چه زمانمندتر و مکانمندتر، بهتر و ملموستر.
خانه، کوچه و خیابان از کار در آمدهاند؛ بازار رشت اما گاهی توریستی شده.
بازی مصفا، خیلی خوب است و اندازه. حاتمی هم به فیلم میخورد.
پایان فیلم درست است و متناسب؛ بدون اداهای رایج. تدوین خوب نیست و بعضی حرکتهای دوربین.
موسیقی اما خوب است و دل انگیز که به فیلم و فضای نوستالژیک آن میآید. چه
ترکیب خوبی از موسیقی کلاسیک با محلی و چه ترانه قشنگی در آخر فیلم. آفرین
به کریستف رضاعی.
کوچه بینام
فیلم
خیلی بدی نیست. خانه سنتی شلوغ نسبتا خوبی دارد. یکی، دو رابطه – رابطه
خواهرها- تا حدی درآمده است و یکی، دو نگاه کوچک عاشقانه. تنش مرگ هم که
در لحظاتی معدود داشت کار میکرد، با بازی بد پانتهآ بهرام – و باران
کوثری- بهکل از بین میرود. اصلانی که میتوانست خوب باشد، به دلیل
فیلمنامه بسیار ضعیف و سرسری و ساخته نشدن شخصیت رو هواست؛ همچون پایان
فیلم.
راستی این پایان متعلق به کدام فیلم است؟ - رئال است یا سوررئال؟ - اصلا پایان است؟
روباه
یک تلهفیلم سفارشی آماتور مضحک ما قبل بد و ماقبل نقد.
طعم شیرین خیال
یک سخنرانی فیلم شده – نه حتی تلهفیلم – زیست محیطی سفارشی با یک ساعت
اضافی. طعم شیرین خیال بود یا طعم تلخ کابوس؟ شبهکابوس ارادی و شعاری
ویژه بزرگسالان عقب نگه داشته شده.
مزار شریف
فیلمی سفارشی – سیاسی اما مفلوک که از پس هیچچیز برنمیآید. گویی فیلم،
در اواسط دهه 60 قبل از دکل ساخته شده. و علت ساختنش هم تا به آخر ناروشن
میماند. پیام سیاسی فیلم این است؟ طالبان افغانستان خوبند و طالبان
پاکستان بد؟ درست فهمیدیم؟
محمدرسول الله (ص)
و اما درباره فیلم آقای مجیدی در روزهای آینده خواهم نوشت.
روزنامه وطن امروز در شماره 1535 (23 بهمن 93) منتشر کرد:
"بوفالو"
راستش
فیلم، چنان ماقبل بد است که رغبتی برای نوشتن دربارهاش نمیماند. یک فیلم
کامل هدر شده ماقبل حرفهای گنگ و فاقد حس؛ خوابآور. اما به دو دلیل این
یادداشت را مینویسم: اول اینکه گویا کارگردان، پسر خوبی است و دوم–
مهمتر- حرفهای عجیب و غریبش درباره فیلم که پر از غلط تئوریک است و توهم و
سوم حرفها، گویا نظرات مخدوش بسیاری از جوانان اهل سینماست.
اول از فیلم بگویم تا برسم به نظرات درباره: فیلم نوآر، آشناییزدایی، نماد، پایان باز و روایت مدرن و...
آدمهایی مقوایی فاقد شخصیت– و نه حتی تیپ– در لوکیشنی ابری کنار مرداب
(انزلی) و پایان ابتدایی انتلکتزده شبهعرفانی و بیمعنا. تا آخر فیلم هم
نمیفهمیم آدم اول فیلم– بوفالو– کیست یا چیست؟ چرا «بوفالو»؟ نامی فرنگی
به تقلید از مثلا «بوفالو بیل»؟ این چه ربطی به فیلم ما دارد در کنار بندر
انزلی؟
اعمال این آدم چرا اینقدر بیمنطق است؟ خانوادهاش را چرا ترک کرده و چنین
منزوی در آلونکی زندگی میکند؟ چرا دلسوزی دارد؟ در سینما چهکار میکند؟
چه نسبتی بین بوفالو و سینما هست؟ علاقه و «نوستالژی» کارگردان به سینما،
مثلا «سینما پارادیزو» است که به فیلم سرایت کرده؟ کمسو شدن چشمش و عینکی
شدنش چه اهمیتی در درام(!) دارد؟ شاید برای نمای آخر است و عینک بوفالو در
آب و جسد او. لحظه مرگ عینکی شده؟ جسد پسر را یافته یا جسد خود را؟ ربطش به
پسر غرقشده چیست؟ شاید کلا فیلم «مینیمال» است و ما نمیدانیم؟
(مینیمال از نگاه دوستان یعنی چیزی نگفتن و دهها حفره در قصه و شخصیت
داشتن).
زن لال و نیمهگنگ و افسرده که چند بار ظاهر شده، کیست؟ «فم فاتال» فیلم
«نوآر» است؟ یا آن زن دیگر که محور فیلم است؟ و دوست– یا شوهر-
غرقشدهاش. لوکیشن ابری انزلی چه کار کردی دارد؟ لوکیشن «نوآر» است؟ که
فیلمساز، «بیس اصلی» فیلمش گرفته. دقت کنید: فیلم، «فضامحور» است. جغرافیای
محیط مهم و تعیینکننده است. جغرافیا، هویت و شخصیت دارد. این ادعاها را
میشود همین جوری ادامه داد: «شهر و مرداب انزلی، کارکرد مفهومی دارد».
چرا؟ چون ابری است؟ فیلمساز عزیز ما به سبک فیلمساز «شیار 143 » و بسیاری
دیگر، میخواسته بگوید «نماد»! رویش نشده. بارها گفته و نوشتهام که نماد
با اختیار و اراده فیلمساز ساخته نمیشود که اگر بشود، نمادسازی– یا
دقیقتر: نمادبازی– است و مضحک و از اثر جدا. نماد، از ناخودآگاه انسان و
محیط او برمیخیزد و عمدتا در ناخودآگاه دریافت میشود؛ نه از خودآگاه به
خودآگاه. نماد باید در حس و ذهن انسان ریشه داشته باشد و بر ادراکات حسی و
تجربیات عاطفی انسان بنا شود و خصلتا باید با پدیده مورد نظر و آنچه
جانشین آن شده، رابطه ذاتی و درونی داشته باشد. ریشههای این رابطه را باید
در وابستگی کاملی که بین یک حس، یا یک فکر در یکسو و یک تجربه حسی در سوی
دیگر وجود دارد جستوجو کرد. در سینما، هیچ معنا و مفهومی به طور مجرد– و
خارج از عینیت و منطق عینی- ساخته نمیشود. همه چیز باید از عینیت گذار
کند- و حسی شود– تا به ذهنیت برسد. مغلقگویی- و گنگ بودن– و نماد تحمیلی و
خارج از اثر ساختن، نامفهوم و بیمعنا ماندن است. این، فقط اغتشاش تولید
میکند و اختلال در اثر. اغتشاشی که اثر را از هر معنایی تهی میکند.
بهراحتی هم توسط مخاطب به ریشخند گرفته و پس زده میشود.
مثلا این عینک، نماد کوری است یا بدتر: نماد «درونی» است و رفتن به درون.
فیلمساز ما میگوید: «فیلم بیرونی است وبعد درونی میشود.» شوخی نمیکند؟
فیلم کجا و با چه منطق و سیر دراماتیکی درونی میشود؟ فیلم، کی درونی شده
که ما نفهمیدیم؟ آخرین باری که بوفالو به زیر آب میرود و درتوهم، جسد پسر
را جسد خود میانگارد؟ این روند چگونه رخ میدهد؟ و ربط آن پسر غرق شده با
بوفالو در چیست؟ «بوفالو» از کی، به درون میرود و عارف میشود؟ این
حرفها، بد است دیگر. به آدم میخندند.
فیلمساز کشف کرده– و این جمله مد جوانان امروزی است-: «آدمها خاکستریاند
و آدم بد و خوب نداریم». در ادامه میشود جمله مشعشع کارگردان «یخبندان»:
«همه محصول شرایطاند». این لاطائلات، یعنی چه؟ بوفالو، آدم خوب و بد
ندارد؛ دقیقتر آدم، ندارد. آدم خاکستری، یعنی چه؟ این درست است که آدمها
مجموعهای از صفات خوب و بداند و خیر و شر در درون همه است. خب پس چون همه
سفیدی و سیاهی داریم، هیچکس خوب نیست. و هیچ کس هم بد. درست است؟ خیر. در
همین جهان فانی، آدم خوب داریم که وجه خیرش مسلط است و آدم بد که وجه شرش
غالب و این جدال درونی، اصل بحث است و بسیار مایه درام دارد. کسی مثل
هیچکاک و داستایوسکی میتواند گناه و بیگناهی، کشمکش دائمی خیر و شر را در
درون آدمها بکاود و درام خلق کند و ما را به شرور وجودمان خودآگاهتر کند
و هوشیارتر. و از این طریق شرور را تضعیف کرده و خیر را تقویت کند. این
اصل بحث هنر است.
دوستان «مدرننما»– یا پستمدرننما– مطلقا نمیتوانند. مطلقا قادر به خلق آدم نیستند و تضادهای درونش.
و اما فضا– یا اتمسفر - فیلم «فضامحور» یعنی چه؟
دوستان، فضا لوکیشن نیست، حتی محیط هم نیست. و هر هوای ابری- یا مه گرفته–
فضای «تیره و تار»– یا به قول فیلمساز فضای اروپای شرقی و فضای هانکه–
نیست. فضا، ارتباط بیرونی– و بعد درونی– آدمها و قصه است با محیط. فضا،
زیستگاه بیرونی آدم است. آدمهایی که قصهای دارند– نه آدمهای بیقصه– و
بیغصه. همینجا یادآوری کنم آدم بیقصه، آدم نیست. هر آدمی قصهای دارد
زمانمند و مکانمند.
قصه بیزمان– و نامتعین– قصه نیست. قصه بیمکان هم. لوکیشن، باید به
مکان– محیط– بدل شود. خود به خود هم نمیشود. ساختن فضا در سینما، کاری بس
دشوار است. در روزی ابری و بارانی، پلان– یا پلان سکانس گرفتن - فضاسازی
نیست.
فضاسازی، احتیاج به شناخت از محیط دارد. شناختی که از تجربه، دانش و زیست
میآید. بلدی معماری میخواهد و بسیار چیزهای دیگر. فضا، در میزانسن
درمیآید نه در لوکیشن.
فضای خاص و خشن فیلم نوآر، در وحدتی دیالکتیکی با قصه، شخصیت و زمان و
مکان فیلم است، نه بیربط با همه چیز. نورپردازی پرکنتراست و استفاده از
سایه و نقش صدا در تسلط بر تصویر و... آشوب درونی و از خودبیگانگی شخصیت را
میرساند ؛ بدبینی، سوءظن، نومیدی و رواننژندی شخصیت اصلی را و دسیسهگری
«فم فاتال» در این فضا– و شهر فاسد– و خطر مدام را.
فیلم نوآر، محصول شرایط اجتماعی دهه 40 و 50 میلادی در آمریکاست. همین
طوری با اراده من و شما در ایران دهه نود شمسی، ساخته نمیشود؛ هر چقدر که
«نوآر» دوست باشیم.
پدیدهها، مکتبها، ژانرها، همین طوری به وجود نیامدهاند خارج از تاریخ و
جغرافیا. فضای سوررئال هم. به راستی سوررئال، واژه شیکی است نه؟ فضای
سوررئال از فضای رئال برمیخیزد و باز به رئال بازمیگردد. فانی و
الکساندر برگمان را بهیاد بیاورید.
پایان باز، هم معنا دارد. هر بیدر و پیکری و ناتوانی در بستن قصه، پایان
باز نیست. پایان– باز یا بسته– منطق خود قصه است و راههای احتمالی قهرمان
قصه، نه احتمالات بیشمار کارگردان یا مخاطب. هیچ باز بودنی، بدون بسته
بودن نه ساخته میشود و نه معنا مییابد. باز و بسته، دو سر یک تضادند که
یکی بدون دیگری معنا ندارد.
روایت مدرن که امروزه خیلی زبانزد دوستان شده و پز؛ به معنای «جزئیات مهمتر از کلیات» –
نظر فیلمساز ما– نیست. جزئیات در فیلمهای عالی کلاسیک بسیار بیشتر و
جدیتر از امروز است. در ضمن جزئیات با کلیات معنا دارد. جزئی، باید کلی
بدهد و کلی، بدون جزئی بیمعناست.
روایت مدرن، بر نسبیاندیشی و بر روایت غیرخطی استوار است. نه بر روابط
علی و معلولی خطی- کلاسیک. روایت غیرخطی و تو در تو بودن باید در ذات اثر-
قصه– باشد؛ غیرخطی اندیشه شود و فرم گیرد، نه در تدوین.
در ضمن نه مدرندوستی فضیلت است و نه کلاسیکدوستی. مدرندوستی واقعی، نه
ادایی، قطعا از کلاسیک گذار میکند. نوع نسبت ما با خود و جهان اصل است و
با هنر. نسبت ما با هنر، از نسبت بالا میآید نه از هوا.
آشناییزدایی، هم در خارج اثر نیست. ضدکلیشه رفتن نیست. روایت متفاوت هم
نیست. آشناییزدایی، آشنا کردن با آدم و فضاست و به تعلیق درآوردن این
آشنایی در اثر. قبل از اینکه آشنا کنیم، نمیتوانیم آشناییزدایی کنیم.
ساختارشکنی هم بیساختاری نیست. اول باید ساختار داشته باشیم و قاعده بلد باشیم تا بعد بتوانیم آن را بشکنیم.
این حرفهای بدیهی درباره نمادسازی، فضاسازی، آشناییزدایی، روایت مدرن یا
کلاسیک و... به نظرم همچنان درک نشده– و هضم نشده– مانده و بحث اصلی و
قدیمی– و همیشگی– فرم ومحتوا.
دوستان لطفا قبل از ساخت، به جای ترهات گفتن، کمی بخوانید و بیندیشید تا شاید...
در ضمن فیلم خودتان را بسازید، نه فیلمهای دیگران و تقلیدهای مبتذل از
آنها را. بهترین تقلید هم از اثری بزرگ، در بهترین حالت، دست دوم است. دست
اول باشید؛ هرچقدر هم کوچک اما کمی عمیق. برقرار باشید.
درباره کوچه بینام که فیلم کوچک– اما بدی– است و فیلم مزار شریف که فیلم
پرمدعا– اما بسیار الکن و مفلوکی– است، بعدا خواهم نوشت و چند فیلم
باقیمانده: روباه، طعم شیرین خیال و در دنیای تو ساعت چنده؟ و فیلم پر سرو
صدای آقای مجیدی.
روزنامه وطن امروز در شماره 1534 (21 بهمن 93) منتشر کرد:
آخر خط
جای
تعجبی نیست. هیچ تعجبی. کاریش نمیشود کرد. سینمای دولتی همین است دیگر.
همه با هم به «اندازه» سهم میبرند و «غنایم» را تقسیم میکنند. نه به
اندازه هنرشان و موثر بودنشان در جلو رفتن خود و جامعه، بلکه به اندازه
بیاثر بودن و رام بودنشان و حفظ وضع موجود.
قبل از جشنواره تنها ترس و واهمه مسؤولان فرهنگی و سینمایی این است نکند
فیلمی از دستشان در برود – با سوژهای ملتهب یا ملتهبنما – و جنجالی به پا
شود و آقایان مجبور به دفاع – و اغلب جاخالی – شوند و احیانا موقعیتشان
کمی به خطر افتد. پس هر فیلمی که کمی بوی غیرعادی بدهد – مستقل از فیلم خوب
یا بد بودن – فعلا از جشنواره حذف شود تا بعدا که آبها از آسیاب افتاد،
فکری برایش بکنند. تصمیمی که هم به ژست آزادیخواه بودنشان لطمه نزند و هم
به ژست «اصولی» بودن.
امسال مثل همیشه بود و کمی «جلوتر». جلوتر از چی؟ جلوتر از پرت و پلا بودن
فیلمها در سالهای قبل. جلوتر از بیربطی به مسائل و معضلات کشور و مردم و
نیازهایشان.
امسال اما فیلمها بیتعارفتر شده بودند -و پرروتر- بیهنرتر و پرتتر.
دیوانهبازی، خشونت، بزهکاری، اعتیاد، خیانت، صریحتر شده بود اما با
چهرهای دیگر؛ به جای خیانت، گفتند: عشق و دوران عاشقی. به جای بزهکاری و
اعتیاد و خشونت، گفتند: اجتماعیگرا.
من شخصا با موضوع مشکل ندارم اما با خواب کردن مخاطب تحت لوای دروغین
انتقاد اجتماعی، چرا. با قصه خیانت مشکل ندارم اما آن را تحت لوای عشق جا
زدن، چرا. میشود و باید از خیانت، بویژه در اقشار مرفه نفتی و نیمهمرفه
حرف زد. میشود از اعتیاد و انواع بزههای اجتماعی حرف زد. اما چگونه؟
موضوع نیست که اثر را مطلوب میکند یا نامطلوب. چگونگی پرداختن به موضوع
اصل بحث است. خیانت و اعتیاد را میشود سمپاتیک نشان داد، یا آنتیپاتیک و
آسیبشناسانه و به دور از شعار. در یک قصه درست.
فیلم، اول باید فیلم باشد. فیلم باید مساله داشته باشد و سر و شکل درست،
تا مخاطب باورش کند و بعد اجتماعی باشد، عاشقانه باشد، «ارزشی» باشد یا
انتلکت.
تم یا موضوع، ماهیت فیلم را تعیین نمیکند؛ محتوا، چرا. محتوایی که از دل فرم درست – و بهینه – درمیآید.
خب، فیلمهای امسال چه داشتند و به چه دردی میخوردند؟ واقعا به دردی میخورند؟ بعید میدانم.
سینمای بیبرنامه، بیاستراتژی، باری به هر جهت، خنثی و پرهیاهو، و بیربط با مخاطب، به چه دردی میخورد؟
بهتر نیست کمی مکث کنیم؛ بایستیم. یکسال به کسی پول ندهیم. جشنواره بر پا
نکنیم. پولش را بدهیم به مراکز سینمایی شهرستانها و تهران. آدم پرورش
دهیم -فیلمساز-. و در اکران از فیلمهای خوب و موثر حمایت کنیم. وضع از
اینکه هست، بدتر نمیشود؛ بهتر میشود. نمیشود؟ نترسید.
براستی چرا در فیلمهای ما خبری از «کار» نیست؟ کار مولد و سازنده. چرا
فیلمسازان ما مدام از بیکارهها و شکمسیرها حرف میزنند؟ چرا فیلمسازان و
فیلمنامهنویسان ما مسیرشان را تغییر نمیدهند و نمیروند دنبال قصههای
آدمهایی که در کارند – کار یدی و کار فکری- و جامعه را جلو میبرند؛ کار
علمی ، کار تولیدی و صنعتی. آنها، قصه ندارند؟ خوب هم دارند.
به نظرم راهحل سینمای ما، انقطاع با این سینمای بیدرد، بیمساله، گران و
پرمدعاست. سینمای گران، بیگ پروداکشن، پرستاره هم مساله سینمای ما نیست.
سینمای ارزان، کوچک، بامساله و بامخاطب؛ و قطعا غیردولتی اولین قدم است.
وضع، اسفناک است دوستان. آخر خطیم. اینطور ادامه ندهیم. کمی بیندیشیم.
ناتوانی یا توهین؟
ایران برگر
فیلم
بدی است؛ بسیار بد. از یک فیلمساز معتبر و محترم. یک کمدی سخیف است که
اجتماعی مینماید، که نیست. سعی بسیار دارد که ما را یاد برخی حوادث
انتخاباتیمان بیندازد و آن را به نقد بکشد، که نمیتواند. فیلم گویی در
ناکجاآباد میگذرد و زمانش هم. بیشتر ما را یاد «برره» میاندازد – منهای
توان و شوخیهای مدیری – و اخراجیهای 3 و ابتذالش.
چرا؟ فیلمساز، کمدی ساز نیست. در شخصیتش اصلا کمدی نیست. شوخطبعی
درونیاش، نوعی عرفانی است که به کمدی تبدیل نمیشود. دستیار نویسندهاش هم
مطلقا کمدی نمیفهمد؛ شعار چرا. شعارهای اخلاقی و ایدئولوژیک.
کمدی، سخت است، خیلی سخت. شاید سختترین ژانر سینماست و کمدی موقعیت
سختتر از همه. کمدی، اکتسابی نیست. درونی و ذاتی است. رشد فرهنگی و
اجتماعی بسیار میخواهد، نه فقط رشد و تربیت فردی. کمدی، ظرفیت بالای فردی و
بویژه اجتماعی میطلبد. دموکراسی اجتماعی جدی و نهادینه میخواهد، که ما
نداریم. ما با خیلیها و خیلی چیزها نمیتوانیم شوخی کنیم؛ خط قرمزند.
همین نتوانستنها و خط قرمزهای افراطی است که به جوکهای اساماسی تبدیل
میشوند و سرریز. کمدی با جدیترین وجوه حیات اجتماعی و فردی انسان و
معضلات آن سر و کار دارد.
کمدی، آگاهی شجاعانه و تیز میخواهد نسبت به فسادهای اجتماعی و گوش شنوا و تربیت شده.
کمدی، فرهنگ میخواهد و تمرین بسیار. تمرین نقد و پذیرش آن. کمدی فرهنگ انتقاد از خود میخواهد.
کمدی، فردیت میخواهد و خلق این فردیت روی پرده، قهرمان کمیک لازم دارد –
که ما نه قهرمان تراژیک داریم و نه کمیک - فردی درگیر عدم تطابق با فرهنگ و
جهان پیرامون خویش که ماجراهای خندهآورش، اساسا از عدم تواناییاش در
همگامی با جامعهاش نشأت میگیرد. اغلب فرد – قهرمان – مورد نظر تمایل
بسیار دارد عضوی از جامعه شود. ترکیبی از معصومیت – و حالت کودکانه –
آرمانیاش با بیتفاوتی جامعه، او را از موفقیت دور نگه میدارد. پس کمدی،
کودکی زنده میخواهد نه ادای آن.
کمدی، حیات میخواهد؛ حیات کمیک. دیدن و تجربه کردن مدامش.
کمدی را باید در حیات اجتماعی و فردی به رسمیت شناخت، آزادش کرد تا در
بگیرد. رشد کند و اثر بگذارد. اگر کمدی را تجربه نکنیم و نشناسیم، به لودگی
میافتیم و توهین؛ به خود، و به جامعه.
خانه دختر
فیلم
خیلی بدی نیست اما الکن است در آخر ول. و این قطعا بخش مهمش به فیلمنامه
بر میگردد. موضوع خوب است و تا اندازهای ملتهب اما فیلمنامه و کارگردانی
ظرفیت آن را ندارد.
فیلم تا نیم ساعت آخر بیش و کم جلو میرود، هر چند با افت بسیار. از اینجا
به بعد – نمای باران کوثری (با بازی بدش) در قطار و نگاه به موبایل که کات
میشود به توضیح ماجرا - خراب است. کات غلط است. کلا سکانس طولانی آخر از
نگاه او نمیتواند باشد؛ منطقا از نگاه بهداد است. همین جا بگویم بازی
بهداد بعد از مدتها عمدتا – نه کاملا – کنترل شده است و اندازه.
فیلم، بیست سوالی نیست. «پیدا کنید پرتقال فروش را» نیست. فیلم، همچون
زندگی است. سر و ته و وسط دارد. اتفاق میافتد، یا میتواند اتفاق بیفتد.
باور کردنی است.
پایان خانه دختر رو هواست و هر کسی حدسی میزند. اینکه نشد فیلم. اینکه نمیشد یا نمیشود آن را – چی را؟ - گفت که نشد حرف.
چیزی را که نمیشود گفت، تا وقتی نمیتوانیم یا بلد نیستیم طوری بگوییم که
بشود گفت، نگوییم. بحث باز باز دوباره بحث «چگونه» است، نه «چه». به
اندازه دهان باید حرف زد. به اندازهای – و طوری – که بلدیم.
پس پشت موضوعات بزرگ و ملتهب پنهان نشویم؛ نابلدیمان لو میرود و قضیه به
ضدش تبدیل میشود. ناتوانی – یا نابلدی – به توهین میانجامد. توهین به
سوژه، توهین به مخاطب، توهین به خود.
روزنامه وطن امروز در شماره 1532 (19 بهمن 93) منتشر کرد:
استیصال
جالب است امسال، جالب تر از هر سال. دوستان فیلمساز درجا نزدهاند؛ فرورفتهاند. بیارتباط با مخاطب بودن، پول دولتی ورفاه زدگی به اعلا درجه چنین میکند: طلبکارتر، بیهنرتر و بیسوادتر، پر مدعا تر و...استیصال را نمیشود پنهان کرد. هر چقدر در مصاحبهها به جای منتقد و مردم از خودتان و فیلمتان ستایش کنید و جوّ راه بیندازید – و خود حال کنید - با تلنگری باد هوا میشود.به این دوستان توصیه میکنم: حال که «شاهکار»تان را از جیب ما میسازید و هر کاری که دلتان میخواهد میکنید و به مردم همه گونه توهینی روا میدارید: خیانت را به جای عشق، ضد اجتماع را به جای اجتماعیگرا، روشنفکربازی رابه جای مردمی بودن و پرت و پلا، دیوانه بازی و عصبیت و خشونت عنان گسیخته و بزهکاری را به جامعه و مردم نسبت میدهید، کمی آرام باشید و ساکت و این همه لاطائل نگویید و از هنر نداشتهتان خجالت بکشید و از مخاطب.
دوران عاشقی
فیلمی مثال زدنی است. فیلمی عقب مانده - عقب مانده تر از فیلم قبلی – 40 سالگی - گویا 50 سالگی دوستان بدجوری رقتانگیز است. این دوران عاشقی است یا «عاشقی نوبتی»؟ این قصه خیانت است یا عشق؟
فیلم با نمای اکستریم لانگشات زنی شروع میشود و با همان پایان مییابد. آه، چه هنری! خب، این یعنی چه؟ چشمان کیست؟ کیم نواک «سرگیجه»؟
ازنمای «شاهکار»ی که دوربین از پشت پرده کرکره اتاق تصویری راه راه میگیرد؛ به چه باید رسید؟ به این میگویند فرم؟ با دوربین رودستهای ابتدایی و احمقانه در اتاق و در آشپزخانه و در راهرو... شوخی نکنید.دوربین رودستهای دوستان، باید نابلدی،بازی نگرفتن، میزانسن نداشتن و استیصال را بپوشاند. اگر دوربین ثابت بود، این فیلمسازان مدرن نمای ما چه کار ی میتوانستند بکنند؟ نمیرفتند دنبال کاری دیگر؟ کاری آبرومند تر؟
ناهید
گناه دارد. فیلم اولی است. کمی هم فمینیست. خوبی اش فقط این است که کنار دریاست. چقدر مستاصل است این فیلم عاشقانه اجتماعیگرا!
شیفت شب
آن هم فیلم اولی است (؟!). گناه دارد. دوربین روی دستش دیگر معرکه است. چقدر استیصال؟ مجبورید مگر فیلم بسازید. این همه کار در عالم هست، مثلا بازیگری. براستی چرا به یک شخصیت زن فیلم – که اتفاقا کارگردان هم هست – توهین میکنید. نمیکنید؟ این چه نقشی است به او دادهاید؟ بگذریم. این هم قصه عشق است یا اجتماعی گراست و رئالیست؟
خداحافظی طولانی
از موتمن بعید است و از اصغرعبداللهی. این قصه عشق است؟ یا نظربازی روشنفکرانه؟ این چه عشق یک کارگر است که بعد از آنکه زن مریضش را در یک نما میکشد – به سبک عزیز میلیون دلاری، یا بیشتر عشق هانکه – مرتب او را در خانه فقیرانه میبیند و صبح اش مدام به زن جوان کارگری که درکنار دستش در حال کار است – واقعا اینها کار میکنند یا نظربازی و عشوهگری؟ - زوم میکند؟
رئیس جان، خانه فقیرانه، کار در کارخانه ریسندگی، بیابان و... نمیدهد فیلمی مردمی – کارگری؛ حتی اگر فیلمساز، مرفه نباشد و از طبقه متوسط باشد. مهم نگاهاست که متاسفانه همچنان روشنفکرانه است و مستأصل.
رخ دیوانه
دیوانه بازی جوانانه نیمه اجتماعی گراست. حداقل در یک ربع اولش سرپاست و سرگرمکننده؛ کمی هم آسیب شناسانه. پسرک کامپیوتر بازش خوب است. مرگش اما هومن سیدی بازی است که به فیلم نمیخورد. خردهقصههایش جملگی فیلمفارسیاند: قصه دختر و مادر آمریکاییاش، قصه دختر معتاد و مادر و تجاوز، قصه دخترک آخر و خانه پولداری اش. به جای اینها بهتر بود قصه جدی تر 2 پسر اول را میگفت که نمیگوید. فیلم زیادی کشدار است و بازیهای رواییاش لق اند و کسلکننده و گاهی از سر استیصال. فیلم جا به جا تلویزیونی میشود. خرده قصهها، فیلم را از ریتم میاندازند. برای فیلمساز که سالهاست دست به دوربین نبرده، بدک نیست اما فقط همین.
من دیگو مارادونا هستم
به نظرم بهترین فیلم توکلی است. فیلمی متوسط، غیر روشنفکرانه، کم ادا و سرگرمکننده با چند بازی خوب. سیدی، بهترین خودش است و گلاب آدینه و آقاخانی نیز. ابر، همچنان بد است. خلبازیها، دعواها و تنشها بد نیستند و قابل فهماند و منطق دارند اما فیلم بسیاری لحظات تله فیلم است. پایانش – در پرداخت و نه در قصه - نه هپیاند که استیصال است.
ارغوان
فکر میکردم نتوانم بیشتر از چند دقیقه تحمل کنم – باتوجه به فیلمکلیپها و فرم بازیهای قبلیشان – اما بالاخره این دو فیلمساز دغدغهدار فرم – دقیقتر: کادر فقط – جلو رفتهاند و قصه میگویند؛ هر چند بسیار با لکنت و گاهی رادیویی. یک قصه ساده عشق که ملوث نیست. قصه دومی – احمدی و کرامتی – اما باسمهای است. قصه دخترک اهل موسیقی گفته نمیشود. موسیقی کلاسیکش خوب است و کمی مساله فیلمساز. لهجه شیرازی به فیلم نمیخورد. کلوزآپها زیاد است و خارج از حس فیلم. حرکتهای راست به چپ و چپ به راست دوربین آزاردهنده است. فیلم کمی طولانی است و از ریتم میافتد.
اعترافات ذهن خطرناک من
واقعا ذهن مریض و بزهکاری دارد فیلم؛ و کلاهبردار.ادای مبتذل نولان و تارانتینو در فیلمی سیاه و سفید، خود به خود فضای خشن موادی نمیسازد. توهم شاید.
فقط با یک ذهن شبه خطرناک افیونی میشود چنین لاطائلی ساخت و با همان ذهن، فیلم را تحمل کرد و تهوع نگرفت.
درجستوجوی میو
کنار
دستی من بعد از پایان فیلم، پس از خمیازهای طولانی به سمت من برگشت و با
لبخندی گفت نیکی کریمی با آن تب خالش در شمارش «روزهای انتظار» – سه روز –
اشتباه کرده، دو روز و نیم بیشتر نبوده. نیم روز طلبمان!
براستی اگر 3 روز میشد 10 روز یا اگر برف و لیف و تسبیح و شناسنامه
ومهناز و... زودتر میآمدند، چه میشد و چه میکردیم؟ به نظرم فیلم جا داشت
تا 15-10 روز دیگر ادامه یابد تا شاهد سریالی «جهانشمول» میشدیم، درجه
یک. شاید در آن سریال پر از «موقعیت» و «فضا»، بالاخره میو پیدا میشد.
من که در سراسر فیلم از یک طرف مسحور فیلمبرداری کلاری بودم و از طرف دیگر
ـ و بیشترـ نگران و در جستوجوی «میو». از اول فیلم این گربه ملوس گم شد و
تا آخر نفهمیدیم کجا بوده و کجا رفته این «میو». مراسم خاکسپاریاش اما،
چه میزانسنی داشت!
شوخی به
کنار؛ فیلمساز عزیز اخیرا فیلمنامهنویس شده ما در مرگ ماهی – چرا ماهی، و
نه گربه (میو) – چه کرده؟ واقعا باور دارد فیلمنامه نوشته یا فیلم ساخته و
فضا آفریده؟ شوخی نمیکند؟ اگر شوخی نمیکند، پیشنهاد میکنم 2 فیلم
قبلیاش را دوباره خودش بنویسد و بسازد بویژه که حالا «مساله»اش «فرم»
شده؛ تا بیشتر محظوظ شویم!
همینجا از دوستان عزیز فیلمساز فیلمندیده خواهش میکنم همچنان فیلم
نبینند تا هیچکاک و کوبریک و کیشلوفسکی و تارکوفسکی و برگمان را قاطی نکنند
که «فضای فیلم متاثر از اینها» بشود و «ماهی یا گربه» تحویل ندهند با
«فضای بینظیر در سینمای ایران»! دوستان لطفا فیلم نبینید تا توهم نزنید.
فیلم، بیشتر شبیه راشهای اوتی یا تست فیلمبرداری در فضاهای داخلی و بویژه
خارجی است. کلاری بزرگ هر چه دلش خواسته کرده و این بار با دوربین ثابت
کلی عکس عالی و خوش آب و رنگ و کارتپستالی گرفته. عکس یادگاری با درخت، با
صندلی، با در کج در گوشه کادر و... و کلی نور زرد پاشیده و سبزهای
خوشرنگ، زیتونی، گل ماشی و قهوهای تحویلمان داده. به این میگویند
فیلمبرداری دراماتیک؟ یا تمرین عکاسی با دوربین فیلمبرداری با بهترین
فیلمبردار در فضای باز.
منو (menu)- نه میو (mio)- ی کاملی برای پز دادن و خود حال کردن. دغدغه «فرم» برای فیلمساز همین است؟ این حتی تکنیک هم نیست.
راجع به شخصیتپردازی و بازیها چیزی نگویم. شخصیتی که در کار نیست اما
بازیها جملگی شاهکارند – منهای مصفا – و بسیار مناسب یک نمایشنامه رادیویی
پر از حرفهای تکراری یک حبه قندی.
همینجا از یک پلان «ماندگار» فیلم یاد کنم: دست مرده در دست دختر بزرگ در نمای درشت با لی لی لی لی حوضک... واقعا که!
باز فیلمساز با ما شوخی میکند. مثلا: «به دنبال داستانی میروم که جهانشمول باشد.»
و اما «پیام» اصلی فیلم: «از لب زدن ماهی هنگام مردن...» (تاویل: اینقدر
مردهپرست نباشیم. در زمان زنده بودن به هم برسیم). خوب این پیام بزرگ – به
قول فیلمساز «ایده بکر» – نمیارزید میلیاردی هزینه شود؟ چرا که نه؟
ببخشید اینقدر شوخی کردم. چرا همه – فیلمساز و مسؤول و... – حق دارند با
ما شوخی کنند، ما نه؟ راستی فکر نمیکنید کلا برای فیلمهای «فاخر» و گران
در این وضعیت ناجور اقتصادی باید فکری کرد؟ مثلا از آنجا که جنس چینی
ارزانتر است... دلم نمیآید شوخیای که چند روز پیش شنیدم را اینجا
نیاورم. قضیه یک مناقصه است. یکی از پروژهبگیران حرفهای، پروژهای کوچک
را به مناقصه – یا مزایده، فرقی نمیکند – میگذارد. از یک شرکت چینی
برآورد میخواهد. آنها مثلا 3 میلیارد برآورد میکنند به این قرار: یک و
نیم میلیارد هزینه مصالح، نیم میلیارد کارگر و نیم میلیارد برای مجری طرح،
نیم میلیارد هم پورسانت پروژهبگیر. مسؤول پروژه برای محکمکاری از 2 شرکت
آمریکایی و ایرانی هم برآورد میخواهد. آمریکایی 6 میلیارد برآورد میکند
(بیانصافها همه ارقام را دوبرابر میکنند). و اما دلال عزیز ایرانی 9
میلیارد برآورد میدهد. مسؤول مربوطه عصبانی میپرسد یعنی چه؟ بعد از توضیح
دلال محترم قانع میشود و پروژه را به او میدهد. توضیح این است: 3
میلیارد مال تو، 3 میلیارد مال من، و 3 میلیارد دیگر را میدهیم چینیها
بسازند.
خوب بهتر نیست فیلمهای گران را بدون واسطه بدهیم به چینیها؟
اجازه بدهید این یادداشت مطایبهآمیز را بس کنم. دارد بدجوری بیخ پیدا
میکند. همهاش برای این بود که دیدم فضای جشنواره زیادی جدی است؛ فیلمها
هم. گفتم کمی شوخی کنم خستگیمان کم شود. ببخشید !
تقدیم به علی حاتمی، رسول ملاقلیپور مرحوم، و شهرام شکیبا
با تشکر از: روحالله حجازی، محمود کلاری و بانک پاسارگاد
روزنامه وطن امروز در شماره 1530 (16 بهمن 93) منتشر کرد:
تخدیر
عصر یخبندان، فیلمی است دروغین، پرمدعا، رادیکالنما– بیخطر و بیاثر- و فریبکار، عوامزده و عوامفریب.
یخبندان، بدترین فیلم امسال است، حداقل تا اینجای کار. میشود درباره
مهمترین مفاسد و ناهنجاریهای اجتماعی – فساد مالی، اعتیاد، خیانت، طلاق و
فساد اخلاقی – داد سخن داد.
میشود خیلی هم تند و رادیکال گفت و انتقاد کرد و بهزعم گوینده «هشدار» هم
داد اما طوری که به هیچ کس برنخورد. نه سیخ بسوزد، نه کباب. نه دولت
عصبانی شود، نه ملت ناراحت. نه ظالم و فاسد بترسد، نه قربانی و مظلوم به
خود آید و قدمی بردارد. میشود علیه فاسدهای دولتی– و آقازادهها– و
غارتگران یکشبه میلیاردر شده نفتی شعار داد، بهگونهای که همهشان هم
تایید کنند و لبخند بزنند. ما هم بگوییم: آفرین، حرف ما را زدی! اما طوری
حرف زده شود که آب در دل کسی تکان نخورد.
حتی میشود شعارهای رادیکال سیاسی–مرگ بر - داد اما بیهیچ کارکردی.
میشود با تندترین الفاظ، همه را خواب کرد؛ از آن نوع حرف زدن و آماردادنی
که بعضی دولتیها
– اصولگرا،
اصلاحطلب، اعتدالی– میزنند و میدهند درباره فقر، اعتیاد، فساد، طلاق،
خیانت و... دوستان طوری حرف میزنند که گویی ما مقصریم و آنها، بیگناه.
طوری میگویند که عملی نکنند. ما را میفریبند– و حتی خود را– و راحت به
خانه میروند و آسوده میخوابند. ما هم میگوییم چه خوب، دولت همه چیز را
میداند. پس برویم و ما هم آسوده بخوابیم و فردا، روز از نو، روزی از نو.
پس چه گفتن مهم نیست؛ اصلا مهم نیست. چگونه گفتن مهم است. درباره
موضوعهای بزرگ حرف زدن، ما را بزرگ نمیکند– و اثرمان را- حرف کوچک میشود
زد اما عمیق. حرف بزرگ میشود زد و سطحی و حتی خوابآور. اندازه دهان حرف
زدن اصل است و بلد بودن.
یخبندان، به قول خودش و سازندهاش خیلی حرفهای ملتهب اجتماعی میزند. حتی
هشدار میدهد. البته فکر میکند که حرف زده و هشداری داده! که نه زده و نه
داده. این نوع گفتن نان خوردن است و تخدیر کردن. فیلم، سر سوزنی به درد
نمیآورد. اصلا درد و رنجی در کار نیست، آشفته نشوید. چیزی نیست،
انشاءالله گربه است.
فیلم
اصلا آدم بد و آدم خوب ندارد. به قول فیلمساز شخصیت منفی ندارد، «همه محصول
شرایط اجتماعیاند» هیچ کس مقصر نیست. پس کاری به کارشان نداشته باشیم.
اوضاع چنین است، کاریش نمیشود کرد. اوضاع را که نمیشود تغییر داد. پس
خوشحال- از گفتن و شنیدن– از نقد کاذب رادیکال برویم و تعریف کنیم. عصر
یخبندان که چه عنوان بیربط و پرطمطراقی دارد، یک فیلمفارسی مبتذل تمام
عیار امروزی است اما شبهمدرن– هم در تفکر و هم در اجرا- هم در قصهگویی و
نوع روایت و دیالوگنویسی، هم در شخصیتپردازی و فضاسازی.
فیلم، دو خط قصه ندارد و سعی میکند جای خالی آن را با مثلا چرخهای گنگ،
ادایی و بیمعنا یا بازگشت به ابتدای فیلم، پر کند و قیافه مدرن بگیرد.
آدمها جملگی مقواییاند، کاریکاتورند، نه شخصیت و نه اغلب حتی تیپ.
دقت کنید به طیف آدم بدهایش: «رادان» یا دوست دخترش، «کرامتی» و... بدتر
از همه– و مبتذلتر از همه– مثلا «گردنکلفت» اصلی، رئیس باند عینکی در حال
ساختن مواد مخدر که بیشتر قیافه معلمها را دارد تا گنگستر و بزهکار.
آدم خوبها چه کسانیاند؟ «اصلانی» منفعل و بیچاره و گاهی مضحک که به دلیل
میزانسن بد و غلط، حتی دلمان به حالش نمیسوزد و زن فامیلی که کمکش میکند
چه مسخره است و تلویزیونی با آن شوهر ابله بیاصولش و اما قهرمان فیلم که
مصلح اجتماعی است، یک نیمهبزهکار اجتماعی است که به دلیل فقر چنان میکند
اما مثلا علیه آدم بدهاست. در آخر هم دست به قتل میزند. یک «قیصر» امروزی
است؟ و همدستش، آن دختر بدجوری سطحی و تلویزیونی است– و فیلمفارسی- از آن
صحنه با موسیقی و دوربینی که کرامتی را در ماشین میگیرد بگذریم که اوج
فیلمفارسی است و تطهیر آن زن خیانتکار معتاد. از حرکت دوربین از بالا به
سبک فیلم قبلی که برای مرعوب کردن مخاطب خاص است هم بگذریم که بشدت
بیمعناست و لوس.
فیلم، لحن ندارد، نه تراژدی است نه کمدی. چندپاره است و بارها میتواند تمام شود که ادامه مییابد.
لازم است به این نکته هم اشاره کنم که تفکر فیلمساز ما درباره انسانها:
«همه محصول شرایطند» درکی عقب مانده و نیمه مارکسیستی است و بیتوجه به این
اصل که هم انسان محصول شرایط است و هم شرایط، محصول انسان. انسان اصل است و
میتواند شرایط را تغییر دهد و نه صرفا محصول آن باشد. آدم بد و فاسد
موجود است و آدم خوب و فاسد نشده در همین اوضاع نیز وجود دارد.
طبقه متوسط هم برخلاف نظر فیلمساز موجود است که اقشار مختلفی دارد.
آدمهای یخبندان کاریکاتوری از قشری از طبقه متوسط شهریاند محصول سرازیر
شدن پول نفت ناگهان گران شده
–
و به جامعه سر ریز شده– اواسط و اواخر دهه 80 که یکشبه میلیاردر شدهاند و
چنین بیهویت و بیاخلاق. میلیاردرهایی با آخرین مدل اتومبیلهای سوپرگران
و خانههای سوپرقیمتی با فرهنگی هم لمپنی و هم غربی. خوب است که در همین
جا به«من مادر هستم» فیلم متوسط اما بسیار بهتر و راستگوتر از فیلمهای
اجتماعینمای این جشنواره اشاره کنم که آسیبشناسی این قشر از طبقه متوسط
شهری ما بود.
حرف آخر اینکه
یخبندان، برخلاف نظر مسؤول دولتی که با افتخار آن را، راهحل سینمای ایران
میداند، فیلمفارسیای مخدر است دوستان، نه راهحل.
درباره دگر فیلمهای مستاصل مثلا اجتماعی یا عاشقانه این جشنواره که نه اجتماعیاند، نه عاشقانه در روزهای آینده خواهم گفت.