اشاره: متن زیر، مصاحبه ای است که روزنامه اعتماد چند روزی پس از پایان جشنواره اخیر با استاد انجام داده و اکنون آن را در شماره 32314 (چهارشنبه 19 فروردین) خود منتشر نموده است.
گفتوگو با مسعود فراستی درباره مهمترین فیلمهایی که سال ٩٤ به نمایش درمیآیند
فیلم سفارشی میسازند ژست اپوزیسیون میگیرند
بهنام شریفی – حسین لامعی/ مسعود فراستی از مطرحترین منتقدهای سینمای ایران است. او به واسطه حضور در برنامه هفت یکی از معدود منتقدهایی است که مردم هم او را به خوبی میشناسند. چند روز پس از اتمام جشنواره به کافه او در مهرشهر کرج رفتیم. کافهای که به محل جمع شدن شاگردان و علاقهمندان او تبدیل شده است. حرفهای فراستی در مورد فیلمهای جشنواره و سینمای ایران چه قبولش داشته باشیم و چه نه از مواضع منتقدی خبر میدهند که نقد را فلفل میداند و همیشه به نیمه خالی لیوان نظر دارد. امیدواریم که گفتوگوی مورد نظر بتواند برای علاقهمندان سینمای ایران راهگشا باشد. طبعا لحن تند و تیز فراستی برای فیلمسازان میتواند چندان خوشایند نباشد و اگر بخواهند پاسخی به نقد و نظر فراستی داشته باشند، از همینجا آمادگی خود را برای پاسخها به نقد و نظرات مطرح شده در این گفتوگو اعلام میکنیم.
راهحل
را مصلح اجتماعی و سیاستمدار ارایه میدهد. هنرمند باید مساله را مطرح
کند. مسالهای که مساله خودش است. نیاز به گندهگویی و ژست گرفتن هم نیست.
اگر بخواهیم همه مشکلات را مطرح کنیم و ژست بگیریم، حاصلش چنین فیلمهایی
میشود. تنها به مسائل نوک میزنیم. وقتی «مساله» و «درگیری شخصی» نباشد،
نه هنری به وجود میآید و نه نقدی. این فیلمها با ظاهر انتقادیشان
نتیجهگیری درستی ندارند. آقایان فیلم سفارشی میسازند و ژست اپوزیسیون
میگیرند. از دولت پول میگیرند و تظاهر میکنند که دغدغه فروش دارند. این
سینما که هیچ چیزش بنا بر قاعده نیست. دلیل انقطاع مردم از سینما هم همین
است. این انقطاع حاصل پول دولتی، تصویب دولتی و ممیزی کامل دولتی است. این
شرایط فیلمساز را وادار میکند که به مخاطب فکر نکند، فقط به کسی که تصویب
میکند و بودجهاش را تامین میسازد، نگاه کند. این سیر غلط آنقدر ادامه
یافته که به فاجعه کنونی رسیدهایم. الان دیگر فروش فیلمها سر سوزنی
اهمیتی ندارد. کوروساوا سر شکست اقتصادی یکی از فیلمهایش خودکشی کرده است.
فیلم در همه جای دنیا دغدغه فروش دارد جز کشور ما
اگر قرار است به
جای هنرمند بودن برجساز شویم، بهتر است سر خیابان دلار بفروشیم یا همان
برجمان را بسازیم. در این صورت تکلیف مشخص است. آن آدم «برجساز» است نه
«فیلمساز». فیلمساز و برجساز با هم جمع نمیشوند. من ترجیح میدهم که
زندگی در حاشیهای داشته باشم و بهجای آن صدایم بلند باشد. خسارتش را هم
میپردازم. اصلا بدون خسارت که چیزی به دست نمیآید. خسارتش را بپرداز، به
اندازهای که میپردازی،میگیری. دوستان فیلمساز میخواهند هم خسارت
نپردازند، هم برجساز باشند و هم مردمی باشند و هم اپوزیسیون
ممیزی
باید روی دو چیز استوار باشد. یک: توهین به آرمانهای انقلابی مردم نشود.
دو: علیه منافع ملی نباشد. متاسفانه خیلی از فیلمسازان ما اصلا نمیدانند
منافع ملی چیست. امریکاییها این مساله را خوب بلدند و میفهمند. آنها حتی
اگر به رییسجمهورشان هم انتقاد کنند، به پرچمشان توهین نمیکنند. پرچم خط
قرمزشان است. خط قرمز ما کجاست؟ نداریم و چون نداریم مدام خودسانسوری
میکنیم وقتی هم میخواهیم انتقاد کنیم نتیجهاش میشود فیلمی مثل «عصر
یخبندان» که کاملا به نفع جبهه مقابلش است
برای شروع بیاییم از جشنواره سی و سوم شروع کنیم. فیلمها را دیدید؟
بله دیدم و به نظرم این بدترین جشنواره فجر حداقل در ٢٠ سال اخیر است. چرا؟ چون فیلمها تصویر ناجوری از ما ارایه میدهند. تصویری فاسد، بزهکار، عصبی، خل و بیترمز. اگر کسی ما را نشناسد و این فیلمها را ببیند چه نظری راجع به ما پیدا خواهد کرد؟
این تصویر را خلاف واقع میدانید؟
این تصویر تصویر نامردانهای از جامعه
ایران است. اخلاقی حرف نمیزنم. اتفاقا از منظر زیباییشناسانه میگویم.
این تصویر دور و بر فیلمسازهاست نه تصویر دور و بر ما. نمیگویم این مسائل
در جامعه وجود ندارد ولی این تعمیم دادن (به غیر از یک فیلم که بعدا اسمش
را میگویم)، یا پرت و پلا، انتلکت، ادایی، بیمعنی یا مریض، بزهکار، خشن،
خل و چل، یا تحت تاثیر آن ور آبهاست.
بیایید مصداقی بحث کنیم.
نمونهاش فیلم بسیار بد «عصر یخبندان».
فیلم کیایی ظاهرا نقد اجتماعی میکند ولی تصویری که ارایه میدهد اتفاقا در
راستای تثبیت وضع موجود است. وقتی همه آدم بدهای فیلم به قول خود کارگردان
و خود فیلم محصول اجتماعند و هیچ تقصیری ندارند، تصویرش میشود سازش با
وضع موجود. وقتی آدم خوبهایش آنقدر منفعل، مفلوک، بیخطر و بیاثرند باز
هم به تثبیت وضع موجود میرسیم. فیلم انتقاد میکند ولی جوری که نه سیخ
بسوزد و نه کباب.
نه انتقاد شونده ناراضی باشد و نه به کسی بر بخورد.
این وسط البته کاراکتر محسن کیایی را داریم.
آن شخصیت هم خرده بزهکاری است که قاتل میشود. این شخصیت هم از نظر فیلمساز تابع و مولود شرایط است. این تصویر مخدوش و سازشکاری از مردم است. فیلم ظاهری رادیکال و مخدوش و بیمار، اما باطنی پوک و سازشکار دارد. این فیلم به نظرم الگوی این جشنواره است. فیلم مطلوب آقایان است. نمیخواهم از خودم تعریف کنم، اما مطلب من باعث شد که این فیلم نه فیلم اول جشنواره و نه فیلم اول تماشاگران شود.
یعنی میگویید پشت فیلم کیایی جریان خاصی ایستاده است؟
نه. اما چند تا فاکتور او را به اینجا رساند: اول ممیزی. کیایی فیلمساز معصوم و صاحب قریحه و با استعدادی بود که در اثر سانسورهای شدید و بیدر و پیکر، تبدیل به چنین آدمی شد. وقتی قصه فیلم «خط ویژه» را برایم تعریف کرد خیلی خوشم آمد اما ساخته که شد گفتم این فیلم چه ربطی به آن داستان دارد؟ داستان تند و درست فیلم تبدیل به یک فیلم خنثی بد تلویزیونی شد. مسلما به دلیل سانسور چنین اتفاقی افتاد.
یعنی معتقدید که ممیزی فیلمسازان را بیخاصیت و متوسط میکند؟
ببینید، حرف من اصلا به این معنی نیست که ممیزی نباید باشد. ممیزی باید روی دو چیز استوار باشد. یک: توهین به آرمانهای انقلابی مردم نشود. دو: علیه منافع ملی نباشد. متاسفانه خیلی از فیلمسازان ما اصلا نمیدانند منافع ملی چیست. امریکاییها این مساله را خوب بلدند و میفهمند. آنها حتی اگر به رییسجمهورشان هم انتقاد کنند، به پرچمشان توهین نمیکنند. پرچم خط قرمزشان است. ما تا بقال سرکوچه بیشتر نمیتوانیم انتقاد کنیم. چرا؟ پس خط قرمزمان کجاست؟ نداریم و چون نداریم مدام خودسانسوری میکنیم و میآییم پایین و چون میآییم پایین در واقع انتقادی هم نمیکنیم. وقتی هم میخواهیم انتقاد کنیم نتیجهاش میشود فیلمی مثل «عصر یخبندان» که کاملا به نفع جبهه مقابلش است. شما شمایل شخصیت منفی فیلم کیایی را ببینید: وقتی سردسته دزدها و رییس کل باند مواد مخدر فیلم این شکلی است و شکل معلمها میماند نتیجه بهتر از این نمیشود!
شاید فیلمساز قصد آشناییزدایی از این جنس کاراکترها را داشته باشد.
آشنایی زدایی از چی؟ این کاراکتر را با عینک و آرام و متین نشان میدهد. این آشناییزدایی است؟
فیلمساز حواسش نیست که چه میکند؟
نه، اتفاقا او حواسش نیست که چه میکند. مسالهاش این است که فیلم بسازد، قیافه بگیرد و پول دربیاورد. حاصلش میشود یک فیلم خنثی بیخطر ظاهرا رادیکال. هرچند کارگردانی «عصر یخبندان» نسبت به خط ویژه کمی رو به جلو است ولی همه آن آشفتگیهای فیلم قبلی را با خودش دارد. صحنهای که دوربین بالا میرود و توهم مهتاب کرامتی را میبینیم هیچ ربطی به فیلم ندارد و کارگردان میخواهد بگوید که مثلا سینما یاد گرفته است.
آقای فراستی، مشکل شما با بعضی فیلمها چقدر به ایدئولوژی سیاسیتان برمیگردد؟ در فضای نقد شما به عنوان چهرهای شناخته شدهاید که با نگاه ایدئولوژیک به فیلمها نگاه میکنید. حرفهایتان میتواند گستره بسیار وسیعی داشته باشد. اما اگر بخواهیم ریز بشویم و مثلا همین «عصر یخبندان» را بشکافیم، آنوقت این سوال پیش میآید که دلیل پیدایش چنین تلقیهایی نسبت به این فیلم چیست؟
در نقدم کاملا توضیح دادهام. اتفاقا این فیلم ایدئولوژیک است نه حرفهای من! فیلمساز چه بخواهد و چه نخواهد، «شرایط» را عامل اصلی تمامی رویدادها معرفی میکند. آدمها به نظر فیلمساز گرفتار این شرایطند. نمایی در فیلم وجود دارد که کرامتی که معتاد است و خیانتکار، در حال مصرف مواد است. دوربین بالا میرود و به پایین بازمیگردد و همراه با موسیقی، این شخصیت تطهیر میشود. این صحنهها ایدئولوژیکند نه حرفهای من. من که میگویم این نگاه غلط است. ممکن است آدمها از جامعه تاثیر بگیرند، اما تاثیری هم بر جامعه میگذارند.
معتقدید که هنرمند باید جدا از نشان دادن مشکلات در فیلمش راهحل هم ارایه بدهد؟
ابدا. راهحل را مصلح اجتماعی و سیاستمدار ارایه میدهد. هنرمند باید مساله را مطرح کند. مسالهای که مساله خودش است. نیاز به گندهگویی و ژست گرفتن هم نیست. اگر بخواهیم همه مشکلات را مطرح کنیم و ژست بگیریم، حاصلش چنین فیلمهایی میشود. تنها به مسائل نوک میزنیم. وقتی «مساله» و «درگیری شخصی» نباشد، نه هنری به وجود میآید و نه نقدی. این فیلمها با ظاهر انتقادیشان نتیجهگیری درستی ندارند. آقایان فیلم سفارشی میسازند و ژست اپوزیسیون میگیرند. از دولت پول میگیرند و تظاهر میکنند که دغدغه فروش دارند. این سینما که هیچ چیزش بنا بر قاعده نیست. دلیل انقطاع مردم از سینما هم همین است.
به خاطردولتی بودن سینما؟
قطعا. انقطاع به خاطر این است که سینمای دولتی وجود دارد. وقتی رییس انجمن منتقدان بودم به فیلم خوب «کشتی آنجلیکا» جایزه دادیم. چه اتفاقی میافتد که فیلمساز محترمی چون محمد بزرگنیا که کشتی آنجلیکا را ساخته فیلم بد «راه آبی ابریشم» را میسازد؟ پول دولتی. اگر او فیلمسازیاش را با سرمایهای غیردولتی ادامه داده بود، هم جایگاه بهتری و هم مخاطبان بیشتری پیدا میکرد. این انقطاع حاصل پول دولتی، تصویب دولتی و ممیزی کامل دولتی است. این شرایط فیلمساز را وادار میکند که به مخاطب فکر نکند، فقط به کسی که تصویب میکند و بودجهاش را تامین میسازد، نگاه کند. این سیر غلط آنقدر ادامه یافته که به فاجعه کنونی رسیدهایم. الان دیگر فروش فیلمها سر سوزنی اهمیتی ندارد. کوروساوا سر شکست اقتصادی یکی از فیلمهایش خودکشی کرده است. فیلم در همه جای دنیا دغدغه فروش دارد جز کشور ما.
در میزگردی در دهه ٧٠ شما گفته بودید اگر دولت هم پای خودش را از سینما بیرون بکشد از این فیلمسازان بیاستعداد چیزی درنمیآید. آیا الان هم آن نظر را دارید؟ فرض کنید الان سینمای ما خصوصی شود، از فیلمسازان کنونی که اکثرا معمولی و ضعیف هستند، آثار درخشانی خواهیم دید؟
باید سر این رویدادها مفصلا صحبت کرد. اصل کلام اینکه شرایط فعلی، محصول سینمای دولتی است و محصول تهی شدن فیلمسازان از خود و پیرامونشان. کدام یک مقصرند؟ دولت یا فیلمساز؟ قطعا هر دو. یک فیلمساز خوب تابع اوضاع نمیشود. دولتی نمیشود، باج نمیدهد و بیاثر نمیشود.
اما اینجا برعکس است.
چون فیلمسازها رفاه میخواهند. هیچ ایرادی هم ندارد ولی اگر قرار است به جای هنرمند بودن برجساز شویم، بهتر است سر خیابان دلار بفروشیم یا همان برجمان را بسازیم. در این صورت تکلیف مشخص است. آن آدم «برجساز» است نه «فیلمساز». فیلمساز و برجساز با هم جمع نمیشوند. من ترجیح میدهم که زندگی در حاشیهای داشته باشم و به جای آن صدایم بلند باشد. خسارتش را هم میپردازم. اصلا بدون خسارت که چیزی به دست نمیآید. میخواهی آدم اهل هنر و اهل مردم باشی؟ خسارت دارد رییس. خسارتش را بپرداز، به اندازهای که میپردازی، میگیری. اما اگر فقط یک ذره بخواهی بپردازی و چند برابر دریافت کنی نمیشود. دوستان فیلمساز میخواهند هم خسارت نپردازند، هم برجساز باشند و هم مردمی باشند و هم اپوزیسیون.
بالاخره نگفتید الان اگر سایه دولت را از سر سینمابرداریم به کجا میرویم؟
سوال آسانی نیست. اگر دولت را از اوضاع حذف کنیم و به سمت خصوصی شدن برویم، معلوم است که فردایش بهشت به وجود نمیآید اما مسلما بدتر از اوضاع فعلی هم نمیشود. حتما دچار یک رکود خواهیم شد. ولی تنها راهحل همین است.
در این میان کار دولت در قبال هنر چه میشود؟
زیر ساختها را مهیا میکند. نه فقط برای
تهران لعنتی پرهیاهوی پر از ترافیک و شمال شهرش. برای شهرستانها و بچههای
با استعداد شهرستان. به آنها معلم و کتاب و دوربین بدهد. استودیو بسازد.
ممیزی را هم اگر بخواهند میتوانند حفظ کنند. الان سینمای ایران زندگی
طبیعی ندارد. زندگی غیرطبیعی نتیجهاش میشود این: یک
دیوانه خانه به تمام معنا. این جشنواره که دیدید بیش از همهچیز دیوانه خانه بود.
خیلی وقت است راجع به خصوصی شدن سینمای ایران حرف میزنیم. فکر میکنید میشود به همین سادگی ساختار دولتی سینمای ایران را عوض کرد؟
مگر احمدینژاد با همه اشتباههایی که داشت یک شبه یارانه دادن را رسمی نکرد؟ البته کار درستی هم نبود، چون زیرساخت درست نکرده بود. خب همین فردا دولت اعلام کند که دیگر پول به سینماگران نمیدهم. اگر پول ندارید بروید فیلم ارزان بسازید. اصلا نسازید! چون راهحل سینمای ایران بیگ پروداکشن نیست. ما محتاج سینمای ارزان هستیم.
وقتی سینمای ایران در تمام این سالها هیچ تلاشی نکرده است که مثل همه سینماهای دنیا به سمت صنعتی شدن حرکت کند، چطور میشود که حالا اینقدر راحت و یکشبه خصوصی بشود؟
اتفاقا در این سالها از طرف بعضی فیلمسازان این تلاش صورت گرفته، منتها به خاطر اینکه برای این تلاش آمادگی وجود نداشته، الان سینمایی به وجود آمده که نه صنعت دارد و نه هنر و نه مخاطب. مخاطب فیلمهای پرفروشی چون اخراجیها و بقیه فیلمهای پرفروش، نسبت به جمعیت ما خیلیخیلی کم هستند. نسبت به سینمای قبل از انقلاب هم کمتر هستند. پس یعنی ما مخاطب نداریم. ما اصلا سینما به معنای جدیاش نداریم. سینمایی که سر و شکل و بدنه داشته باشد. سینمای ما سرطانی جلو آمده و بعضی جاهایش رشد کرده و بعضی جاهایش ماقبل بلاهت است. یک رشد ناقصالخلقه و بیثبات چون این سینما زندگی طبیعی نداشته است. متولد نشده، راه نیفتاده و تاتی تاتی نکرده. مدرسه نرفته، دانشگاه نرفته تا بعد خود به مقام استادی برسد. سینمای ما پرتابی و به صورت جامپ کات است. ممکن است سالی یکی، دو فیلم داشته باشیم که مسعود فراستی دوست داشته باشد و شاید نهایتا سه چهار تا. در نهایت اختلاف ما سر دو تا فیلم است. یکی دو تا را من دوست دارم و چند تا را شما. این شد سینما؟ سینمایی که دخل و خرج نمیکند سینما نیست. کسی انگیزه ندارد که برود دنبال تکنیک و فرم. انگار این سینما از اساس محتاج است به پول دولتی و نفروختن!
نگاه دولت جدیدی که سر کار آمده را نسبت به مقوله فرهنگ و هنر چگونه میبینید؟
در ادامه دولتهای قبل است. فرقی با هم ندارند. با عرض معذرت در زمینه سینما که عقبتر از دولت قبل هم هست. من قطعا دوره قبل را که کلی به آن انتقاد دارم به این دوره ترجیح میدهم. وزارت ارشاد کنونی، هم در باز کردن فضا و هم در بستن فضا عقبتر از گذشته حرکت میکند.
تا اینجای کار که همهاش منفی شد ولی این را هم بگوییم که در جشنواره امسال فیلمهای خوش آب و رنگی دیدیم. سینمای ایران تنوع بیشتری هم پیدا کرده است. البته مانند گذشته فیلمها مشکلات اساسی فیلمنامه دارند، دچار چند پایانی هستند و اصلا خیلی از این آثار مشخص نیست برای چه ساخته شدهاند، اما در بخشهای فنی مثل فیلمبرداری و تدوین پیشرفت داشتهایم.
فیلمبرداری و تدوین و صدا به جلو رفته، اما قطعا فیلمنامه و کارگردانی و بازیگری عقب رفته است. نکات فنی اگر جلو رفته به خاطر سالم بودن آن آدمها و در جستوجوی علم بودنشان است. اما سینمای ایران جلو نرفته هیچ، در جا هم نزده، فرو رفته است. سیاست وزارت ارشاد جدید حذف یکسری آدم و جایگزینی یکسری آدم دیگر است. هیچ استراتژی و سیاستی در سینما نمیبینیم.
به فیلم «رخ دیوانه» برسیم که جایزهها را درو کرد. در بحثهای جشنوارهای این فیلم را کنار «عصر یخبندان» قرار میدادند و این دو فیلم را از آثار برجسته این دوره میدانستند. آیا این دو فیلم ربطی به هم دارند؟
هیچ ربطی ندارند. در شلوغ پلوغی و نقد اجتماعی شاید کمی شباهت داشته باشند اما «رخ دیوانه» با اینکه فیلم خوبی نیست، خیلی بهتر از «عصر یخبندان» است. یک جاهایی فیلمفارسی است ولی فیلم توهینآمیزی نیست. فیلم هدرشدهای است با یک پایانبندی بد. ضمن اینکه رفت و برگشتهای مثلا مدرنش هم درست نیست.
نظرتان درباره راوی فیلم چیست؟ آیا به نظر شما هم راوی به مخاطب دروغ میگوید.
بله. راوی به مخاطب دروغ میگوید اما این از ناتوانی تکنیکی است نه از تفکر ناسالم.
نظرتان راجع به فیلم «ارغوان» امید بنکدار و کیوان علیمحمدی چیست؟
این دو جوان نسبت به فیلم قبلیشان جلو آمدهاند. بالاخره فهمیدهاند که سینما قصه میخواهد. کلاژ کارتپستالی، سینما نیست. قصه میگویند و یک جاهایی موفق نمیشوند و رادیوییاش میکنند، اما اینکه میخواهند قصه بگویند خوب است. فیلم خیلی خیلی کوچکی است اما میتواند شروع خوبی برای این دو کارگردان باشد. این دو پیش از این ادای فرم را درمیآوردند. در ارغوان ادای فرمشان را کم کردهاند و همین نکته بدی نیست.
فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من» هومن سیدی را چطور دیدید؟ در فضای نقد ما مرسوم شده که یک وجه فیلم را پررنگ میکنند و از بقیه ضعفها و وجوه دیگر غافل میمانند. چرا فیلمسازان ما فکر میکنند یک ایده دوخطی برای ساختن یک فیلم بلند کافی است؟
مشکل این است که در چند سال اخیر بعضی از
این فیلمسازهای جوان ما فیلم جدید زیاد دیدهاند و به قول معروف دیویدی
بلعیدهاند. منتقدش هم
همینطور است. افتخارش این است که روزی چند تا
دیویدی میبلعد. این بلعیدنها زیباییشناسی درست نمیکند. بلکه
تکپلانهای آمادهای برای دزدی درست میکند. با دیویدی بلعیدن نمیشود
به سینما رسید.
حتی اگر فیلمساز ادعا کند من فیلمی انتزاعی و فارغ از جامعه ساختهام؟
خب بسازد. به شرط اینکه یک فیلم درست انتزاعی بسازد. انتزاع از آسمان نمیآید. انتزاع از شرایط معینی حاصل میشود. کپی فیلم «یادآوری» - که به نظرم فیلم خوبی هم نیست -، اینجا جواب نمیدهد. هر چیزی محصول مکان و زمان معینی است. وگرنه خندهدار و مضحک میشوی. همهچیز این بچههای تازهپا، شده سینمای آن ور آب. سوژه از آن ور برمیداریم، پلان برمیداریم، رنگ و نور برمیداریم، قاب از آن ور برمیداریم. هیچ کدام را هم هضم نمیکنیم. اگر هم تعریفی میشنویم تعریفی از همان آدمهای فیسبوکی است که افتخارشان بلعیدن روزی هشت دیویدی است. اما مردم و مخاطب عام هم خود فیلمساز و هم فیلمش را با هم پس میزنند.
فیلم «مرگ ماهی» روحالله حجازی را دیدید؟ حجازی فیلم را تقدیم کرده به علی حاتمی و ملاقلیپور.
من یک یادداشت طنز راجع به این فیلم نوشتم و فکر کنم همه حرفها را آنجا زدهام. فیلم حجازی محصول سوءتفاهمی است که فکر میکند میشود یک ایده یکخطی را اندازه یک فیلم کش داد. ما چقدر آن آدمها را میشناسیم؟ چقدر آدمها قصه دارند؟ فیلمساز هیچ کدام از این آدمها را نمیشناسد، قصهشان را هم به تبع این عدم شناخت نمیتواند تعریف کند. پس فیلم میشود یک دور همی در یک مکان. در فضای بیرونی آقای کلاری کارتپستال و عکس یادگاری تحویلمان میدهد و در خانه میماند و چیزهای بیربطی که هیچ کدام جزییات نیست .
تلقی غلطی در سینمای ایران باب شده که فیلمسازان فکر میکنند اگر لحظات مرده را نشان بدهند و بر چیزهای پیش پا افتاده تاکید کنند جزییات را نشان دادهاند.
فیلمساز ما هیچ چیزی را نمیتواند
دراماتیک کند. مثلا این کتاب و فندک روی میز ما را، در قابش میآورد. این
جزییات نیست. اینها باید به یک کلیت برسند. باید روزمرّگی یا درد یا یک
چیزی را تولید کرد. شما باید میزانسن بلد باشی. میزانسن هم از شعور و زندگی
و بلدی میآید. بلدی هم که در فیلم مشاهده نمیشود. فیلمساز بلد نیست از
جزییات کلیات بسازد. جملهای از
رابین وود هست که اکثرا شنیدهایم: «سینما یعنی جزییات»؛ این جمله نصف حقیقت است، نصف دیگرش این است که جزییاتی که کلیات بسازد.
آقای رضاداد فیلمهای سامان مقدم، فرمانآرا و رضا کاهانی را از جشنواره کنار گذاشته تا مثلا فضا آرام شود. شاید تنها فیلم جنجالی امسال که صدای اصولگراها را درآورده فیلم «خانه دختر» شهرام شاهحسینی باشد. رسانههای اصولگرا برایش تیتر زدند: فیلمی ناآرام در جشنوارهای آرام!
یک چیزی پیش آمده که فقط برای مسوولان نیست؛ اینکه ما نسبت به سینما و نسبت به «چگونگی» مساله نداریم. فقط نسبت به «چه» مساله داریم. همه روی «چه» حساس هستند نه «چگونه». فیلمساز فکر میکند چون موضوع ملتهب است فیلم خوبی میسازد. مسوول هم از موضوع میترسد. در حالی که نوع نگاه و پرداخت تعیینکننده است. هر موضوعی را میشود مطرح کرد منتها باید به چگونگی و بستر جامعهای که در آن موضوع مطرح میشود توجه کنیم. جوری باید به سوژه نزدیک شد که اولا قابل هضم باشد و ثانیا این موضوع آنقدر پرداخت درستی داشته باشد که خودش در کنار تندی و ملتهب بودنش تبدیل به مساله شود.
کارگردانی شهرام شاهحسینی در «خانه دختر» را چطور دیدید؟
پرداخت بد است. موضوع ملتهب است و کارگردان پشت این موضوع سنگر گرفته و فکر کرده با یک موضوع ملتهب میشود یک دفعه مطرح شد. جامعهشناسی و کالبدشکافی ندارد و تهی است. بدتر اینکه در نیم ساعت آخر نقطه دید عوض میشود و دیگر نمیتوانیم فیلم را از زاویه دید آن دو دختر ببینیم. باران کوثری نشسته و به موبایلش نگاه میکند. کات به ماجرایی که بهداد آن را دیده و این کاملا غلط است. علاوه بر این، موضوع مبهم میماند. تنها یک نگاه از پدر داریم در کلوزآپ که نگاه هیزی است. یعنی چه؟ منظور کارگردان از نگاه پدر چیست؟ اگر قصه این بوده است که آن وقت تمام حرفهای بهداد و نامزدش در ماشین روی هوا میرود. پدیدهای تحمیلی میشود که با منطق اثر نمیخواند و در نهایت این سوال پیش میآید که چی؟ توی کارگردان داری چیزی را میگویی که نمیتوانی بگویی یا نتوانستهای که بگویی.
به نظر شما چرا سینمای ما نتوانسته است مثل نمونههای موفق هالیوودی فیلمهای سفارشیای داشته باشد که ارزشهای مورد نظر نظام را هم تبلیغ کند؟ در این ٣٦ سال حتی یک فیلم درست تبلیغاتی و سفارشی درست ندیدهایم.
اول بگویم که میشود فیلم سفارشی خوب هم ساخت. اما حق مطلب را باید ادا کرد. چرا این فیلمها در نمیآیند؟ چون فیلمساز به این سفارشها اعتقاد ندارد. چرا «روباه» این شکلی است؟ اگر قرار به سفارش است باید یک فیلم پلیسی قوی سرپا بسازیم. شخصیت اطلاعاتی فیلم کیلومترها از شخصیت فیلم ابوالقاسم طالبی در «قلادههای طلا» هم عقبتر است. فیلم طالبی لااقل شخصیت و اکشن دارد. فیلم «روباه» چه دارد؟ مامور اطلاعاتیاش که مدام لبخند میزند، بدمن هم ابله است و در ابتدای فیلم فقط یک ضربه خوب میزند که احتمالا از دستش در رفته.
فیلمهای جشنواره امسال که قرار است سینمای سال ٩٤ را پوشش دهند، لحن درستی هم نداشتند. از عصر یخبندان تا همین روباه. بعضی صحنهها کمدی است و بعضی صحنهها جدی و نمیتوانند به هارمونی مناسبی برسند. درست مثل فیلمفارسیها که یک پرده کمدی دارند، یک پرده درام و یک پرده ملودرام. این عدم تجانس در لحن از کجا میآید؟
دلیل اول اینکه اساسا لحنی وجود ندارد. تضاد در لحن بحث بعدی است که به آن نمیرسیم. بدون خواست کارگردان موضوع در نقطهای خود به خود کمیک میشود. بعضی جاها هم میخواهد درام باشد و کمدی ناخواسته میشود. فیلمسازان ما نابلدتر از دیروزشان هستند. هر بلایی سر فیلم بیاید برایشان مهم نیست. در این جشنواره تنها یکی دو فیلم دیدم که برای کارگردانش مهم است. برای صفی یزدانیان مهم است که «شخصیت فرهاد» را دربیاورد. و چه پایانبندی خوبی دارد این فیلم. جمله «میارزید» پایانی خیلی درست و خوب است با موسیقیای بهشدت جذاب. موضوع، مساله فیلمساز است. فیلمساز هم محیط و هم عشق برایش مساله است. ما عشق یکطرفه سالم در سینمای ایران نداریم و یزدانیان توانسته عشق سالمی در بیاورد.
حالا که رسیدیم به بحث فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» باید پرسید آیا این تعریفهایتان با نظریات همیشگی شما تعارض ندارد؟ فضای رشت در این فیلم با فضایی که تا به حال از رشت دیدهایم قرابتی ندارد. آدمها فرانسوی حرف میزنند، قصه به آن صورتی که شما همیشه طرفدارش بودید اینجا شکل نمیگیرد. پس چرا باید فیلم را دوست داشته باشید؟
به نظرم اتفاقا رشت خیلی عادی ترسیم شده. در لحظاتی از فیلم فضا ساخته شده و در خیلی از لحظهها هم فضا ساخته نشده. مثلا بازار رشت فضا نشده، توریستی است. اما حیاط خانه و محله در آمده. اینکه در فضای رشت دو تا آدم فرانسه حرف بزنند از نظر من هیچ اشکالی ندارد. اینکه در قابسازی عکسهای نقاشیهای امپرسیونیستی و سوررئال باشد اگر به فضا بخورد، مشکلی نیست. اگر موسیقی کلاسیک با موسیقی سنتی تلفیق شود باز هم مشکلی نیست چون اینها به آدمها میخورند. اینها از خواست کارگردان به اثر تحمیل نشدهاند و در اثر نشستهاند و به دل مینشینند.
فراموشی زن خیلی عجیب نیست؟ فرهاد هر کاری میکند زن او را به جا نمیآورد.
به نظرم روی شخصیت زن باید بیشتر کار میشد. تمام تمرکز روی کاراکتر فرهاد است. به نظرم صفی یزدانیان باید بیشتر روی قصهاش کار میکرد. قصه حمید و سلمانی را باید ما میدانستیم. ضعفهای فیلم کم نیست اما مجموعهای که ما میبینیم و آن عشق و آن فضا و خوابیدن فرهاد درست است و به ثمر مینشیند. حال و هوا در میآید. فیلم ادعا ندارد و وراجی نمیکند. من بهشدت آدم ضد نوستالژیای هستم اما این فیلم یک نوستالژیای میسازد که حسرت گذشته نیست. نوستالژی زندهای است. تا زمان حال ادامه دارد و جلو آمده. فرهاد از گذشته تا حال همین طور است. یک نوستالژی مرده ارتجاعی نیست. نوبر بهاره بستنی پرویز دواییوار نیست. این نکته خیلی مهمی است. این فرق نوستالژی است با خاطره بازی.
گفتید این فیلم «عشق سالم»ی دارد که در سینمای ما شبیهش نبوده.
بعد از «شبهای روشن»، فیلم
صفی
یزدانیان تنها اثری در این ٣٠ سال است که یک عشق انسانی و تمیز را به ما
نشان میدهد. چقدر خوب که این عشق را لوثاش نمیکند. دارم اخلاقی حرف
میزنم؟ خیر. دارم زیباییشناسانه حرف میزنم. حتما در زیباییشناسی اخلاق
هم هست. وقتی در انتهای فیلم مرد و زن کنار هم میایستند، هیچ ذهنیت
جنسیای در مخاطب شکل نمیگیرد و همهچیز تمیز است. این به فضای پاکیزه
فیلم برمیگردد.
راجع به «مردی که اسب شد» حرف بزنیم.
ندیدهام و فکر نمیکنم کار خوبی باشد.
فیلم را ببینید. به نظر من فیلم خوبی است.
بعید میدانم! مگر میشود که بعد از آن دو فیلم اثر خوبی را از این کارگردان ببینیم؟ در سینما معجزه اتفاق نمیافتد. ردش باید در دیروز باشد. یک شبه هیچ چیزی تغییر نمیکند. به همین دلیل میتوانم پیشبینی کنم که فیلم خوبی نیست. فیلم دوم کارگردان از نخستین فیلمش بدتر بود. اصلا به این فیلم امیدوار نیستم.
ثقفی در گفتوگویی که در هفت با شما داشت اشاره کرده بود که من دوست دارم تماشاگرم را عذاب بدهم. در این فیلم هم نماهای بلندی داریم مثل صحنهای که چند دقیقه پیادهروی کارگران را میبینیم.
همان موقع هم به او گفتم که سینما شکنجهگاه نیست. هرچقدر هم که درد تو عظیم باشد، نباید به شکنجه من بینجامد؛ درد انسانیای که من مخاطب در آن سهیم بشوم و در انتها مفری باقی بماند. برگمان که در ظاهر مفر نمیگذارد، در انتهایش یک تکه باخ میگذارد، یک تنفس. چون تجربه هستی هم همین است: همیشه در کنار تمام رنجها مفری هم وجود دارد.
در یادداشتتان برای فیلم ایرانبرگر نوشتهاید: فیلمی بد از فیلمسازی محترم و معتبر. کم پیش میآید از شخصیت فیلمسازی اینطور تعریف کنید .
جوزانی «اعتبار»ش به خاطر فیلمی مثل جادههای سرد و یک فیلم نصفه و نیمه به نام شیر سنگی است. «احترام»ش هم برای این است که از بیننده طلبکار نیست. هر کاری که میکند رو و مشخص است. هرچند نگاه ایران برگر ظاهرا سیاسی- عرفانی است و به همین خاطر به کمدی نمیرسد.
تعریفتان از قهرمان کمدی چیست؟ ایرانبرگر قهرمان کمدی ندارد؟
ویژگی قهرمان کمدی عدم سازگاریاش با محیط است. اگر سازگار باشد که اصلا کمدی درست نمیشود. اساسا ما در کشورمان اصلا نمیتوانیم قهرمان کمدی درست کنیم. ما یکهزارم چاپلین هم کمدین نداریم.
قبل از انقلاب هم همین طور بود؟
قبل از انقلاب در این زمینه وضعمان بهتر بود. کمدیهای روحوضی سخیف داشتیم. بعد از انقلاب سخیفش را هم نداریم. آدم کمیک نداریم.
در تلویزیون مدیری و عطاران نمیتوانند قهرمان کمیک باشند؟
مدیری در تلویزیون داشت به قهرمان کمیک میرسید. اما دو سه سال بیشتر دوام نیاورد. او تبدیل شد به آدمی که کار کمدی را بلد است. خوب هم بلد است. اما همین. به بازیاش ربطی ندارد. ساعت خوشش خوب است، اما آنجایی که میخواهد خودش را قهرمان کمیک کند هپروتی میشود مثل برره. آدمش مدام فاز عوض میکند و مدام انقطاع دارد. مرد هزار چهره میشود و... قهرمان کمیک و همین طور قهرمان تراژیک باید از دل شرایط بیرون بیایند.
عطاران چطور؟
عطاران ابدا قهرمان کمیک نمیشود. البته سریالهایش را ندیدهام.
کاراکتر عطاران در سریالهایش ویژگیهای مشخصی دارد: آدم ساده بیخیال آویزانی که تا حدی دست و پا چلفتی است.
چقدر این را ادامه میدهد و چقدر مثل یک قهرمان کمیک شما را میخنداند؟ واقعیت این است که ما در کل نمیتوانیم قهرمان کمیک تولید کنیم. در سریالها نسبت به سینما شاید وضعمان کمی بهتر باشد. در سینمایمان کسی مثل پیمان قاسمخانی را داشتیم که تا حدودی کارش را بلد بود هرچند او نویسنده است و نه قهرمان کمیک. حالا نوشتههای اخیرش هم که خیلی خیلی بد است. مثل فیلمنامه طبقه حساس تبریزی.
حالا که اسم تبریزی آمد از طعم شیرین خیال بگویید. گویا در اکران نوروزی هم در فروش موفق نبود.
از فیلمهای جنگیاش در دهه ٦٠ هم عقبتر است. فیلم او سخنرانی اکولوژیک است. معلوم است که سفارشدهنده این را از او خواسته است. این فیلم کابوس است نه طعم خوشخیال! انیمیشنهای سیاه فیلم واقعا کابوس هستند. مطلقا لحظهای طنز و لحظهای درام ندارد. میتوانست ٢٠ دقیقه باشد یا چهار ساعت هم ادامه پیدا کند.
چرا فیلمسازان دهه ٦٠ ما به چنین روزی افتادهاند؟
این بلایی است که خودشان سر خودشان آوردهاند و سینمای دولتی تشدیدش کرده. این طیف قبلا به چیزی اعتقاد داشتند. اینها قبلا به جنگ اعتقاد داشتند. در دو فیلم اعتقادشان تمام شد. حالا پراتیک جدید اجتماعی دارند و سر افکندهاند. اگر سرافکنده نبودند راجع به آن حرف میزدند. چرا پنهانش میکنند؟ قبلا محل زیست این فیلمسازان طرف پامنار بوده ولی الان در فلان برج شمال شهر زندگی میکنند. چرا از محیط جدیدشان حرف نمیزنند؟ چرا این محیط را تبدیل به مساله نمیکنند. برای اینکه با آن مماس نشدهاند و از گذشته هم بریدهاند.
از این نسل رسول ملاقلیپور در سینما عاقبتبخیر میشود؟
کم و بیش. در فیلم «سفر به چزابه» جدا از دیگر آثارش میایستد. فیلم «کمکم کن» کارنامهاش را نقض میکند. «میم مثل مادر» خیلی اشکانگیز است. ولی باز رسول بهتر از بقیه است. هرچند نباید حاتمیکیا را همچنان نادیده گرفت.
در یادداشتهای جشنوارهتان از چند فیلم کم و بیش تعریف کردید. مثلا راجع به آخرین فیلم توکلی نوشتهاید که فیلم متوسطی است و برخلاف کارهای قبلیاش روشنفکرانه نیست و بهترین کارش است. در حالی که به نظر بسیاری، تا آخر این فیلم قصهای وجود ندارد. فیلمساز سعی کرده یکسری از آن مایههای ذهنیاش را به زور به فیلم الصاق کند. همان بحث مرز واقعیت و خیال که به گمان بسیاری اینجا درنیامده.
فیلم حرف حسابش چیست؟ یک خانه شلوغ داریم و یک دعوایی بین دخترک و هومن سیدی که خوب است. گلاب آدینهاش خوب است. هومن سیدی برای نخستین بار خوب است.
هاشمپور کاراکتر بیربطی نیست؟
چرا. بیربط است. عیب اصلی فیلم هم شخصیت اولش است. حرفهای قلمبه سلمبه میزند که گاهی از این حرفها خندهمان هم میگیرد. بابک حمیدیان کاراکترش پادرهواست. شخصیت صابر ابر به کل اضافی است. در دو سوم اول این شلوغی قابل تعقیب و پذیرفتنی است.
آیا این شلوغی به درام تبدیل میشود؟
شلوغی لحظاتی به درام تبدیل میشود. یک ذره قصه تعریف میکند و این خوب است. حرفهای اضافی تنسی ویلیامزی که فیلمساز از پسش برنمیآید نمیزند. من از ٢٠ به این فیلم نمره یک و نیم میدهم. به بقیه فیلمها که زیر صفر نمره میدهم منهای فیلم صفی یزدانیان و تا حدودی ارغوان علیمحمدی و بنکدار. فیلم صفی یزدانیان قطعا بهترین فیلم جشنواره است.
و خداحافظی طولانی فرزاد موتمن؟
فیلمساز فضا عوض کرده است. رفته حاشیه شهر و قصه یک کارگر را میگوید. این خوب است. اینکه آقاخانی میآید خانه و با زن حرف میزند خوب است اما چرا وقتی بیرون است دل و جگر میخورد و دوباره خانه که میآید نیمرو درست میکند؟ چرا با زنش در خانه (که رابطهاش کمی خوب درآمده) این شکلی رفتار میکند اما به محض اینکه میرود سر کار نظربازی میکند؟
شاید یاد خاطره زنش میافتد.
یعنی چه؟ آدم معینی را دارد نگاه میزند. خاطره باید بماند و هر جا که بخواهد پای شخصیت اصلی بلغزد، آن خاطره نگذارد. این کاراکتر لحظه به لحظه به این خاطره خیانت میکند و این اتفاقا روشنفکری است و نگاه یک کارگر نیست. من اصلا کار نمیبینم. دو تا نما از کارگاه میبینم و تمام. لحظه مرگ را درست نمیبینیم. چرا او این کار را کرد؟ چرا عذاب وجدان ندارد؟
در آخر بحث دوباره برگردیم به اینکه چرا فیلمهای ما با وجود ظاهر متفاوتشان نسبت به گذشته، نه قصه دارند و نه مهمتر از همه فکر و جهانبینی مشخصی؟ جدا از ممیزی و دولتی بودن علت این امر را در چه میبینید؟
غیر از سانسور و سینمای دولتی مساله اصلی
بریدن فیلمساز از جامعه است. شما میتوانی طبقهات را تغییر دهی و پیشرفت
کنی. اما چی میدهی آن را میگیری؟ یکسری همهچیز را میدهند و به آنجا
میرسند. از آنجایی که ما سینما نداشتیم و نداریم، هر چیز خوبمان تصادفی
است و هر چیز بدمان قاعده است. مثلا ویسکونتی «زمین میلرزد» میسازد. آن
دوره مارکسیست است و نگاهش به او اجازه میدهد چنین چیزی بسازد. آریستوکرات
میشود و یک قطعه مکالمهای را میسازد یا نفرینشدگان را
و همه جا را به هم میریزد.
در هر طبقهای هست همان طبقه را به تصویر میکشد.
به اضافه اینکه سینما بلد است. از اول سینما بلد است و سینما مدیوم بیانیاش است. ما سینما مدیوم بیانیمان نشده است و به همین دلیل سینما نداریم. مدام در حال دست وپا زدنایم. هیچ هنرمندی نیست که جهان را عوض کند. یا جهان ندارد و دارد به سمت جهان شخصیاش پیش میرود و از آنجا هنرمند میشود و به سبک میرسد. آدمی که از نخستین اثرش یک جهان منطقی داشته باشد، نداریم. شاید تنها کسی که به شکلی کاریکاتوری این جهان را دارد مسعود کیمیایی است اما بقیه فیملسازان همین را هم ندارند.
یکسری از فیلمهای جشنواره در گروه هنر و تجربه اکران شدند و استقبال بدی هم از آنها نشد. نظر شما راجع به این گروه چیست؟
با کلمه هنرش مشکل دارم. هنر باید طی زمان توسط مردم و منتقدان شناخته و راجع به آن حرف زده شود. ما باید نسبت به استفاده از کلمهها حساس باشیم. طرف، مسجد شیخ لطفالله را ساخته و اسم خودش را هنرمند نمیگذارد. خود را صنعتگر میداند. برگمان میگوید من صنایع دستی میسازم. هنر باید بتواند صاحبش را انسانتر و مخاطبش را قویتر و لطیفتر کند و نقد هم قرار است احیانا کاری که اثر نمیتواند بکند را انجام دهد.
یعنی نگاهتان به گروه «هنر و تجربه» منفی است؟
قطعا منفی است. چون فیلمساز را متوهم میکند. فیلمساز میگوید که من در تکسانس خیلی خوب فروختم در حالی که مجموعه مخاطبهای فیلمساز هزار نفر هم نبوده. هر فیلمی که میدانیم اکران ندارد را میریزیم در این بخش. یک جعبهای که پر از فیلمهای جورواجور است که هیچ کدام با هم ربطی ندارند.
در پایان این گفتوگو به خودتان برسیم. نقدی که بر نقدها و حرفهای خود شما وجود دارد این است حرفهایی که شما راجع به نیت فیلمسازان میزنید سوءتفاهم درست میکند. هر چه جلوتر رفتهاید، صحبت راجع به فرم را کنار گذاشتهاید و به صورت رگباری کلمهها و جملههایی را به کار میبرید و فیلمساز را به توپ میبندید و تمام! و همین سوءتفاهم درست میکند.
من بعضی جاها آنقدر تلگرافی حرف میزنم که فقط کسانی که مرا میشناسند متوجه میشوند چه میگویم. این انتقاد بر من وارد است. مسالهام این است که نقدم توسط مخاطب عام و خاص خوانده شود. نقد من هرجایی که آنقدر تلگرافی میشود که «خاص»اش میکند این انتقاد بر آن وارد است. خیلی جاها بیحوصله بودهام، تنها میخواستم اعلام موضع کنم، نمیخواهم ادا دربیاورم و خاصش کنم. هرجا حرفها در آمده که وقت گذاشتم. بعضی وقتها یک خط حرف زدم، اما قابل فهم است. بعضی وقتها فیلمها آنقدر کلافهام میکند که میدانم آمدهام بگویم و بروم. حتما این انتقاد بر من وارد است.
بسیاری از منتقدان سینمای ایران اعتقاد دارند که باید حسنهای فیلمها را برجسته کرد و راجع به آنها حرف زد.
برای من نقد آن یک ذره خالی لیوان است. برای من نقد فلفل است، نه شکر و نه نمک.