روزنامه وطن امروز در شماره 1535 (23 بهمن 93) منتشر کرد:
"بوفالو"
راستش
فیلم، چنان ماقبل بد است که رغبتی برای نوشتن دربارهاش نمیماند. یک فیلم
کامل هدر شده ماقبل حرفهای گنگ و فاقد حس؛ خوابآور. اما به دو دلیل این
یادداشت را مینویسم: اول اینکه گویا کارگردان، پسر خوبی است و دوم–
مهمتر- حرفهای عجیب و غریبش درباره فیلم که پر از غلط تئوریک است و توهم و
سوم حرفها، گویا نظرات مخدوش بسیاری از جوانان اهل سینماست.
اول از فیلم بگویم تا برسم به نظرات درباره: فیلم نوآر، آشناییزدایی، نماد، پایان باز و روایت مدرن و...
آدمهایی مقوایی فاقد شخصیت– و نه حتی تیپ– در لوکیشنی ابری کنار مرداب
(انزلی) و پایان ابتدایی انتلکتزده شبهعرفانی و بیمعنا. تا آخر فیلم هم
نمیفهمیم آدم اول فیلم– بوفالو– کیست یا چیست؟ چرا «بوفالو»؟ نامی فرنگی
به تقلید از مثلا «بوفالو بیل»؟ این چه ربطی به فیلم ما دارد در کنار بندر
انزلی؟
اعمال این آدم چرا اینقدر بیمنطق است؟ خانوادهاش را چرا ترک کرده و چنین
منزوی در آلونکی زندگی میکند؟ چرا دلسوزی دارد؟ در سینما چهکار میکند؟
چه نسبتی بین بوفالو و سینما هست؟ علاقه و «نوستالژی» کارگردان به سینما،
مثلا «سینما پارادیزو» است که به فیلم سرایت کرده؟ کمسو شدن چشمش و عینکی
شدنش چه اهمیتی در درام(!) دارد؟ شاید برای نمای آخر است و عینک بوفالو در
آب و جسد او. لحظه مرگ عینکی شده؟ جسد پسر را یافته یا جسد خود را؟ ربطش به
پسر غرقشده چیست؟ شاید کلا فیلم «مینیمال» است و ما نمیدانیم؟
(مینیمال از نگاه دوستان یعنی چیزی نگفتن و دهها حفره در قصه و شخصیت
داشتن).
زن لال و نیمهگنگ و افسرده که چند بار ظاهر شده، کیست؟ «فم فاتال» فیلم
«نوآر» است؟ یا آن زن دیگر که محور فیلم است؟ و دوست– یا شوهر-
غرقشدهاش. لوکیشن ابری انزلی چه کار کردی دارد؟ لوکیشن «نوآر» است؟ که
فیلمساز، «بیس اصلی» فیلمش گرفته. دقت کنید: فیلم، «فضامحور» است. جغرافیای
محیط مهم و تعیینکننده است. جغرافیا، هویت و شخصیت دارد. این ادعاها را
میشود همین جوری ادامه داد: «شهر و مرداب انزلی، کارکرد مفهومی دارد».
چرا؟ چون ابری است؟ فیلمساز عزیز ما به سبک فیلمساز «شیار 143 » و بسیاری
دیگر، میخواسته بگوید «نماد»! رویش نشده. بارها گفته و نوشتهام که نماد
با اختیار و اراده فیلمساز ساخته نمیشود که اگر بشود، نمادسازی– یا
دقیقتر: نمادبازی– است و مضحک و از اثر جدا. نماد، از ناخودآگاه انسان و
محیط او برمیخیزد و عمدتا در ناخودآگاه دریافت میشود؛ نه از خودآگاه به
خودآگاه. نماد باید در حس و ذهن انسان ریشه داشته باشد و بر ادراکات حسی و
تجربیات عاطفی انسان بنا شود و خصلتا باید با پدیده مورد نظر و آنچه
جانشین آن شده، رابطه ذاتی و درونی داشته باشد. ریشههای این رابطه را باید
در وابستگی کاملی که بین یک حس، یا یک فکر در یکسو و یک تجربه حسی در سوی
دیگر وجود دارد جستوجو کرد. در سینما، هیچ معنا و مفهومی به طور مجرد– و
خارج از عینیت و منطق عینی- ساخته نمیشود. همه چیز باید از عینیت گذار
کند- و حسی شود– تا به ذهنیت برسد. مغلقگویی- و گنگ بودن– و نماد تحمیلی و
خارج از اثر ساختن، نامفهوم و بیمعنا ماندن است. این، فقط اغتشاش تولید
میکند و اختلال در اثر. اغتشاشی که اثر را از هر معنایی تهی میکند.
بهراحتی هم توسط مخاطب به ریشخند گرفته و پس زده میشود.
مثلا این عینک، نماد کوری است یا بدتر: نماد «درونی» است و رفتن به درون.
فیلمساز ما میگوید: «فیلم بیرونی است وبعد درونی میشود.» شوخی نمیکند؟
فیلم کجا و با چه منطق و سیر دراماتیکی درونی میشود؟ فیلم، کی درونی شده
که ما نفهمیدیم؟ آخرین باری که بوفالو به زیر آب میرود و درتوهم، جسد پسر
را جسد خود میانگارد؟ این روند چگونه رخ میدهد؟ و ربط آن پسر غرق شده با
بوفالو در چیست؟ «بوفالو» از کی، به درون میرود و عارف میشود؟ این
حرفها، بد است دیگر. به آدم میخندند.
فیلمساز کشف کرده– و این جمله مد جوانان امروزی است-: «آدمها خاکستریاند
و آدم بد و خوب نداریم». در ادامه میشود جمله مشعشع کارگردان «یخبندان»:
«همه محصول شرایطاند». این لاطائلات، یعنی چه؟ بوفالو، آدم خوب و بد
ندارد؛ دقیقتر آدم، ندارد. آدم خاکستری، یعنی چه؟ این درست است که آدمها
مجموعهای از صفات خوب و بداند و خیر و شر در درون همه است. خب پس چون همه
سفیدی و سیاهی داریم، هیچکس خوب نیست. و هیچ کس هم بد. درست است؟ خیر. در
همین جهان فانی، آدم خوب داریم که وجه خیرش مسلط است و آدم بد که وجه شرش
غالب و این جدال درونی، اصل بحث است و بسیار مایه درام دارد. کسی مثل
هیچکاک و داستایوسکی میتواند گناه و بیگناهی، کشمکش دائمی خیر و شر را در
درون آدمها بکاود و درام خلق کند و ما را به شرور وجودمان خودآگاهتر کند
و هوشیارتر. و از این طریق شرور را تضعیف کرده و خیر را تقویت کند. این
اصل بحث هنر است.
دوستان «مدرننما»– یا پستمدرننما– مطلقا نمیتوانند. مطلقا قادر به خلق آدم نیستند و تضادهای درونش.
و اما فضا– یا اتمسفر - فیلم «فضامحور» یعنی چه؟
دوستان، فضا لوکیشن نیست، حتی محیط هم نیست. و هر هوای ابری- یا مه گرفته–
فضای «تیره و تار»– یا به قول فیلمساز فضای اروپای شرقی و فضای هانکه–
نیست. فضا، ارتباط بیرونی– و بعد درونی– آدمها و قصه است با محیط. فضا،
زیستگاه بیرونی آدم است. آدمهایی که قصهای دارند– نه آدمهای بیقصه– و
بیغصه. همینجا یادآوری کنم آدم بیقصه، آدم نیست. هر آدمی قصهای دارد
زمانمند و مکانمند.
قصه بیزمان– و نامتعین– قصه نیست. قصه بیمکان هم. لوکیشن، باید به
مکان– محیط– بدل شود. خود به خود هم نمیشود. ساختن فضا در سینما، کاری بس
دشوار است. در روزی ابری و بارانی، پلان– یا پلان سکانس گرفتن - فضاسازی
نیست.
فضاسازی، احتیاج به شناخت از محیط دارد. شناختی که از تجربه، دانش و زیست
میآید. بلدی معماری میخواهد و بسیار چیزهای دیگر. فضا، در میزانسن
درمیآید نه در لوکیشن.
فضای خاص و خشن فیلم نوآر، در وحدتی دیالکتیکی با قصه، شخصیت و زمان و
مکان فیلم است، نه بیربط با همه چیز. نورپردازی پرکنتراست و استفاده از
سایه و نقش صدا در تسلط بر تصویر و... آشوب درونی و از خودبیگانگی شخصیت را
میرساند ؛ بدبینی، سوءظن، نومیدی و رواننژندی شخصیت اصلی را و دسیسهگری
«فم فاتال» در این فضا– و شهر فاسد– و خطر مدام را.
فیلم نوآر، محصول شرایط اجتماعی دهه 40 و 50 میلادی در آمریکاست. همین
طوری با اراده من و شما در ایران دهه نود شمسی، ساخته نمیشود؛ هر چقدر که
«نوآر» دوست باشیم.
پدیدهها، مکتبها، ژانرها، همین طوری به وجود نیامدهاند خارج از تاریخ و
جغرافیا. فضای سوررئال هم. به راستی سوررئال، واژه شیکی است نه؟ فضای
سوررئال از فضای رئال برمیخیزد و باز به رئال بازمیگردد. فانی و
الکساندر برگمان را بهیاد بیاورید.
پایان باز، هم معنا دارد. هر بیدر و پیکری و ناتوانی در بستن قصه، پایان
باز نیست. پایان– باز یا بسته– منطق خود قصه است و راههای احتمالی قهرمان
قصه، نه احتمالات بیشمار کارگردان یا مخاطب. هیچ باز بودنی، بدون بسته
بودن نه ساخته میشود و نه معنا مییابد. باز و بسته، دو سر یک تضادند که
یکی بدون دیگری معنا ندارد.
روایت مدرن که امروزه خیلی زبانزد دوستان شده و پز؛ به معنای «جزئیات مهمتر از کلیات» –
نظر فیلمساز ما– نیست. جزئیات در فیلمهای عالی کلاسیک بسیار بیشتر و
جدیتر از امروز است. در ضمن جزئیات با کلیات معنا دارد. جزئی، باید کلی
بدهد و کلی، بدون جزئی بیمعناست.
روایت مدرن، بر نسبیاندیشی و بر روایت غیرخطی استوار است. نه بر روابط
علی و معلولی خطی- کلاسیک. روایت غیرخطی و تو در تو بودن باید در ذات اثر-
قصه– باشد؛ غیرخطی اندیشه شود و فرم گیرد، نه در تدوین.
در ضمن نه مدرندوستی فضیلت است و نه کلاسیکدوستی. مدرندوستی واقعی، نه
ادایی، قطعا از کلاسیک گذار میکند. نوع نسبت ما با خود و جهان اصل است و
با هنر. نسبت ما با هنر، از نسبت بالا میآید نه از هوا.
آشناییزدایی، هم در خارج اثر نیست. ضدکلیشه رفتن نیست. روایت متفاوت هم
نیست. آشناییزدایی، آشنا کردن با آدم و فضاست و به تعلیق درآوردن این
آشنایی در اثر. قبل از اینکه آشنا کنیم، نمیتوانیم آشناییزدایی کنیم.
ساختارشکنی هم بیساختاری نیست. اول باید ساختار داشته باشیم و قاعده بلد باشیم تا بعد بتوانیم آن را بشکنیم.
این حرفهای بدیهی درباره نمادسازی، فضاسازی، آشناییزدایی، روایت مدرن یا
کلاسیک و... به نظرم همچنان درک نشده– و هضم نشده– مانده و بحث اصلی و
قدیمی– و همیشگی– فرم ومحتوا.
دوستان لطفا قبل از ساخت، به جای ترهات گفتن، کمی بخوانید و بیندیشید تا شاید...
در ضمن فیلم خودتان را بسازید، نه فیلمهای دیگران و تقلیدهای مبتذل از
آنها را. بهترین تقلید هم از اثری بزرگ، در بهترین حالت، دست دوم است. دست
اول باشید؛ هرچقدر هم کوچک اما کمی عمیق. برقرار باشید.
درباره کوچه بینام که فیلم کوچک– اما بدی– است و فیلم مزار شریف که فیلم
پرمدعا– اما بسیار الکن و مفلوکی– است، بعدا خواهم نوشت و چند فیلم
باقیمانده: روباه، طعم شیرین خیال و در دنیای تو ساعت چنده؟ و فیلم پر سرو
صدای آقای مجیدی.