مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 42: شاهین مالت، جان هیوستون، 1941

اشاره:

۱. آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک.

۲. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  

۳. امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

۴. توضیحات مندرج در انتهای مطلب، به درخواست برخی دوستان و به منظور هر چه مفهوم تر شدن متن، توسط ویراستار (و نه شخص مسعود فراستی) ارائه شده اند. از دوستان خواهشمندم که اگر اشکالاتی به این توضیحات وارد می دانند و یا بیان نکاتی تکمیلی را بر آنها لازم می دانند، حتماً نظرات خود را مطرح سازند تا هم، در صورت نیاز، مطلب اصلاح شود و هم دیگر دوستان بتوانند استفاده ی بهتری ببرند.

 

سینما کلاسیک

برنامه چهل و دوم: شاهین مالت

امتیاز:

یازدهم مرداد ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/28/eab34db5cb5ca2edbfba092047975b92/The_Maltese_Falcon.jpg

 جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم مهمی از سینمای سیاه (فیلم نوآر۱) را می بینیم. اوّلین فیلم از جان هیوستون و اوّلین فیلم از همفری بوگارت [Humphrey Bogart].

قرار نبوده که همفری بوگارت در این فیلم بازی کند. قرار بود جورج رافت [George Raft] بازی کند. بازیگر سرشناس و خوب که اخیراً در همین برنامه یک فیلم از او دیدیم. امّا بعد از اینکه بوگارت بازی می کند، دیگر به سرعت تبدیل به یک شمایل تاریخ سینمایی می شود. فیلم مهمی است که نقد های زیاد و خوبی راجع به اش نوشته شده است. با هم فیلم را بررسی کنیم و ببییم قوّت هایش کجاست و چقدر از آنها متعلق به هیوستون است.
جمله ای از زبان بوگارت (در پاسخ به اینکه آیا قتلی را مرتکب شده است یا نه) در شرایطی که تحت بازجویی و فشار است می شنویم. از او می پرسند: اگر چیزی برای پنهان کردن نداری، لازم نیست نگران باشی. [او] می گوید: بالاخره هرکسی چیزی برای پنهان کردن دارد. به نظر من این، تم۲ فیلم است و فیلم (شخصیت ها) مدام چیزی برای پنهان کردن دارد. شخصیت ها بین دروغ و راست حرکت می کنند. دروغ می گویند و وقتی هم راست می گویند، قابل باور نیست و کار همفری بوگارت این است که بین این راست و دروغ ها جستجو کند و حقیقت را پیدا کند.

همفری بوگارت نقش یک کارگاه را بازی می کند. [به طور] تیپیک۳ کارگاه فیلم نوآر است. آدمی نفوذ ناپذیر، سرد و قابل اعتماد. در مقابلش آدم ها، مرتباً یا به سطح می آیند (مثل همکارش آرچر [Archer])، احساساتی می شوند، فریب می خورند و کشته می شوند. و آن کسی که فریب نمی خورد اسپید [Spade] (بوگارت) است که زنده می ماند و به چیزی که می خواسته می رسد، امّا رسیدنش پیروزی نیست و نوعی شکست است و فیلم درباره شکست است. درباره ی شکست بوگارت، آرزوهایش و دیگران. این، در واقع، یکی از ویژگی های درونمایه ای فیلم نوآر است و شاهین مالت اوّلین فیلم نوآری است که این را بنا می گذارد.

خوب است که یاد کنم از دشیل همت [Dashiell Hammett]، نویسنده ی مهمِ ادبیات سیاه و سینمای نوآر که به شدّت آدم معتبر و فیلمنامه نویس قهاری است و به خصوص صحنه های دیالوگ دو و سه نفره را خیلی قوی و خوب می نویسد. به نظر من توان شاهین مالت، در این صحنه ها، متعلق به همت است و نه هیوستون، چرا که هیوستون تنها کار مهمی که می کند این است که دوربین ساده ای انتخاب می کند، زوایای عجیب و غریبی را به آن نمی دهد و سعی می کند به موقع در دکوپاژ۴ از این آدم به آن آدم کات [Cut] کند، و ری اکشن [Reaction] ها را بگیرد و شیب کمی هم که به دوربین می دهد، در واقع، برای موضع مسلط شخصیت اوّلش (بوگارت) است.

یک میزانسن۵ را یادتان بیاید! میزانسنی که بوگارت توسط دو پلیس در خانه اش محاصره شده. دو سمتش نشسته اند و خود نیز، پشت به دوربین، در محاصره این ها است. یکی از این پلیس ها، سروان دندی [Dundy]، هیکل درشتی دارد و بخش مهمی از کادر را اشغال کرده. جای دوربین، این فشار را به ما توضیح می دهد و منتقل می کند. یعنی این حس که این شخص الان در محاصره و فشار است، بدون اینکه به حرکت یا جای دوربین توجه کنیم، به ما منتقل می شود. اگر این فرم، هرچقدر پخته تر دربیاید، این فشار و محاصره روی ما بیشتر می شود. بدون اینکه به خودآگاه مان برسد، در ناخودآگاه مان کار می کند. استاد یک چنین میزانسن هایی، قطعاً، هیچکاک است. هیچکاک قادر است که در این میزانسن ها این حس را به خوبی منتقل کند. و یک چیز دیگری هم که در شاهین مالت هست و باز، به نظر من، به درد هیچکاک خیلی می خورد، بحث راست و دروغ است. شخصیت دیالوگی می گوید. مثل شخصیت زن فیلم که ابتدا یک قصه ی طولانی به همفری بوگارت می گوید. قصه ای راجع به خواهرش و غیب شدنش. خیلی هم غمگین این را می گوید ولی دارد دروغ می گوید. این، کمی در بازی زن درمی آید ولی در میزانسن نه. این کار هیچکاک است که در میزانسن بتواند این راست و دروغ را، تضاد بین تصویر و کلام را، به خوبی برای ما عیان کند. فیلمی که چند هفته پیش از هیچکاک دیدیم، یادمان است: خرابکاری که بر این استوار بود و اصولاً هیچکاک استاد چنین میزانسن هایی است و تضاد بین کلام و حالت را خوب بلد است.

هیوستون، امّا، به نظر من، نه [تنها] در سطح هیچکاک [نیست]، بلکه حتی صاحب سبک نیست. آدمی است که خودش هم اعتراف می کند [و] می گوید که: من باید به قصه ای که می خواهم آنرا فیلم کنم کاملاً اعتقاد داشته باشم و به آن مؤمن باشم؛ امانت را حفظ کنم. اینکه از خودش چه می گذارد، من چیز جدّی و مهمی نمی بینم که از خودش اضافه کند و من نگاه هیوستون را درک کنم.

شکست آدم ها، تحوّل شان از آدم هایی که اساساً آدم های فیزیکال [Physical] (جسمی) هستند تا آدم های درونی تر، اساساً متعلق به نویسندگان (به خصوص دشیل همت) است. سردی فیلم ها نیز (هم شاهین مالت و هم فیلمی که یکی دو شب دیگر خواهیم دید، جنگل آسفالت) سردی تصنعی ای است؛ جا افتاده و متعلق به شخصیت نیست؛ سردی است که از بیرون و بیشتر از فیلمنامه می آید، امّا تبدیل به تصویر دقیق نمی شود و به ما نزدیک نمی شود، هرچند که در آن فیلم (جنگل آسفالت) هیوستون خیلی نزدیک به شخصیت ها است، برخلاف شاهین مالت که یک حدّی را نگه می دارد.

عناصر کارهای همت، در شاهین مالت [نیز موجود] هست. عرض کردم خدمتتان. یک کارآگاه درونگرا، نفوذناپذیر و خشک (ظاهراً سرد) که می تواند رابطه ی عاطفی هم داشته باشد. زنی مرموز و افسونگر که بعداً به فم فاتال۶ موسوم می شود. و جامعه ای که فساد درش بیداد کرده و تضاد بین شخصیت ها و این Background (جامعه). ما، در فیلم شاهین مالت، امّا، جامعه ای نمی بینیم. در جنگل آسفالت کمی می بینیم ولی در شاهین مالت، جامعه ای را نمی بینیم.

فیلم پر از صحنه های دیالوگ است. دیالوگ های دو نفره و سه نفره که همه متعلق به همت است و از این نظر فیلم بسیار پر گویی است. فیلم پرگویی است که به ما کمتر اجازه می دهد تا از جزئیات شخصیت و از درون آدم ها راه به جایی ببریم و مسئله را درک کنیم. این، به نظرم ضعف شاهین مالت و، به احتمال خیلی زیاد، ضعف کارگردانش، جان هیوستون، است.

جان هیوستون یک تلخی و تباهی و یک تقدیر گرایی را (حالا به دلیل زندگی و نگاهش) بر فیلم ها تحمیل می کند که این تحمیل متعلق به کاراکتر ها، اساساً در اجرا، نیست. اگر متعلق به شخصیت ها باشد، بیشتر فیلمنامه ای است تا [مربوط به] کارگردانی، و این، مشکل هیوستون است. من راجع به هیوستون، اگر بخواهم دقیق تر حرف بزنم، از آنجایی که او را فاقد سبک (بصری) می دانم، به خصوص در میزانسن های کمی جدّی و پیچیده و سبک کلی فیلم، نمی توانم به عنوان یک کارگردان مؤلف، صاحب دنیا و صاحب سبک از او اسم ببرم. با وجود این، شاهین مالت به دلیل ویژگی هایش، شخصیت بوگارت و شمایل او، فیلم مهمی در تاریخ سینما بوده و همچنان به آن استناد می شود.

در کتاب، و به تبع آن در فیلم، فیلم از نگاه اسپید (بوگارت) است. بوگارت ای که این اوّلین نقشِ مهم اش در سینما است. اوّلین نقشِ اوّل و اوّلین قهرمانِ کارآگاه خصوصیِ سرد، قوی و نفوذناپذیر. اوّلین بار است که دارد اینجا این کار را می کند. همه ی فیلم از نگاه اوست. این هم متعلق به دشیل همت است، و نه هیوستون. هیوستون به این [موضوع] وفادار مانده [است]. ما همه چیز (عمده ماجراها و آدم ها) را با بوگارت می بینیم و با بوگارت تجربه می کنیم، منتها این تجربه ما، تجربه ای است ساده در میزانسن های ساده و دیالوگ های سنگین. دیالوگ های (گاهی) پینگ پونگی و طولانی که گاهی خسته کننده هم هستند.

زن فیلم، به نظرم از بقیه جلوتر است. زن می تواند این دوگانگی را، از همان اوّل که دارد دروغ می گوید، در بازی در بیاورد. دوربین هم کار چندانی نمی کند. یک کلاه سیاهِ لبه دار هم دارد که گاهی سایه اش روی چشمانش می افتد که ما نبینیم که راست می گوید یا دروغ.

شاهین مالت با یک دروغ آغاز و با یک دروغ هم بسته می شود. دروغی که زن می گوید و قهرمان ما (بوگارت) به دنبال کشف آن می رود و دروغی که بوگارت، خود مجسمه شاهین مالت را بر می دارد که این پرنده، در واقع، پرنده ی راستی نیست. جواهری نیست که طی این سال ها باید به دست شان برسد. از قرن شانزده تا الآن. از اسپانیا تا اینجا. خودِ این مقدمه، که "شاهین مالت" مجسمه ای بسیار گران قیمت است که از اسپانیا و جنگ های اسپانیا گم شده و حالا به اینجا رسیده، مقدمه ی ادبیاتی ای است که تبدیل به سینما نمی شود و ارزش اش هم امروز پیدا نمی شود. فقط می دانیم چیز گرانی است، امّا اینکه قدمت دارد و غیر از گرانی چه دارد، ابداً در فیلم نیست. در آخر که بوگارت این مجسمه را بر می دارد و زن را لو می دهد، می داند که این مجسمه راستین نیست (مجسمه دروغین است). به او می گویند که چی دستت را گرفته؟ می گوید چیزی که می تواند شروع رویا ها باشد. یعنی یک جوری به عبس بودن همه ی ماجراها مهر می زند و شکست را می پذیرد. یک یادگاری از همه ی این ماجراهای دروغ و راست.

بوگارت یکی از مهم ترین ستون های فیلم است. دشیل همت و همفری بوگارت. خنده های بوگارت بعداً جا می افتد. در اینجا جاافتاده نیست؛ اگزجره۷ و اضافه بر کاراکتر است. بعداً درونی تر می شود و به یک پوزخند تبدیل می شود. دیگر خنده های هیستریک۸ ندارد (که اینجا دارد).

فیلم شاهین مالت را به عنوان اوّلین فیلم گنگستری- نوآر، از جان هیوستون، با هم ببینیم.


توضیحات:

۱. نوآر (Noir): ژانری است که در آن به موضوعاتی از قبیل شرارت، مشکلات اخلاقی و مسائلی از این دست پرداخته می شود. عموماً نیز این موضوعات در قالب داستان آدم هایی بیان می شود که درگیر جنایت و خلافکاری هستند. به لحاظ بصری نیز، فیلم های این ژانر، تاریک به نظر می آیند و پر از سایه هستند.

۲. تم (Theme) = درونمایه

۳. تیپیک: تیپیکال (Typical) = نوعی، قراردادی، کلیشه ای.

۴. دکوپاژ (Decoupage): تصمیم گیری و تعیین محل استقرار، زاویه، و نوع حرکت دوربین؛ اندازه و تعداد نما ها؛ نوع اتصال نما ها به یکدیگر؛ نوع نورپردازی و ترفند های نوری؛ و . . . را توسط کارگردان دکوپاژ می گویند. معمولاً فیلمساز، پیش از شروع فیلمبرداری، فیلمنامه را از نقطه نظر عناصر فوق الذکر بازنویسی می کند. در این صورت، به محصول این بازنویسی "فیلمنامه ی دکوپاژ شده" یا "فیلمنوشت فنی" گفته می شود.  

۵. میزانسن (Mise en Scene): معنای تحت اللفظی این واژه (در زبان فرانسه) "به صحنه بردن" است و چنانچه از نام آن بر می آید، اصطلاحی است که از تئاتر وارد سینما شده است. معنای کاربردی آن (در تئاتر) مشخص کردن حرکت بازیگران بر روی صحنه است.

تعریف امروزی و رایج میزانسن در سینما بیش از حد وسیع، عام، و نتیجتاً،  بلا استفاده است. لذا برای منحرف نشدن بحث، از ذکر آن خودداری می کنیم (علاقه مندان می توانند به کتاب "مبانی سینما"، نوشته ویلیام فیلیس، ترجمه رحیم قاسمیان، جلد اول، نشر ساقی مراجعه نمایند) و در کلامی مختصر، میزانسن را به عنوان صحنه پردازی تعریف می کنیم (واضح است که صحنه پردازی با صحنه آرایی (طراحی صحنه) تفاوت دارد). الکساندر آستروک معتقد است که مرکز میزانسن انسان است و میزانسن، به واقع، چیزی است برای به نمایش گذاشتن انسان. بنابراین به نحوه ی دیدن انسان در صحنه یا، به طور دقیق تر، به پرداخت صحنه به گونه ای که پاسخگوی نحوه خاص نیاز ما به دیدن باشد، میزانسن گفته می شود.

مسعود فراستی نیز، خود، تعریفی دقیق تر و عمیق تر از میزانسن ارائه می دهد. بر این اساس، وی میزانسن را "سبک دوربین" می داند. جهت مطالعه بیشتر در باب میزانسن می توانید به دو مطلب زیر مراجعه نمایید:

الف) کتاب دیالکتیک نقد (نشر ساقی)، مقاله "میزانسن چیست؟"، نوشته الکساندر آستروک، ترجمه مسعود فراستی.

ب) گفتگوی مسعود فراستی و بهروز افخمی پیرامون میزانسن در برنامه ی هفت. (جهت مشاهده یا دریافت این گفتگو از سایت راسخون "اینجا" را کلیک کنید!)

۶. Fam Fatal (به انگلیسی: Femme Fatale): اصطلاحی فرانسوی است که به کاراکتر زنی اطلاق می شود که مرموز، جذّاب و اغواگر است و با دلبرایی هایش، دلباختگان خویش را به دام انداخته، موجب دردسر آنها می شود. مردانی که شیفته ی Fam Fatal می شوند، به واسطه ی فریبندگی های او، به ورطه ی فساد اخلاقی می افتند و یا در موقعیت های خطرناک و مرگ آور قرار می گیرند.

۷. اگزجره (Exaggerated) = اغراق آمیز

۸. هیستریک (Hysteric) = عصبی؛ متشنج؛ دارای هیجان بالا

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد