مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 5: سرگیجه، آلفرد هیچکاک، 1958

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.

 

سینما کلاسیک

برنامه پنجم: سرگیجه

امتیاز:

پنجم تیر ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/64/80d4a359ebfbd92cda8101cb86cf673c/Vertigo.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیلک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب عجیب ترین فیلم هیچکاک و بحث انگیز ترین [فیلم او را خواهیم دید. فیلمی که] کمتر از همه ی فیلم های هیچکاک، سرگرمی و بیش از همه ی فیلم های هیچکاک، هنر [در آن موجود است]: سرگیجه. [فیلمی که] به نظر من بهترین فیلم هیچکاک و بهترین فیلم تاریخ سینماست.

برای ورود به سرگیجه، به نظرم، باید از تیتراژ شروع کنیم. تیتراژ فیلم یک فیلم کوتاه فوق العاده ی هنری [است] که فشرده ی سرگیجه است. [تیتراژ] نمای Extreme Close up ای از کیم نواک (Kim Novak) است. اوّل نیمی از صورت، بعد، آرام، تمام صورت که روی چشم استوار است، چشم های سرگردانی که به چپ، و به راست نگاه می کنند؛ انگار از چیزی می ترسند. اسامی بازیگران، کیم نواک و جیمز استوارت (James Stewart)، توی این صورت می آید. دوربین، آرام زوم می کند به سمت راست کادر، رنگ عوض می شود و متمایل به سرخی می شود، و لغت "VERTIGO" درون چشم دیده می شود. آرام آرام به داخل چشم می رویم و دایره های فنری شکل [و] حلزونی، داخل چشم به ظهور می رسند. این دایره ها کار می کنند [و] این تیتراژِ [اثر] Saul Bass یک کار انتزارعی را شروع می کند و حتی به جنین می رسد و، یک جوری، به تصاویر گرافیکی انسان (تولد انسان). باز، روی صورت بر می گردد و می گوید:

سرگیجه ی هیچکاک (Alfred Hitchcock’s Vertigo)

این فیلم کوتاه (تیتراژ بی نظیر Saul Bass، با موسیقی خاص و فوق العاده ی Bernard Herrmann که یک تنش با یک ملودی عاشقانه است) همیشه به یادمان خواهد ماند.

فیلم، بعد از تیتراژ به سرعت آغاز می شود. نمای اوّل یک میله است و دستی که میله ها را می گیرد؛ میله ای که افق را قطع کرده، کادر را کاملاً پوشانده (دو سوم [از] پایین خالی است و یک سوم از بالا)؛ دستی که میله ها را می گیرد و جیمز استوارت.

سه نفر روی پشت بام دارند می دوند. یک عنصر که لباس سفید به تن دارد، یک پلیس، و یک آدمِ کلاه شاپو به سر که بعداً می فهمیم کاراگاه است. هیچکاک لباس مجرم را در دل تاریکی سفید کرده است. (این، خیلی غیررئالیستی است، اما به نظرم کاملاً هیچکاکی است. منطق هیچکاک ورای رئالیزم است و منطق خاص خودش است.) پلیس را می بینیم و جیمز استوارت را که قادر نیست پشت بام را طی کند. [پلیس] به او می گوید: "دستت را به من بده." پلیس، در گرفتن دست جیمز استوارت، از بالا به پایین پرت می شود و جیمز استوارت آن بالا آویزان می شود. این، پوستر فیلم است. این، بزرگترین و ماندنی ترین عکس سینماییِ یک فیلم است که یک نفر آویزان شده، در تعلیق است، و به شدّت ترسان: جیمز استورات.

بعد از اینکه پلیس می افتد، ما اوّلین کار تکنیکیِ فوق العاده ی هیچکاک را داریم. یعنی یک حرکت دالی به جلو و زوم به عقب که ترکیب این حرکت جلو و عقب، سرگیجه ایجاد می کند و از اینجا با این تکنیک (که این تکنیک فراتر می رود و به فرم فیلم می رسد) ما با ساختار سرگیجه مواجه می شویم.

این فیلم کوتاه (یعنی دومین فیلمِ کوتاه سرگیجه بعد از تیتراژ) Cut می شود (یک Cut اِ، باز به نظرم، کارتونی، شبیه Cut ای که در شمال به شمال غربی هست). کسی از روی شیروانی (میان زمین و آسمان) آویزان است . . . Cut می شود به خانه نامزد اسکاتی (جیمز استوارت). از هیچکاک می پرسند این [آدم] چه جوری پایین آمد و رفت داخل این خانه؟ هیچکاک جواب می دهد: "از پله های اضطراری." شوخی می کند.

این Cut چیست؟ به نظرم یک Cut اِ کاملاً کارتونی است. یک Cut اِ فانتزی که تنها در دنیای هیچکاک معنا پیدا می کند. Cut ای است که در واقع از کابوس به واقعیت می آید. به نظرم این فیلم کوتاه (دویدن روی پشت بام) یک کابوس تکرار شونده ی اسکاتی است و این Cut به همین دلیل (حالا، در خانه ی میج، نامزدش) کارتونی می نمایاند. این، از آن نکاتی است که به نظرم یادآوری اش لازم بود.

اسکاتی از این به بعد بازنشته می شود و پرسه می زند؛ به قول خودش، کارش پرسه زدن (Wandering) است. به یک موضوع [و] سوژه می رسد که همسر دوستش است: مادلین. قرار است مواظب مادلین باشد، چون او تمایل به مرگ دارد. در این جستجو و تعقیب، ما با اتومبیل اسکاتی وارد شهرِ سان فرانسیسکو می شویم و وجب به وجب شهر را با اسکاتی رانندگی می کنیم. شهرِ فوق العاده خاصی که برای این فیلم بسیار مناسب است. آرام آرام از یک دنیای واقعی به یک دنیای خیال می رویم. مادلین را می بینیم که آمده گل بخرد. اسکاتی اتومبیلش را نزدیک آنجا پارک می کند و وارد یک دخمه می شود که وقتی [در آنجا] یک درب را باز می کند، گل فروشی را می بیند. وقتی آن درب باز می شود (که ما باز شدنِ آرام درب را می بینیم)، انگار که [با] یک جای عجیب، غیر رئال، و [با] یک بهشت مواجه هستیم؛ گل فروشی، از پس آن دخمه، چنین می نمایاند.

این، نگاه اسکاتی به مادلین است. یعنی انگار که اسکاتی است که با دوربین سوبژکتیوِ (Subjective) هیچکاک، یک موجود فرّار، خیالی و مثالی خلق می کند. مادلین، هم موجود واقعی است و هم موجود خیالی؛ خیال اسکاتی از یک عشق، از زنی که اصلاً از اوّل تمایل به مرگ دارد [و] به شدّت مرگ طلب است و به همین علت است که اسکاتی استخدام شده. سرگیجه هیچکاک توضیح این واقعیت و خیال هست، و رفتن از واقعیت به خیال، ماندن در آن خیال، و رسیدن به عشق، و از دست دادن عشق.

مادلین توسط شوهرش کشته می شود. از بالای برج به پایین پرتاب می شود و از بین می رود. اسکاتی مریض می شود [و] در آسایشگاه روانی بستری می شود و وقتی بیرون می آید دوباره این رفتن به دنیای خیال رهایش نمی کند. بیرون که می آید در خیابان پرسه می زند، زنی را پیدا می کند شبیه مادلین. به او نزدیک می شود، ارتباط پیدا می کند، خودش را به او تحمیل می کند [و] . . . آرام آرام آن زن را تبدیل می کند به مادلین. لباس های او را عوض می کند و لباس های مادلین را به او می پوشاند: یک کت و دامن خاکستری (رنگ خنثی). یک نوع خاص آرایش مو که دایره ای است و این دایره ها (دایره ی نوع بستن موی سر، دایره ی تیتراژ، حرکت تکنیکی دوربین هیچکاک) مجموعاً یک ساختار دایره ای شکل برای سرگیجه خلق می کند، که هم با موضوع و سوژه، هم با محتوا، "هم داستانی" دارد. این فیلم، به این ترتیب، موضوع، فرم و محتوایش یکی است، همه اش سرگیجه است.

آخرین لحظه ی خلق اسکاتی (تبدیل جودی به مادلین) لحظه ای است که او را می برد و لباس های مادلین را به تن او می کند [ولی] او هنوز [بر] سرِ آرایش مو مقاومت می کند. آرایش مو که تمام می شود، دیگر موجود [مورد نظر] کاملاً خلق شده است. یک موجود کاملاً خیالی. خیال اسکاتی از عشق [و] از مادلینی که از دست رفته است.

قبل از اینکه به این خلق کامل اسکاتی برسیم (یعنی خلق دوباره ی مادلین یا خلق خیالیِ مادلین) خوب است به چند صحنه اشاره کنیم که به نظرم برای درک فیلم توضیح لازمی است.

در یکی از تعقیب ها، مادلین وارد یک هتل درجه دو می شود و [به طبقه ی] بالا می رود. اسکاتی او را، که پنجره را باز کرده است، از داخل خیابان می بیند. [اسکاتی] وارد هتل می شود و جستجو می کند. آنجا یک خدمتکار مسن (یک زن پیر) تایید می کند که مادلین اینجا زندگی می کند ولی الآن حضور ندارد. [سپس اسکاتی] بالا می رود و می بیند که در اتاق کسی نیست. این صحنه، به نظرم، خیلی کلیدی است [چراکه نشان می دهد] این ها در خیال اسکاتی است و نه در واقعیت. اما المان هایی از واقعیت در آن هست [مانند] هتلی که مادلین گاهی در آن جا زندگی می کند (روز ها می آید، شب ها می خوابد، و می رود). [صحنه ی کلیدی دیگری که وجود دارد صحنه ی مربوط به] گورستانی [است] که [مادلین] می آید و گل ها را روی یک قبر پرپر می کند؛ قبر مادر بزرگش. موزه را هم یادآوری کنم، موزه ای که عکس مادربزرگ آنجاست، و همان نوعِ آرایشِ مو را دارد و دوربین بر روی آن آرایش زوم می کند و آنرا با آرایش موی مادلین مقایسه می کند.

مادلین انگار با مرگ مادربزرگ، دفن شده است. (حالا، هیچکاک یک قصه هم برای مادربزرگ می گوید که در فیلم می شنویم) انگار مادلین روحش توسط مادربزرگ، تسخیر شده [و] به همین دلیل مرگ برایش نزدیک است و طلب مرگ می کند. حتی لحظه ای که عاشق اسکاتی می شود، در آن جنگل، با دیدن آن درخت ها اعلام می کند که دوست دارد برود و تصویر قبر خودش را می بیند. این مرگ طلبی از اوّل دارد می گوید عشقی که اسکاتی، چنین خیالی و چنین اثیری و مثالین ساخته، پایدار نیست و مرگ بالای سرش است.

بعد از این که اسکاتی، جودی را تبدیل به مادلین می کند، نمای عجیب و غریبی وجود دارد. اسکاتی نشسه، جودی از درب حمام بیرون می آید. با همان لباس مادلین و آرایش مویی که دقیقاً شبیه مادلین شده است . . . خودِ او شده است. با نورپردازی ای که اطراف درب انجام می گیرد، نمایی خلق می شود که نه رئالیستی است و و نه سورئال است. یک نمای عجیب و غریب هیچکاکی است. با توجه به پشت اسکاتی، که نور[ی] سبز [رنگ] است و یک حرف P به نشانه ی Paradise (بهشت) به چشم می خورد. اسم هتلی که اینها در آن هستند Empire است [ولی] ما فقط P اِ آنرا می بینیم. انگار بهشت اسکاتی اینجاست.

زن که بیرون می آید (با همان آرامش و گام زدن های مادلین) جوری محوِ تصویرِ اطرافِ درب و Flow کردن آنجا و نورپردازی صورت می گیرد که انگار این تصویر از یک دنیای دیگری دارد می آید. از یک دنیای غیر واقعی. از یک دنیای کاملاً خیالی.

این، خلق اسکاتی است و سرگیجه [درباره ی] خلق هنری است. موضوعش خلق است. نگاه کردن، دیدن، و خلق کردن. موضوعش سینما است. موضوعش تصویر است و . . . موضوعش خلق هنر است و مرارت ها و رنج این خلق.

بعد از اینکه مادلین از طریق اسکاتی به وجود می آید، دوباره باید پروسه ای را طی کند که مادلینِ قبلی طی کرده بود. دوباره [اسکاتی] اورا به کلیسا می آورد: دوباره همان پله ها، همان پله هایی که به دلیل ترس از ارتفاع نتوانسته بود بالا برود. حالا، این بار، آرام آرام با مادلین بالا می رود و ترس ارتفاعش در اینجا مداوا می شود.

به بالای کلیسا می رسد. مادلین، در اثر ترسی که از جمله ی راهبه پیدا می کند، یکبار دیگر از آنجا به پایین پرتاب می شود و می میرد. اسکاتی، آن بالا ایستاده. بین زمین و آسمان. دستانش باز است. نه راه برگشت دارد و نه راه مرگ. انگار که تا ابد باید بین زندگی و مرگ، آن بالا، در نوسان باشد [و] در تعلیق. و این، پایانِ آن تعلیق اوّل فیلم است که از ناودان آویزان بود.

فیلم تعلیق را از یک کار فرمیِ سینمایی، تبدیل به یک تعلیق هستی شناسانه می کند، و اسکاتی در تعلیق ابدی باقی می ماند. این نما برای همیشه ی به یادمان خواهد ماند و به نظر من هیچ جایی [و] هیچ فیلمی از هیچکاک نیست که تعلیق را به این دقت و با این بار جدّی فلسفی توانسته باشد بیان کند و این اوج هنر سینما است. اوج نگاه به سینما است. اوج خلق است و . . . اوج یک فیلمِ عمیقِ ماندنیِ تلخ است.

سرگیجه هیچکاک، به نظرم، برای همیشه می ماند.


http://www.uplooder.net/img/image/87/77bb4395e5f94356717a542aecb9ebbd/Vertigo-465.jpg

نظرات 5 + ارسال نظر
محمدرضا بهادری دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 16:28

سلام برجناب یوسف بیگ عزیز
ان شاء الله که خوب هستید.
ببخشید سوالم را اینجا مطرح می کنم.
با اجازه شما بنده در زمینه معماری تحقیق میکنم. و تخصصم هم معماری هست. میخواستم از بپرسم از نظر استاد چه فیلم هایی فضاسازی خوبی دارند؟ ایشان پراکنده در جاهای مختلف به این نکته اشاره کردن. مثلا اینکه "مردی که زیاد می دانست2" فضاسازی خوبی از مراکش دارد...یا اینکه فیلم روح آن خانه فضای فیلم را خوب می سازد.اما در کل به غیر از فیلمهای هیچکاک که استاد فضاسازی است؛ چه فیلم هایی توصیه می شود؟؟ و نیز در بین فیلم های هیچکاک کدام ها اولویت دارند؟؟
من به زعم خودم لیستی تهیه کرده ام:
سرگیجه-مرد عوضی-پنجره پشتی-شمال از شمال غربی-پرندگان-دردسر هری-مردی که زیاد می دانست2-چه سرسبز بود دره من-مرد آرام-سامورایی(ملویل)-ریفی فی(جولز داسین)-شهر برهنه(جولز داسین)
خواستم نظر استاد را بدانم.
سپاس

سید جواد:
سلام بر شما.
بنده از نظر تفصیلی ایشان اطلاعی ندارم ولی در میان صحبت‌هاشان علاوه بر لیست شما، نام‌هایی را شنیده‌ام که عرض می‌کنم: «اعتراف می‌کنم» (هیچکاک) - سوگاتا سانشیرو (کوروساوا) و فیلمهای اوزو و میزوگوچی

علی سه‌شنبه 23 خرداد 1396 ساعت 10:04

سلام . اینکه در کلاس ها پیرامون چنین فیلمی مفصل صحبت کنند بسیار هم عالیست. اما باز هم عده محدودی بهره میبرند و بنظر بنده حقیر ، اگر ایشان را مجاب کنید که به صورت مکتوب و مفصل در مورد سرگیجه، که از منظرشان بهترین فیلم سینماست، بنویسند و شما سید عزیز هم در این وبلاگ آنرا نشر دهید ایده ی بدی نخواهد بود

سید جواد:
سلام.
از قضا چنین نوشته‌ای هم دارند. در کتاب «همیشه استاد».

علی دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت 08:29

آیا منبعی برای دسترسی به صحبت های ایشان در مواردی که ذکر فرمودید وجود دارد ؟ چطور می توان آن ها را یافت؟ ممنون

سید جواد:
خیر. منبعی وجود ندارد، متأسفانه.
تنها راهش این است که در کلاس‌های آینده که مربوط به این فیلم است شرکت کنید.

علی یکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت 14:03

با سلام مجدد و تشکر از سید جواد نازنین
با شما موافقم. از آنجا که مرز های میان خیال و واقعیت در فیلم مشخص نشده اند واقعا نمی شود خیلی منطقی و عقلی به سراغ تحلیل این فیلم رفت، و گرنه خود دچار سرگیجه می شویم؛
در این مورد کافیست به نقد های مختلف پیرامون این فیلم مراجعه کنیم ... هر کس از وجوه خیالی فیلم چیزی گفته است اما ادامه نداده و از توضیح بیشتر و بسط دادن آن خودداری نموده است ( از ترس دچار سرگیجه شدن ؟)
اما در میان همه این نقد ها یک چیز مشترک به چشم میخورد و آن این است که در نهایت منتقدان همه تسلیم داستان ظاهری فیلم می شوند
(با وجود اینکه هر یک به نوبه خود به صحنه های کلیدی و خیالی فیلم اشاره ای دارند اما در آخر برای تکمیل نقدشان مجبورند داستان فیلم را همانگونه که می بینند نقل کنند؛ یعنی ابتدا کارآگاهی بازنشسته می شود و به محض این اتفاق دوست زمان دانشگاهش (که سالها هیچ ارتباطی با هم نداشته اند) او را فرا می خواند تا پیگیر ماجرای مرموز زنش شود و در قسمت دوم فیلم متوجه می شویم که ماجرای زن نقشه شیطانی دوستش بوده است.) پس وجوه خیالی فیلم چه می شود ؟

اما تنها این مرا کنجکاو می کند که واقعا منظور هیچکاک چه بوده و چه میخواسته است به ما بگوید ؟
-آیا «رفتن از واقعیت به خیال، ماندن در آن خیال، و رسیدن به عشق، و از دست دادن عشق»؟ (این جمله و این برداشت-هرچند شخصی- نیازمند توضیحی بیشتر نیست؟ اینکه از واقعیت به خیال می رود و در خیال می ماند، آیا منظور از "ماندن" تا انتهای اثر است؟ و بعد اینکه در کجای فیلم عشق را از دست میدهد - انتهای قسمت اول یا دوم ؟)
-آیا «خیال اسکاتی از عشق [و] از مادلینی که از دست رفته است» منظور بوده؟ (اما کجای فیلم مادلین از دست رفت؟ طبق داستان ظاهری فیلم، خب باید مادلین همین جودی ای باشد که اکنون مقابلش ایستاده).
- آیا «سرگیجه [درباره ی] خلق هنری است. موضوعش خلق است. نگاه کردن، دیدن، و خلق کردن. موضوعش سینما است. موضوعش تصویر است» ؟

خب اینها همه درست به نظر می رسند و بواقع نشان از این دارد که از سایر نقدها به آنچه هیچکاک قصد بیانش را داشته نزدیک تر است، اما چگونه به چنین برداشت هایی دست یافته اند؟ آیا چگونگی رسیدن به این برداشت نیازمند توضیحی مفصل تر نیست؟

سید جواد:
قطعاً نیازمند توضیحات مفصلی است که جایش در 15 دقیقه تحلیل شفاهی تلویزیون نیست. ایشان بارها این فیلم را پلان به پلان ساعت‌ها تحلیل کرده‌اند و تمام این موارد را به تفصیل توضیح داده‌اند.

علی شنبه 20 خرداد 1396 ساعت 12:10

سلام
کاش جناب فراستی واضح تر برداشتشان از فیلم را میرساندند (البته با توجه به اینکه این متن، صحبت های ایشان در تلویزیون و یک پیش درآمد برای دیدن فیلم بوده شاید امکان اینکه برداشت دقیقشان از این اثر را ارائه بدهند وجود نداشته است)
بعد از خواندن نقد برای من شبهاتی باقی ماند که آنها را مورد به مورد برایتان ذکر میکنم و در آخر هر یک هم بیان می کنم که جناب فراستی (با توجه به این نقد) برداشتشان از فیلم چه بوده و ممنون می شوم اگر قسمتهایی را اشتباه عرض کردم در پاسخ ذکر کنید، چرا که این کامنت را برای همین خدمتتان می فرستم
1- «... خیال اسکاتی از یک عشق، از زنی که اصلاً از اوّل تمایل به مرگ دارد [و] به شدّت مرگ طلب است و به همین علت است که اسکاتی استخدام شده. سرگیجه هیچکاک توضیح این واقعیت و خیال هست، و رفتن از واقعیت به خیال، ماندن در آن خیال، و رسیدن به عشق، و از دست دادن عشق. »
در این پاراگراف ابهامی که برایم وجود دارد این است که منظور از عبارت "خیال اسکاتی از عشق" چیست ؟ اصلا چرا باید اسکاتی از عشق خیال بسازد؟ برداشت من از این پاراگراف با توجه به اطلاعات موجود این است که اسکاتی مانند بچه ها تصوری از عشق ندارد و مجبور است 'فکر کند' که این عشق است. مگر نه این است که عشق امری ذهنی نیست و کسی که عاشق فردی می شود روحش است که او را می خواهد و نه فکر و توهمش؟ ابهام بعدی اینکه از جمله ها بر می آید اسکاتی بخاطر مرگ طلب بودن مادلن است که عاشق او شده ، و نه زیبایی یا هر چیز دیگری... اما آیا کسی بخاطر مرگ طلب بودنِ زن، "عاشق"ش می شود ؟
حال با این تفاصیل؛ برداشتی که باز می توان از پاراگراف داشت این است که : اسکاتی، مادلن که در عالم واقعیت وجود دارد و زنده است را در ذهن خود به موجودی رویایی و فرّار تبدیل کرده و سپس عاشق او می شود. -درحالیکه بشخصه فکر میکنم انسان ابتدا عاشق می شود و درمرحله بعد معشوق نزد او به موجودی رویایی تبدیل میشود-
[درصورتیکه برداشت نهایی من از پاراگراف مذکور اشتباه می باشد لطفا آنرا بیان کنید]

2- «مادلین توسط شوهرش کشته می شود. از بالای برج به پایین پرتاب می شود و از بین می رود. اسکاتی مریض می شود [و] در آسایشگاه روانی بستری می شود و وقتی بیرون می آید دوباره این رفتن به دنیای خیال رهایش نمی کند»
این پاراگراف یک دوگانگی برای ما بعنوان مخاطب نقد ایجاد می کند : در اینجا برداشتی که صورت می پذیرد این است که جناب فراستی بر این باورند که مادلن در عالم واقعیت همسر الستر است و او را الستر می کشد؛ درحالیکه از خود فیلم این دو برداشت محتمل تر می نمایند: نخست اینکه همانطور که جودی(مادلن-یا حتی توهم اسکاتی) بیان می کند الستر تنها زن اصلی خودش را کشته است، و برداشت دوم اینکه مادلن دست بخودکشی زده است. که در هیچ کدام از این دو احتمال مادلن توسط الستر کشته نشده است ؛ و تنها در یک صورت می تواند چنین شده باشد که فرض بگیریم در عالم واقعیت یک:مادلن زن اصلی الستر است، دو:الستر واقعا دسیسه چیده و مادلن را می کشد، سه:اسکاتی بعد از مرگ مادلن با خود تجزیه و تحلیل می کند و پی می برد که الستر مادلن را کشته است و خود کشی نبوده، به همین خاطر برای تسکین درد عشق از دست رفته و همچنین دوری از فریبی که از الستر خورده است، باز شروع به خیالپردازی میکند و داستانی را که در نیمه دوم فیلم می بینیم از خود میسازد

3- «... [صحنه ی کلیدی دیگری که وجود دارد صحنه ی مربوط به] گورستانی [است] که [مادلین] می آید و گل ها را روی یک قبر پرپر می کند؛ قبر مادر بزرگش. موزه را هم یادآوری کنم، موزه ای که عکس مادربزرگ آنجاست، و همان نوعِ آرایشِ مو را دارد و دوربین بر روی آن آرایش زوم می کند و آنرا با آرایش موی مادلین مقایسه می کند. مادلین انگار با مرگ مادربزرگ، دفن شده است. (حالا، هیچکاک یک قصه هم برای مادربزرگ می گوید که در فیلم می شنویم) انگار مادلین روحش توسط مادربزرگ، تسخیر شده [و] به همین دلیل مرگ برایش نزدیک است و طلب مرگ می کند. ...»
در اینجا جناب فراستی به کلیدی بودن این سکانسها در فیلم اشاره میکنند ، اما نمی گویند که چرا کلیدی هستند. چون به ما می گوید که عشق اسکاتی پایدار نیست ؟ خب این عبارت به چه معنیست ؟ آیا منظور از اینکه عشق اسکاتی پایدار نیست این است که چون 'خیالی است و خودش برای خودش آنرا ساخته' پایدار نیست و یا اینکه چون 'در عالم واقعیت، آن زن تصمیم به مرگ گرفته' عشق اسکاتی هم به کام مرگ می رود؟
و همچنین جناب فراستی که یک پاراگراف قبل تر به خیالی بودن تصور مادلن در هتل اشاره کردند، به ما نمی گویند که سکانسهای مربوط به قبرستان و موزه و مادربزرگ هم رویاهای ساختگی اسکاتی است یا خیر؟
اگر به کتابخانه رفتن اسکاتی بهمراه میج واقعیست و رویا نیست، سکانس های مذکور هم می تواند در عالم واقعیت رخ داده باشند و واقعا مادلن به آن مکانها رفته باشد؟

سید جواد:
سلام.

برخی از شبهاتی که مطرح فرمودید البته به دلیل شفاهی بودن اصل مطلب است. اینک توضیحاتی را خدمت‌تان تقدیم می‌کنم:

1) خیال یک شخص از عشق خیلی روشن است. شما می‌توانید از هر چیزی خیال داشته باشید. اسکاتی در رؤیای خود عاشق می‌شود و این امر، غیر ممکن نیست.
نکته‌ی بعدی اینکه مرگ‌طلب بودن مادلین، دلیل عاشق شدن اسکاتی نیست. در جمله‌ی مورد اشاره‌ی شما، بخشی درباره‌ی مادلین است، در واقع جمله‌ی معترضه‌ای است که فارق از بیان دلیل عشق اسکاتی، ویژگی معشوق را بیان می‌کند.

2) الستر زن اصلی خودش را کشته است. زنی که کیم نواک نیست؛ همسر اصلی خودِ الستر است که ما اصلاً او را در فیلم نمی‌بینیم. همان زنی که جودی نقشش را بازی می‌کند.

3) آن سکانس‌ها کلیدی است چون مرگ‌طلب بودن مادلین را توضیح می‌دهند. فیلم مدام در حال رفت و بازگشت میان خیال و واقعیت است و ظرافتش در این است که مرز بین این دو را دقیقاً مشخص نمی‌کند. بنابراین اگر بخواهیم خیلی عقلی به سراغ فیلم برویم و تک تک صحنه را به لحاظ خیالی یا واقعی بودن خط کشی کنیم، به واقع روح فیلم را ذبح کرده‌ایم. لذا خیلی به دنبال این نباشید که واقعی یا خیالین بودن هر صحنه را به لحاظ منطقی پیدا کنید. هنگام دیدن این فیلم، در لحظه از حس‌تان پیروی کنید و نه عقل‌تان.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد