مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 2: شمال به شمال غربی، آلفرد هیچکاک، 1959

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه دوم: شمال به شمال غربی

امتیاز:

دوم تیر ماه ۱۳۹۳

http://www.uplooder.net/img/image/6/ca006dca001371f4c4242b238e2dd53f/NbNw_3.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیلک کنید! 

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم دیگری از هیچکاک داریم: شمال به شمال غربی. در فارسی به تعقیب خطرناک ترجمه شده است. خوب است بدانید که عنوان فیلم از شکسپیر می آید. در هملت، شکسپیر جمله ای دارد که می گوید: "وقتی باد از شمال به شمال غربی حرکت می کند، دیوانگی مسلّم است." قطعاً هیچکاک این "شمال به شمال غربی" را از هملت گرفته است و نگاهی به هملت دارد؛ یک هملت مدرن دارد می آفریند. هملت مدرنی که شباهت به هملت اصلی ندارد. فقط شباهت اش این است که پدر در کار نیست، و مادر خیلی مهم است.

شمال به شمال غربی یکی از سرگرم کننده ترین فیلم های هیچکاک است. فیلمی که از لحظه ی اول تا آخر ما را میخکوب می کند، به شدّت سرگرم مان می کند، و ظاهر بسیار سبکی دارد. همه فکر می کنند مگر می شود یک فیلمِ تا این حد سرگرم کننده و سبک، فیلمِ به شدّت جدی، عمیق، و هنری ای باشد؟! که هست. سعی می کنیم که در بحث توضیح دهیم که چگونه هیچکاک، از پس سرگرمی، با یک فیلم بسیار شوخ، با یک تریلر سرگرم کننده، هنر می آفریند. و این فقط هیچکاک است که قادر [به انجام چنین کاری] است.

دو تا از پوستر های شمال به شمال غربی را ببینید. در یکی نوشته شده است:

North by Northwest

روی [حرف] N کار گرافیکی شده است و یک فلش به بالا خورده است. این فلش [اشاره به] هواپیمایی دارد [که] در Background در حال تعقیب Cary Grant (کری گرانت) است. پوستر دوم، کری گرانت است و کوه های راشِمور (و در واقع تمثال های سنگی رئیس جمهور های آمریکا). هر دو [پوستر] به شدّت پوستر های خوبی هستند و به شدّت توضیح دهنده ی فیلم. از آن پوستر های واقعیِ فیلم اند.

شمال به شمال غربی به شدّت هیچکاکی شروع می شود. یعنی Master Shot ای از یک شهر (نیویورک) [و] ازدحام و رفت و آمد های خیلی سریع مردم در خیابان و در مترو. از دل این شلوغی و ازدحامِ این شهر مدرن، حالا باید آدم اصلی مان در بیاید.

قبل از اینکه هیچکاک مردم را نشان دهد، روی آسمان خراش ها تیتراژ می آید (با موسیقیِ Bernard Herrmann). آسمان خراش های سر به فلک کشیده ی نیویورک. از آنجا، از این کلان شهر مدرن، به زندگی مدرن می رسیم. یعنی به آدم هایی که مرتب دارند می دوند، به شلوغی، و به اوتوبوسی که می آید و هیچکاک نمی تواند سوار شود (ورود هیچکاک به فیلم) و بعد خودِ فیلم. از بین این شلوغی، کری گرانت را می شناسیم. کری گرانت محصول این مدرنیزم است. از دل این جامعه ی شلوغ مدرن در می آید. [او] یک تبلیغات چی است (که شغلش هم خیلی مهم است) که با عجله دارد کار های روز را به منشی اش دیکته می کند. با زرنگی یک تاکسی را از دست یک مسافر می گیرد، سوار ماشین می شوند، [و او] به منشی اش می گوید: دیدی؟ حالا او احساس می کند که مرد نیکوکاری است (چون گفته بود که من مریض دارم و منشی ام مریض است). دروغ می گوید، تاکسی می گیرد، و یک حمله ی دیگری هم به آن آدمی که به او ماشین داده است می کند. [بنابراین هیچکاک] اخلاقیاتِ کری گرانت را هم سریعاً به ما می گوید: آدمِ بی رحمِ بی مسؤلیتِ شلوغِ، در واقع، بی اخلاق (به این معنی).

کری گرانت همسر ندارد (دو بار دو همسرش را طلاق داده است)، فقط مادر دارد. مادری که به شدّت بر او سلطه دارد. مادری که مثل بچه ای کوچک باید جلویش حساب پس دهد. از اول هم دارد به خانه ی مادر می رود. کری گرانت، آدم روزمره ی خسته از تمدن مدرن، آرزوی فرار از این تمدن [را] دارد. هیچکاک به ما معرفی می کند که این آدمِ مدرنِ بی مسؤلیتِ تبلیغات چیِ امروزی، مشروب خوار است. و در مشروب خواری، رانندگی هم می کند. یعنی در حال مستی هم رانندگی می کند و سرعت برایش مهم تر از مقصد و هدف است. این، کاراکتر اوست.

با دوستانش قرار دارد و [بنابراین] می آید وارد یک لابیِ هتل می شود. دستش را بالا می برد که کسی را صدا کند. هم زمان در بلندگوی Page اعلام می شود که کاپلان را می خواهیم. کری گرانت که دستش بالاست، عوضی گرفته می شود. به همین راحتی Chaos (= آشوب؛ اخلال؛ هرج و مرج) رخ می دهد. آشوب، به پا می شود. کری گرانت از دنیای امنِ مدرنِ خسته کننده، پرتاب می شود به یک ناکجا آبادی که خواهیم دید.

Roger O. Thornhill [نام] کری گرانت [در فیلم است]. O اِ وسطِ نامش یک خلأ است. یک هیچ است. یک عدم است. همین عدم باعث می شود که به جای جورج کاپلان عوضی گرفته شود. جورج کاپلان ای که اصلاً وجود خارجی ندارد. یعنی کری گرانت به عنوان یک آدم مدرن و محصول این دنیای مدرن به راحتی می تواند با یک هیچ عوضی گرفته شود. این نگاه هیچکاک است به آدم مدرن. چقدر نگاه تلخ درستی است!

وقتی [او را] به جای کاپلان می گیرند، وارد دنیای تبه کاران می شود، به زور به او مشروب می خورانند، و در همان حال پشت فرمان می گذارندش که رانندگی کند و نابود شود. [اما او] از پس این کار بر می آید و به ایستگاه پلیس می رسد. اولین کاری که می کند، به مادرش زنگ می زند و می گوید: "من ام. راجر. پسرت." مادر صدایش را نمی شناسد (ما آن طرف خط را نمی شونیم). انگار که [کری گرانت] هویتش را از دست داده است. خودش هم شک کرده است که کاپلان است یا راجر ثورنهیل.

[وی]، آرام آرام، تمام منافذ و سپر های مدرنش را از دست می دهد. در دنیای کاپلان دیگر چیزی برای محافظت از خودش برایش باقی نمانده است. اسمش از دست رفته، هویتش از دست رفته، [و] مجبور می شود با یک هویت  جعلی زندگی کند.

[وقتی] بر می گردد و به مادر قصه را می گوید، یک صحنه ی فوق العاده داریم: صحنه ی آسانسور. که مادر کاپلان (یعنی مادر کری گرانت) و دو تبهکاری که می خواستند او را بکشند داخل آسانسور هستند. کری گرانت [از پیش] قصه را برای مادر گفته است. مادر، با شوخی و خنده، به آن دو [تبهکار] می گوید: "شما بودید می خواستید پسر مرا بکشید؟" (یعنی حرف پسرش را باور نکرده است.) همه می خندند. هیچکاک ما را می خنداند؛ ما هم می خندیم. اما پشت این خنده چه چیزی است؟ ما می دانیم که این دو [تبهکار] می خواستند او را بکشند! می بینید که هیچکاک چه طور شوخی و جدی را با هم پیوند می زند و مسأله را تند تر و تلخ تر می کند و در لحظه هم ما را می خنداند؟ [هیچکاک] سرگرمی را پیوند می دهد با عمق داستانش که از دست دادن هویت یک مرد مدرن است.

فیلم سه قسمت دارد و به قولی، سه موومان (Movement). مرحله ی اول مرحله ی از دست رفتن هویت ثورنهیل است و تبدیل شدنش به کاپلان. مرحله ی دوم آشنایی اوست با آن دخترک جاسوس، Eve (ایو)، و پس زدن او و شک کردن به او. و مرحله ی سوم پیوند این دو باهم علیه تبهکاران است و . . . پایان فیلم. ببینیم هیچکاک این سه مرحله، یا سه موومان، را چگونه برگزار می کند [و] وارد بحث بشویم!

در مرحله ی اول و دوم ما از قبل می دانیم که ثورنهیل مسؤلیت پذیر نیست. در مرحله ی سوم، دختر عاشق کری گرانت شده [و بنابراین] کری گرانت داوطلبانه می پذیرد که نقش کاپلان را بازی کند و این مسؤلیت پذیری، انتهایش، علی القاعده، به ازدواج با دختر می انجامد. در مرحله ی دوم فیلم، یا موومان دوم، دختر، کری گرانت را به قتلگاه می فرستد. کری گرانت به یک بیابان می رود و منتظر قرار با شخصی می شود. این، یکی از اصلی ترین، ماندنی ترین، و مثال زدنی ترین سکانس های هیچکاک است: سکانس هواپیما در یک بیابان. در این سکانس مردی که منتظر اتوبوس است جمله ای را می گوید [که از این قرار است:] "این هواپیما چیه که داره می آد؟ داره سم پاشی می کنه جایی که اصلاً بذری نیست!" این جمله ی تکان دهنده شروع سکانس است. هیچکاک در روز روشن، از طریق یک هواپیمای سم پاش و حمله اش به کری گرانت (که مرتباً او را گلوله باران می کند)، سکانسی را می آفریند که همیشه در کلاس های درس آنرا تدریس می کنند. نوع Cut هایی که این سکانس دارد، بازی کری گرانت، باور کردن وضعیت، و پایانش که پایان خیلی عجیبی هم هست.

هواپیما هرچقدر که به کری گرانت نزدیک می شود، در واقع، آخرین سپر ها و حائل های مدرن کری گرانت را از بین می برد. کری گرانت آدم داخلی است. آدم دفتر است. آدم اطاق است. آدم هتل است. آدم خیابان نیست. فقط زمانی به خیابان می آید که می خواهد ماشین بگیرد و برود سر کارش. اما اینکه در یک بیابان پرتاب شود و مورد حمله ی یک هواپیمای این طوری قرار بگیرد . . . اصلاً چنین آدمی نیست. این، آخرین ویژگی های مدرن بودن را هم از او می گیرد.

اول، هواپیما در Background ذره ای بیش نیست. آرام آرام جلو می آید و [ما] متوجه می شویم که این یک هواپیمای، در واقع، حمله کننده است. Chaos از کوچک به بزرگ جلو می آید و رخ می دهد و آشفتگی، صحنه را می گیرد. این، باز، کار همیشگی هیچکاک است که اینجا به بهترین شکل ممکن آنرا رهبری می کند. تعلیقِ دامنه داری که هرچقدر هم شما سکانس را ببینید، چیزی از قدرتش کم نمی کند. چون بسیار خوب اجرا شده است . . . در فرم. در انتها، کری گرانت با یک کامیون مواجه می شود و انگار که در حال تصادف یا در حال بیدار شدن از خواب است، جلوی آن به زمین می افتد و از مخمصه هم جان سالم به در می کند. این سکانسِ هواپیما، هم پوستر فیلم است و هم بخش مهمی از شخصیت فیلم است، به نظر من.

سکانس آخر فیلم هم، باز، مثال زدنی است و نمایی دارد که آن هم جزء عکس های مهم سینمایی تاریخ سینماست و پوستر است.

کری گرانت و ایو (ثورنهیل و ایو) می رسند به کوه های راشِمور (از دست تبهکاران فرار می کنند و به آن کوه پناه می آورند). کوه پر از تمثال های رؤسای جمهور است. سنگی و محکم. یک جوری نشان دهنده ی امنیت است. ونه حتی دموکراسی [بلکه] امنیت. آنها به این امنیت چنگ می زنند، آویزان می شوند و هر لحظه هم ممکن است که دست [شان] رها شود و سقوط کنند، چون هیچ جای گرفتنی وجود ندارد. Bad Man اِ فیلم، که مظهر عقیم بودن و مظهر تبهکاری است، پایش را بر روی دست کری گرانت فشار می دهد و دست دیگر کری گرانت در دست ایو است. صحنه را تصور کنید و بعد به دقت ببینیدش! اینجا هیچکاک Cut می دهد. Cut می دهد به قطار، به کری گرانت و دوباره ایو که حالا دست کری گرانت است که دارد او را بالا می کشد. این Cut چه جور Cut ای است؟ به نظر من Cut ای کارتونی است. غیر ممکن است که این صحنه Cut بخورد به آنجا. و اصلاً غیر ممکن است که یک آدم از یک مخمصه در آن وضعیتی که عرض کردم نجات پیدا کند، [پس] این Cut کارتونی است. این، Cut اِ دنیای خیال به واقع است. این Cut اِ پایان تعلیق و برگشتن به رئالیته است. برگشتن به دنیای واقعیت. خیلی Cut اِ مهمی است. شبیه Cut اِ سرگیجه است که در هنگام تحلیل سرگیجه خدمتتان عرض خواهم کرد. از آن Cut های عجیب و غریب هیچکاکی است و برگرداندن فضای مخمصه آمیز به یک فضای امن در یک قطار.

اینها وارد قطار شده اند [و] معلوم است که می خواهند ازدواج کنند. قطار وارد تاریکی می شود. [آیا] در تاریکی، باز دوباره، خطری در کمین است؟ . . .

این، شمال به شمال غربی است. یک فیلمِ به شدّت سرپا، سرگرم کننده، عمیق، و هنری در نقد آدم مدرن، مدرنیزم و خطراتی که زیر پایشان است . . . و بالای سرشان.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد