مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 34: پرنده باز آلکاتراز، جان فرانکن هایمر، 1962

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه سی و چهارم: پرنده باز آلکاتراز

امتیاز:

سوم مرداد ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/2/4d0e1d1ed7e271e3467b7a60c7717800/Birdman_of_Alcatraz.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید! 

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم استثنایی ای را می بینیم. پرنده باز آلکاتراز. از جان فرانکن هایمر.

فیلم ظاهراً قصه ی یک زندانی است. یک زندانی که جرم سنگینی دارد. قتلی مرتکب شده و به این دلیل زندان است. زندان بسیار طولانی. فیلم به سرعت شخصیت را به ما معرفی می کند. قبل از اینکه ما وارد زندان شویم، نویسنده ی کتاب رو به دوربین دارد به ما می گوید که چه کار می خواهد بکند. می خواهد بگوید کدام قصه را نوشته. بعد صدایش خیلی جاها می آید، یعنی Narration توسط نویسنده ی کتاب است. بعد پشتش را به ما می کند و در Background، زندان مخوف آلکاتراز (در آمریکا) را می بینیم. وارد زندان می شویم و شخصیت اوّل به ما معرفی می شود. شخصیت مهاجم، قوی، درخود و خشن که به دلیل یک چیز انسانی نرم که در او است، عشق به مادرش، عکس مادر را گذاشته در قفسه ی کوچک در سلول. به نظرم جزء معدود جاهایی از فیلم که خیلی خوب از کار در نیامده همین بحث است: عشق فرزند به مادر. من زیاد عام بودنش را نمی فهمم. باید خاص باشد. مادر خاص این آدم را فیلمساز به ما نمی دهد. و ما باید فرض کنیم و بعد هم آخر سر، از آن طرف هم نمی گوید. عشق مادر به پسرش باز عام است. تبدیلش نمی کند به عشق خاص این مادر به این پسر که زندانی است و محکومیت سنگین دارد. با این فرض جلو می رویم. به همین دلیل با نگهبانی که به مادرش بی احترامی کرده (مادری که برای ملاقات آمده و به اش نداده اند) با عصبانیت درگیر می شود و او را می کشد. یعنی دو قتل. و روشن است که حکم چه می شود.

از اینجا قصه ظاهراً آغاز می شود. یک قصه ی مثلاً در نوع زندان و مصائب زندان. این بهانه ی خوبی است برای فیلمساز که سیستم زندان های آمریکا را زیر سؤال ببرد. سیستم زندان هایی که با خرد کردن شخصیت زندانی، سعی در رام کردن او می کنند و از ضعف ها و قدرت های انسانی پاکش می کنند. تبدیل می شود به یک نیمه ربات رامی که ظاهراً الان رام است. به محض آزاد شدن، بر می گردد، پر از Complex، پر از خشونت و خشم فروخورده ای که بیرون از زندان قطعاً منفجر می شود و علیه جامعه می شود. این سیستم زندان ها در آمریکا و سیستم قضایی آمریکا، در واقع چنین موجودی را از زندانی پرورش می دهد. و فیلم، نقد آسیب شناسانه ی جدّی به این قضیه است.

این یک قسمت از اثر. قسمت دوم اثر که اسم فیلم هم از همان جا می آید، قسمت پرنده است و این زندانی خشنِ با حکم سنگین که اصلاً از او لبخند ندیده ایم و رأفت و آرامش توأم با رفتار انسانی هم ندیده ایم. بلکه یک آرامش خشمگینانه درش است. و سکوتش.

اجازه بدهید قبل از این که راجع به فیلم حرف بزنیم از تیتراژ شروع کنیم. فیلم خیلی عنوان بندی ساده و خوبی دارد. یک سری دست هست و پرنده. عکس های مختلفی از دست و پرنده است که تیتراژ می آید. عنوان بندی خیلی گویا و گرافیکی خوبی است. به سرعت با نریشنی که عرض کردم فیلم آغاز می شود و تیپ مستند گونه ی خودش را جلو می برد.

می رسیم به شخصیت اصلی فیلم که لنکستر باشد. لنکستر از لحظه ای که پرنده را در حیاط، زیر باران پیدا می کند، شخصیتش آرام آرام تغییر می کند. و این تغییر شخصیت که تبدیل به تحول شخصیت می شود، با میزانسن اندازه، بدون اعوجاج در تصویر، بدون بازی با فرم، با متانت، این تحول را ما ناظریم. به یاد بیاورید صحنه ی فوق العاده ی تخم گذاری پرنده ها را. انگار ما با یک فیلم علمی جدّی مستند طرف هستیم. لحظه به لحظه تخم باز می شود و پرنده از آن در می آید. لحظه به لحظه ما آن را تجربه می کنیم. و دوربین فیلم ساز با متانت تمام، این را ضبط می کند. نگاه، نگاه لنکستر است.

به نظرم دو تا Extreme Close-up ای که در این لحظه ها از لنکستر می گیرد، اضافی است. به ساختار اثر نمی خورد. اصلاً اثر، فیلمی نیست که Extreme Close-up (تصویر خیلی درشت) در آن معنی پیدا کند. احتیاجی هم به این تصویر نیست. Close-up لنکستر کافی است.

این تحول به چه دلیل اتفاق می افتد؟ به دلیل عشق اتفاق می افتد. عشق به یک موجود زنده. عشق به پرنده. عشق به پرنده است که تحول شخصیتی ایجاد می کند. [به دلیل] عشق به پرنده است که دیگر ما زندانی در زندان مخوف آلکاتراز آمریکایی نمی بینیم. آرام آرام با یک انسان دوست، با یک پرنده دوست، [و] با یک دانشمند طرف هستیم که به خاطر عشق، به دانش می رسد. و این کار خیلی بزرگی است که هم نویسنده و هم فیلمساز و به خصوص بازیگر موفق به انجامش می شوند. ما آرام آرام دانشمند شدن می فهمیم و دانشمند می فهمیم و آسیب شناس می فهمیم. و به درستی سیر این شخصیت را در اثر می بینیم.

بازی لنکستر با این موضوعی که عرض کردم در یک قدمی سانتی مانتالیزم [Sentimentalism] قرار دارد. یعنی اگر فیلمساز و بازیگر کوچکترین اشتباهی می کردند، فیلم به ورطه ی سانتی مانتالیزم و احساساتی گری سبک سقوط می کرد. که نکرده است. این که "نکرده" با کنترل درست فیلمساز، فرانکن هایمر، و بازی کنترل شده و عالی لنکستر است.

حالا فیلم را خواهید دید و از حالا آماده ی این باشید. لنکستر چنان بازی عجیبی دارد که در لحظه ای که دوباره به یک دلیلی که حق با او است خشمگین می شود، خشمش را بدل به تفکر می کند. یعنی خشم، در جا، در چشم و در صورت به تفکر تبدیل می شود. تفکر دانشی ای که برای معالجه ی پرنده های بیمار است. و ما این را در صورت می بینیم. و این بازی فوق العاده است.

می گویم به دام احساساتی گری نمی افتد. حتی لحظه ی خداحافظی با همسرش، استرلا، که او اشک می ریزد و چند قطره اشک از گوشه ی چشم و زیر بینی لنکستر هم شاهدیم اما ابداً چهره ی لنکستر تبدیل به یک چهره ی گریان و سانتی مانتال نمی شود. و فیلم را ملودراماتیک نمی کند. اینقدر کنترل روی بازی است. فکر می کنم بازی برت لنکستر در این فیلم از بهترین های تاریخ سینماست. بی اغراق. و فیلمساز به درستی در این بازی حد نگه می دارد و به ما تولد یک دانشمند و آدم درست و حسابی را اعلام می کند. آدمی که توانسته خشمش را از زندان و زندانبان، تبدیل به دانش کند. تبدیل به عشق به پرنده ها کند و تبدیل به دانش برای نجات آنها کند. این، در طول فیلم با میزانسن های درست و اندازه کاملا به نتیجه می رسد.

برای اوّلین مرتبه، لنکستر مواجه می شود با صحنه ای که حالا آدم بودنش باید بیرون بیاید. از آن قلدری و تهاجم و خشونت کاسته شود و جنبه و ارتباط انسانی، که تا حالا نداشته، رخ دهد. لحظه ای که از نگهبان مخصوصش که جلوی در سلول مرتب نگهبانی می دهد و بچه ی خوبی است، یک سبد چوبی می خواهد که زیر اوست. اینکه آن سبد را بده به من. می گوید پول و سیگار می دهم. او می گوید نمی دهم. و شروع می کند به حرف زدن. حرف زدن نگهبان فوق العاده خوب و انسانی است. ما، در جا، یادمان می رود که این نگهبان است و لنکستر ظاهراً زندانی و قربانی. به نظر می رسد هر دو قربانی اند. و هر دو انسانند. هم قصه نویس و فیلمنامه نویس و هم فیلمساز قادر اند که این وجه انسانی نگهبان را برای ما بروز بدهند بدون اینکه ما سیستم زندان ها را فراموش کنیم. یعنی در بروز این مسأله ی خوب به دام اومانیزم [Humanism] نمی افتد. برای اوّلین مرتبه لنکستر خشن معذرت خواهی می کند. با بازی درخشان لنکستر. چنان معذرت خواهی نرمی می کند که به این شخصیت می خورد. و از اینجا در واقع تحول جلو می رود و آغاز می شود و عمیق می شود.

سریع بگویم. بیاییم سر صحنه ی خداحافظی با این نگهبان. خداحافظی، کوتاه، ساده و فوق العاده انسانی [است]. یک نمای درشت از نگهبان داریم که قطره ای از اشک در چشمش است و یک نمای Medium. درست است. باید از لنکستر Medium بگیرد. نباید Close بگیرد. چون این نوع آدم است. آدم Close نیست. آدم Medium است. یک نمای Medium از او که به شدّت انسانی دارد خداحافظی می کند. ولی دوربین خیلی جلو نمی رود؛ حد نگه می دارد. این، شعور فیلمساز است. صحنه ی خداحافظی با نگهبان یادمان می ماند.

دو تا صحنه ی خداحافظی دیگر هم داریم. صحنه ی خداحافظی با مادر که همراه با واژگونی بخشی از وجود این آدم است. عشقی که از اوّل به مادر دارد تا اینجا. متوجه می شویم یک مادر، با آن همه علاقه چطور می شود حسادت مادرانه اش تبدیلش کند به یک آدم بد و علیه بچه اش. و این، به سرعت به آگاهی تبدیل می شود. در بازی درست لنکستر. متوجه می شود مادر در چه وضعی است. و طردش می کند. صحنه ی آتش زدن عکسش درست بعد از خداحافظی با مادر است. خیلی هم سخت هست. و با عکس پوتینش که روی عکس سوخته ی مادر روی زمین می گذارد. بدون اینکه در آن، خشم اوّلیه ی بد لنکستر باشد. الان دیگر چیزی نیست.

صحنه ی خداحافظی با استرلا را هم ببینید، یادتان بماند. صحنه ی فوق العاده ای است. تنها جایی است که گفتم لنکستر اشک می ریزد اما نه اشکی که فیلم را ملودرام کند و سانتی مانتال کند. اشکی که با قدرت در چهره و صلابتش، اثر گذار است. و Cut هایی که از این به آن می شود. و دست هایی که در آخر دو سمت شیشه روی هم قرار می گیرد. خیلی کارگردانی درستی در صحنه وجود دارد. فکر می کنم گریم لنکستر هم گریم خیلی معقول و درستی است که لحظه به لحظه پیر شدنش را می بینیم. غیر از آخر که یک مرتبه این میزان پیری دفعی است.

صحنه ی پر دادن گنجشکی را که تربیت کرده و به اش پرواز یاد داده است و حالا می خواهد برود. آنقدر صحنه خوب است. آنقدر خوب و اندازه است که باز رقت انگیز و اشک انگیز نمی شود. گنجشک را می فرستد برای آزاد شدن، گنجشک می رود و . . . بر می گردد. برگشتن هم خیلی خوب است. فیلم پر از این صحنه های درست انسانی است و یک بازی کاملاً بی نظیر. با هم پرنده باز آلکاتراز را ببینیم. از آن لذت می برید.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد