مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 35: با هر طلوع می میرم، ویلیام کایلی، 1939

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه سی و پنجم: با هر طلوع می میرم

امتیاز:

سوم مرداد ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/63/3051177b674ee5918d18bbf97a85e877/Each_Dawn_I_Die.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید! 

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلمی می بینیم به اسم با هر طلوع می میرم. از ویلیام کایلی.

فیلم، قصه ی یک خبرنگار مثلاً شجاع است که به خاطر یک قتل غیر عمد به زندان می افتد و حالا ماجرای زندانش. بازیگر این نقش جیمز کاگنی معروف است. بازیگر بسیاری از فیلم های گنگستری که خیلی هم تیپیکال [Typical] است. از فیلم های خوب در آن هست تا فیلم های ضعیف و فیلم های بد. چون فیلم چیز زیادی برای گفتن ندارد خوب است که کمی روی بازی بایستیم. یکی از ویژگی های کاگنی در این است که به شدّت Over act است. و این Over act بودن را می خواهد تبدیل کند به شخصیت. یک جاهای کمی می خورد و یک جاهایی به شدّت بیرون می زند. مثلاً در همین فیلم، من باور نمی کنم که کاگنی یک خبرنگار است. یعنی اهل خبرنگاری و روزنامه و نوشتن و . . . نیست. از بس از او فیلم های گنگستری دیدیم و شخصیت هم با آنها چفت شده، که اینجا خبرنگاریش را نمی دهد و از آب در نمی آید. نه کارگردان می تواند به یک خبرنگار شجاع تبدیلش کند که جلوی گنگسترها می ایستد، نه خود بازی این کار را می تواند بکند. به همین دلیل آن قسمت خبرنگاریش به کل در نمی آید.

فیلم شروع می شود با صحنه ی زیر بارانی که ما را یاد فیلم های گنگستری والش می اندازد. جدّی به نظر می آید. بعد لبخند های همیشگی کاگنی را داریم که بی جهت است. دارد نگاه می کند، دارند عده ای از این گانگسترها اسنادی را می سوزانند. این مایه ی خبرنگارش می کند. نه آن لبخند، نه آن شخصیت نه این act های بیرونی خبرنگار بودن را نمی دهد. بعد می افتد زندان. در زندان اوّل یک آدم عادی ساده و سالم است. بعد به سرعت (معلوم نیست در اثر چه؟) تبدیل به یک تبهکار و بزهکار طرفدار بزهکارها و تبهکارها می شود و همدست آنها می شود. باز دوباره این، نه در فیلمنامه و نه در کارگردانی و نه در بازی در می آید. ما نمی فهمیم از کی این ور به آن ور شد.

وجوه مختلفی که از کاگنی به ما ارائه می دهد به نظر من هیچ کدامش در نمی آید. سادگی، مهربانی، خشونت، متلون المزاج بودن، که این یکی در می آید. البته نمی خواسته اند این در بیاید. این آدم هر لحظه یک شکل است، بدون اینکه اصلاً بطلبد که اینطور باشد.

صحنه ی اتاق عفو به یادتان بیاید! وقتی دارید می بینید به آن صحنه دقّت کنید! اوّل یک شخصیت آرام و در خود، کمی خشن است. می نشیند، تقاضای عفو می کند، نمی شود، با او مخالفت می کنند، جیغ و داد راه می اندازد، توهین می کند. در آخر گریه می کند و التماس می کند. خیلی بد است! اصلاً ما نمی فهمیم با چه کسی طرف هستیم. تمام فیلم این مشکل را دارد. این مشکل شخصیت پردازی، مشکل بازی.

و بعد هر چقدر که به نظر من جیمز کاگنی و قصه اش و شخصیتش در نمی آید، جورج رافت در می آید. جورج رافت بازیگر مقابلش است. همین جا بگویم، مثل اینکه این دو تا با همدیگر در خیلی از نمایش ها قبل از سینما هم با هم کار کرده اند و یک رفاقتی درشان هست. بازی جورج رافت برای ما ملموس می کند یک گنگستر جدّی خوش پوش موقر سمپاتیک که حالا یک کمی هم رفاقت می فهمد و بعد به خاطر صحبت هایی که نامزد کاگنی می کند، به خاطر رفاقت جانش را می دهد. بازی در می آید. اینطورکه راجع به جورج رافت می گوید با گنگستر ها در واقعیت حشر و نشری داشته است. به نظر می رسد داشته است چون بازی اینقدر درست و اندازه است که معلوم است یک حدی از بیرون می آید. جمله ی آخر فیلم جمله ی مهمی است. جمله را لو بدهم! جمله این است که: "بقیه ی زندگی من را تو زندگی کن." این جمله ای است که جورج رافت به جیمز کاگنی می گوید و جمع بندی این شخصیت. جمع بندی خوبی هم هست. این، شاید تنها جای قوی و قدرتمند فیلم است. و اینطور تمامش می کند.

فیلم، یک فیلم از به اصطلاح نوع زندان است. مقایسه اش کنید با حفره ای که تازه دیدید. ببینید فرق جنس واقعی، اصیل با بدلی را. دعواهایی که در زندان اتفاق می افتد، هیچ کدام میزانسن درستی ندارد. یعنی ما جایمان روشن نمی شود به عنوان مخاطب که با که هستیم، علیه که هستیم، اندازه ی قاب ها، کارگردان کجاست. هیچ چی نمی فهمیم. دعوا ها اکثراً ابتر باقی می مانند و از دینامیزم دعوای جدّی زندان هیچ خبری نیست.

به صحنه ای توجه کنید که می خواهند یک نگهبان بی معرفت نامرد غیر انسان پلیس را بکشند. خیلی میزانسن بد است. به حدی بد است که چیزی را به ما منتقل نمی کند. خشم به حق زندانی ها، ناحق بودن آدم و نوع بستن صحنه، تایمی که این صحنه باید داشته باشد، هیچ چیز اش درست نیست. به همین دلیل تاثیر حسی درستی روی ما نمی گذارد. تنها چیزی که به نظر من می آید بدون اینکه خیلی هم کارگردان خواسته باشد، این مقایسه ی بین گنگستر ها و پلیس ها و عوامل زندان است. این مقایسه به نظرم یک حدی در فیلمنامه درآمده، اینجا هم ازش اثری هست. این مقایسه، مقایسه ی خوبی است.

صحنه ی دادگاه یادتان بیاید. صحنه ی دادگاه می توانست تبدیل به یک صحنه ی جدّی مؤثر، حتی تیپیکال شود. که نشده. یعنی ما نه با یک قاضی جدّی طرفیم، نه با مخاطب هایی که فعال اند در این صحنه (سیاهی لشکر اند همه) نه با خبرنگارهایی که حاضر اند. و نه با فراری که به شدّت فرار جدّی سختی خواهد بود. که اینجا به نظر خیلی آسان می آید. غیر از اینکه جورج رافت باز هم خوب است. صحنه هدر شده است. یعنی یکی از صحنه های مهم فیلم باز اینجا هدر می شود.

صحنه هایی که جیمز کاگنی در سلول انفرادی می افتد، با نماهای خیلی درشت، با بازی غلوآمیز کاگنی، به کل از دست رفته است. هیچ حسی را در ما تولید نمی کند. خشم ما نسبت به عوامل بی عدالتی (زندان بان ها) بر انگیخته نمی شود. حتی نسبت به بدترین هایش. برای اینکه کارگردان یا شعار می دهد، یا دوربین سر جایش نیست، یا درست Cut نمی کند، به حدی که به نظرم همه ی این المان های مهم در فیلم به باد می رود. این که عرض کردم از کار در نمی آید یا در نیامده، واقعا شما مقایسه کنید کار در زندان را در حفره، در آلکاتراز، با اینجا. ما دقایق زیادی کار زندانی ها را می بینیم روی نخ. دارند نخ ریسی می کنند مثلاً. اصلا این کار را نمی فهمیم. یعنی فیلمساز به ما نمی گوید این کار شامل چه قسمت هایی است. این بحثِ Time نیست که بیشتر نشان بدهد. خیلی زیاد دارد نشان می دهد، اما همه اش دارد وقت تلف می کند. یعنی ما مرتب داریم پلان های تکراری می بینیم از پرتاب کردن حجمی از نخ روی جایی و نمی فهمیم چه می شود. نصف این وقت را هم اختصاص نمی دهد برای اینکه جزء به کل تبدیل شود و ما ببینیم نخ ریسی یعنی چه. و کارگر در این ارتباط یعنی چه؟ این کار را نمی تواند بکند. یعنی بلد نیست. به همین دلیل می گویم در نمی آید.

یا فرض کنید صحنه ی حمله ی پلیس به زندانی ها. ما در آلکاتراز حتی برای آدمی که سی ثانیه دیده ایم، پسر جوان بیست و اندی ساله ای که زخمی شده و دارد می میرد، دوربین آرام می آید روی Medium Close اش و بعد روی  Closeاش، می گوید " بگذارید بمیرم". لنکستر می گوید که این زخمش خیلی جدّی نبود ولی نمی خواست که بماند به همین دلیل رفت. و ما با پسر می شویم. یا رئیس زندان بیرون را که چطور دارد رفتار می کند. همه ی اینها به دلیل شخصیت پردازی درست و به دلیل میزانسنی که باید در لحظه کارگردان انجام دهد، یک اثر درست در می آید و یک اثری شبیه همان صحنه را هیچ چی از آب در نمی آورد. ما معلوم نیست با که هستیم. با هیچ کس نیستیم. مقایسه کنید این صحنه ها را در این دو فیلم، بحث را دقیق تر متوجه می شوید.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد