مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 36: گروه لاوندر هیل، چارلز کراتن، 1951

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه سی و ششم: گروه لاوندر هیل

امتیاز:

پنجم مرداد ماه ۱۳۹۳

 

http://www.uplooder.net/img/image/63/d8ff5a8ff2a8ae51649d8b954664bcdc/The_Lavender_Hill_Mob.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلمی می بینید به اسم گروه لاوندر هیل. یا تبهکاران لاوندر هیل. از چارلز کرایتن.

کرایتن معروف است به کمدی ساز. کمدی های خاص کمپانی ایلینگ را می سازد. کمپانی ایلینگی که بخش مهمی از کمدی هایش را این آدم ساخته و اصلاً یک جور برند کمدی این کمپانی شده است. کمدی های خاصی که روزمره است؛ با شخصیت های غیر کمیک و روزمره. یعنی یک جور زندگی روزمره با آدمهای روزمره. می گویند که این فیلمش بهترین فیلمش است و یک کمدی سرپا، جذاب و خوب است.

به نظرم، فیلم بین لحن کمیک و لحن رئال خسته کننده کاملاً در نوسان است. هیچ لحظه ای به معنی جدی کلمه . . . ممکن است در دیالوگی یا در بازی آلک گینس [Alec Guinness] (که بازی خوبی است) لحظات کمیک باشد، اما کارگردان با مدیوم سینما قادر نیست این لحظات را به کمدی ارتقا بدهد. و این شاید بزرگترین مشکل فیلم است. فیلم را اگر نگوییم کمدی است، ممکن است شما چند لحظه ای هم لبخند به لبتان بیاید. اما حال و هوای کمدی و لحن کمیک ندارد.

قصه ی فیلم، قصه ی یک آدم تیپیکال [Typical] محافظه کار است که کارمند یک شرکت است و وظیفه اش این است که شمش های طلا را حمل کند و از آنها نگهبانی کند. خیلی آدم دست و پا چلفتی [و] تیپیکال خرده بورژوا است و حتی شانه هایش هم سر کار افتاده است. خیلی آدم بی خطر، منضبط و فاقد هر گونه جاه طلبی ای است. به رئیسش می گویند که چرا این بدبخت را بعد از بیست سال ارتقا نمی دهی؟ یک پست بهتر و ... . می گوید این خیلی آدم درستی است. اشکالش هم در این است که هیچ جاه طلبی ای ندارد. به همین دلیل به اش ارتقا نمی دهم.

[با وجود] این فقدان جاه طلبی، حالا، در آخرین روز کارش، قبل از اینکه ارتقا بگیرد، تصمیم می گیرد شمش ها را بدزدد. در آخرین روز. این تحول از یک شخصیت محافظه کارِ عادیِ تو سری خورِ دست و پا چلفتی به یک شخصیتی که رئیس باند تبهکارها می شود و شمش های طلا را می دزدد و سر پلیس را هم کلاه می گذارد، آی کیو می خواهد و Sharp ای و تیزی، که این آدم ندارد. این تحول از این شخصیت به آن شخصیت، نه در بازی گینس و نه در کارگردانی در می آید. هر چند که بازی گینس، آن جاهایی که مربوط به درآوردن آن وجه محافظه کار و دست و پا چلفتی است خوب از آب در آمده است.

عرض کردم که فیلم لحن کمیک ندارد، غیر از لحظات خیلی کوچکی. به یاد بیاورید صحنه ی تعقیب و گریز در اداره ی پلیس را که شمش طلا را به جای یک عدد از این برج ایفل های قلابی باید تعویض کنند. نه دویدن ها، نه دنبال هم بودن، نه لوکیشن، هیچ چیزی به ما کمدی نمی دهد. مگر آنجایی که آنها با عجله می خواهند بلیت بگیرند و نمی شود. مرتباً باید بروند و برگردند. آنجا هم کمدی در نمی آید. یعنی فیلم به نظرم یک فیلم کمدی با طراوت -برخلاف نظر بسیاری از منتقدین فرنگی- نیست.

فیلمنامه خوب است. فیلمنامه جاهایی چفت و بست دارد. و این تحولات را نشان می دهد. فیلم است که مشکل شخصیت پردازی [و] مشکل لحن کمدی دارد. این، گروه لاوندر هیل است.

یکی دو نما از فیلم الآن دارد یادم می آید. صحنه ای که اینها مجبور می شود از برج ایفل بالا بروند و پایین بیایند و . . . افتادن کلاه و لباس و روی آسمان بودنش. کارگردان از اینها استفاده ی درستی برای کمدی نمی کند و اینها هدر می شوند. یا صحنه های دیگر. صحنه هایی که سر کلاس اند و می خواهند به بچه ها باج بدهند و دو برج ایفل طلا و بدلی را جایگزین کنند. این هم لحن کمیک نمی گیرد. نه در میزانسن، نه حتی، به نظرم، در بازی ها.

فیلم شروع و پایان خوبی دارد. [در] شروعش، آدمی دارد تعریف می کند. اول می بینیم که یک آدم در رستوران مجللی نشسته، همین جور دارد به آدمهای مختلف، با بهانه و بی بهانه، پول می دهد. Flash back می زند و قصه اش را برای کسی تعریف می کند.

شروع فلش بک خیلی خوب است. اینکه می گویم خیلی خوب است، خودِ نما را عرض می کنم. رفت و آمد ماشین ها و آدم ها و جای دوربین. خوب است. به ما فضای روشنی می دهد. اما از این فضا استفاده نمی شود. قصه را تعریف می کند که چه بوده. که ما قصه ی فیلم را می فهمیم و پایانش هم دوباره این آدم نشسته سر میزی، دارد برای کسی می گوید که چه گذشت بر او. چطور از آن آدم به این آدم و الآن به این ثروتمند تبدیل شده است. قصه که تمام می شود، از پشت میز بلند می شوند. یک دستبند دست هردویشان است. خیلی خوب است. خود ایده خیلی خوب است. اما اجرا که چقدر موفق شده است ایده را به یک چیز مؤثر تکان دهنده تبدیل کند، نه! چون اندازه ی قاب ها و شخصیت پردازی قبلش نمی تواند این ایده را تبدیل به یک لحظه ی درخشان کند.

ظرایفی در جزئیات وجود دارد که خود ظرایف به نظرم المان های خوب فیلمنامه است. این آدم (گینس)، [یعنی] همان آدم محافظه کار، با نوک چترش، خرده های کوچک طلا را از روی زمین برمی دارد و اضافه می کند به کوره. این ظرافت خوب است. بخشی از شخصیت پردازی است. اساساً این بخش از شخصیت پردازی باز متعلق به فیلمنامه است، نه کارگردان. یعنی اینکه این چتری که گذاشته می شود، خرده طلا برداشته می شود، دیگر از این جزئیات، که چند تا جزئیات به کلیات برسند وجود ندارد. به همین دلیل این نکته ی کوچک ، سر جای خودش می ماند و تبدیل به چیز بزرگتر نمی شود. شبیه اش را در این آدم پیدا نمی کنیم که حالا مجموعا یک وجهی از شخصیت را بدهد.

[در] آشنایی این آدم با باندش (که بعدا باند می شوند) و آن آدمی که اهل هنر است و دارد مجسمه هنری و ... می سازد و با سرب قالب گیری هایی می کند، معرفی، معرفی ساده ای است که می توانست خوب باشد  (الان متوسط) است. اما پیدا کردن دو گنگستر که بیایند، گاوصندوقی را که اینها به شان علامت داده اند، بدزدند، این ایده ی درخشانی است. می گویم فیلمنامه قوی است [به خاطر] این ایده هاست. این ایده ی درخشان را فیلمساز تبدیل به لحظه ی درخشان نمی تواند بکند. از بازی با سایه در آن زیر زمین تا آدمی که می گوید من را اشتباه گرفته اند، [اما] بعد معلوم می شود [که] اشتباه نگرفته اند (دفعه ی اولش نیست [که] آمده پای صندوق و این کاره است). آن سوی سکه را به ما نمی دهد. به نظر می رسد دارد فقط در دیالوگ این را می گوید. دو وجه شخصیت را نمی دهد. یا آن یکی که ساعت ها مجبور می شود بنشیند سرجایش تا بعد معلوم شود اینها می خواهند تبدیل به یک باند شوند. ایده خوب است، اجرا ضعیف است.  چگونگی شکل گیری گروه را در اجرا نمی بینیم. در ایده ی فیلمنامه می بینیم.

عرض کردم راجع به شخصیت آلک گینس، بازی اش در آن وجه خوب است. کارگردان به دلیل این عدم توانایی در شخصیت پردازی، ما را با شخصیت همراه نمی کند. شخصیتی که عرض کردم محافظه کار است، حالا باید تغییر کند، روز آخر برسد به دزدی و بعد برسد به یک وضع با ثبات از نظر مالی که آخر عمر راحت باشد. چون این تغییر در اجرا (یعنی در فرم) درست اتفاق نمی افتد، ما با این آدم [همراه] نیستیم. چه آن موقع که محافظه کار است و محتاط و صادق و راستگوست (همه ی به اصطلاح صفات مثبت)، چه آن موقع که تبهکار می شود و یک حدی آی کیو پیدا می کند و در دزدی موفق می شود. در هیچ کدام از این سیرها ما همذات پنداری نمی کنیم.

به نظرم می رسد دوربین فاصله دارد. اگر فیلم موفق می شد این فاصله را با لحن کمیک به ما ارائه بدهد، قطعا ما با این آدم می آمدیم، چون با یک فیلم کمدی سر پا مواجه می شدیم. اما الان با این عدم فاصله، با این درنیامدن لحن، در واقع موفق نمی شویم به این شخصیت نزدیک شویم و مساله اش تا حدی مساله ی ما شود. در این بحث خوب است که مقایسه کنیم با فیلم های کمدی ای که می توانند این سیر را انجام دهند. مثلاً بیلی وایلدر ([از] ایرما خوشگله [گرفته] تا آوانتی با بازی عالی جک لمون یا آپارتمان). آنجا فیلمسازِ با شعور و صاحب سبک می تواند این را به راحتی انجام دهد و وجوه مختلف شخصیت را بر ما عرضه کند و کمدی زیر پوستی ای را هم ارائه دهد. و شخصیتی بیافریند که حتی ما یادمان بماند. با تمام لحظاتش نزدیک شویم و همذات پنداری کنیم.

لحظاتی که عرض  کردم از کار در نمی آید و به دلیل همین لحن در نمی آید. یادتان بیاید صحنه ای را که قرار است گینس ارتقا بگیرد. می برندش از یک اتاق معاون به یک اتاق مدیر کل. به سرعت می رود داخل و می آید بیرون. آنقدر جای دوربین خوب نیست و آنقدر بازی ها اندازه نیست، با یک بازی های جدی می خواهد لحظه کمیک در بیاورد. با دوربینی که اصلا نمی داند دوربین کمدی با دوربین جدی چقدر با هم فرق دارند. به همین دلیل [در] این رفتن از این اتاق به آن اتاق، فقط اسم ها را روی در ها می بینیم. رئیس، معاون، مسئول مالی و ... . هیچ کدام از اینها هم نمی شود یک لحظه ی خوب کمدی که ارتقای قلابی این سیستم را نشان بدهد. این هم در نمی آید.

[تفاوت] دوربین کمدی و جدی هم در اندازه ی قاب است، هم در مکث است، هم در کات. باید اینها در بیاید. لحظه ای که شما یک پدیده را کمدی می بینید، جای دوربینتان، با لحظه ای که یک پدیده را جدی می بینید تفاوت می کند. جای دوربین جای شیطنت آمیزی باید باشد. جایی که انتظارش را نداریم. نمی گویم جایی عجیب و غریب. نه الزاما. اما بحث کمدی از گذاشتن جای دوربین شروع می شود، تا انتها. تا بازیگری تا تدوین و تا تمام اینها. که یک لحظه کمدی در بیاید. ببینید بیلی وایلدر در این کار چه کار می کند. یکی از این فیلمهایی که نام بردم، از آپارتمان تا ایرما خوشگله تا آوانتی تا بعضی ها داغش را دوست دارند، ببینید یک صحنه را که ظاهرش جدی است چطور تبدیل می کند به یک صحنه ای که از یک فیلم کمدی خوب بیلی وایلدر است.

با هم فیلم گروه لاوندر هیل یا تبهاکاران لاوندر هیل را ببینیم و بازی خوب آلک گینس.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد