مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 32: اومبرتو دی، ویتوریو دسیکا، 1952

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه سی و دوم: اومبرتو دی

امتیاز:

یکم مرداد ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/61/6e3a7c757ddf248d3289c5e442eab6d1/Umberto_D..jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید! 

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم دیگه ای از دسیکا را با هم می بینیم: اومبرتو دی. اومبرتو دی. مخفف اسم اومبرتو دومنیکو فراری [Umberto Domenico Ferrari] است. یک استاد پیر بازنشسته که تنهای تنهاست.

فیلم با سیاهی شروع می شود (با یک فید سیاه) و با ناقوس کلیسا (تصویر درشتی از ناقوس کلیساها) و صدایش. دوربین از بالا، خیابانی از شهری را می گیرد و بعد تعدادی تظاهر کننده ی پیر. دوربین پایین می آید، شعار تظاهر کنندگان را می بینیم که دارند برای مستمری شان تظاهرات می کنند. اضافه حقوق (بازنشستگی) می خواهند. پلیس حمله می کند و متفرقشان می کند، چون مجوز ندارند. در دل این شلوغی تظاهر کنندگان، دسیکا به راحتی موفق می شود سوژه را بیرون بکشد و شخصیت اومبرتو را به ما معرفی کند.

در شلوغی ها، این آدم را در آوردن، در تصاویر مدیوم، در کنار آدمهای دیگر، از نظر فرمی، خیلی کار خوب و درستی است. شخصیت موقّر، پیر، متین، خوش پوش و خسته و غمگین و مظلومی دارد. و یک سگ کوچک. یک سگ کوچک که همیشه با او است. به سرعت وارد خانه اش می شویم و خانه اش را هم می بینیم. صاحبخانه ی [دارد که] Typical بد و ظالم [است و] خانه را ناجور اجاره می دهد.

اومبرتو در این فاصله که بیاید خانه، سعی می کند ساعتش را بفروشد. وضع مالی اش بد است. با مستمری ای که می گیرد، به سختی می تواند اجاره خانه [بدهد] و یک وعده غذا بخورد. در این نیمچه هتلی(مهمانخانه ای) که زندگی می کند تنها شانسی که دارد یک دختر خدمتکار خیلی جوان و خیلی دوست اومبرتو است. تنها آدمی که با اومبرتو دوست است. در تمام طول فیلم می بینیم که اومبرتو تنهاست. هیچ کسی برایش نمانده است. نه از دوستان سابقش نه از زندگی گذشته. هیچی ندارد. سگ کوچکی دارد و این دختر مستخدمه که تیمار داری اش می کند، مهربانی به اش می کند، اما مشکل دارد و اومبرتو نمی تواند مشکل دختر را از نظر فرهنگی بپذیرد. دختر، حامله است و این برایش مصیبت است. و اگر صاحبخانه بفهمد، بیرونش می کند. اومبرتو با اصول اخلاقی ای که دارد، نمی تواند وضعیت دختر را بپذیرد.

به صاحبخانه بدهی دارد و مجبور می شود این بدهی را بپردازد. از خانه، یک جوری، فرار می کند. با یک چمدان ناچیز. می آید در خیابان می بیند بعضی از پیرمردهای شبیه خودش گدایی می کنند. دوربین مکث می کند. گدایی را با دقّت می بیند.

در یک جای پرتی می رسد. این صحنه را دقّت کنید! عزت نفسش اجازه نمی دهد گدایی کند. می ایستد گوشه خیابان، با ترس و لرز این طرف و آن طرف را نگاه می کند که آشنایی نبیند. دوربین به آرامی نگاه را تعقیب می کند. یک گوشه ای می ایستد، تکیه می دهد به جایی و کلی با دستش تمرین گدایی می کند. دوربین به راحتی می کشد بالا، تصویری از چهره داریم که دارد در هم می ریزد و این اوّلین بار، تمرین گدایی را برنمی تابد. وقتی دستش آماده می شود برای گرفتن سکه ای و مردی از کنارش به طور تصادفی رد می شود، نمی تواند دست را آنجا نگه دارد. دست را بر می گرداند. مرد که آماده شده پول بدهد، برمی گردد و می رود. گدایی اش به ثمر نمی رسد. با شخصیتش جور در نمی آید. اوّل، اینجا مغزش و روحش به اش اجازه نمی دهد. می رود پنهان می شود. کلاهش را به سگش می دهد که سگ کلاه را بگیرد و از آن طریق گدایی کند. باز، نمی شود. در گدایی شکست می خورد. می آید خانه، خانه را ترک کرده، مریض می شود و می برندش بیمارستان.

به نظرم مریضی اش اصل نیست. دسیکا و زاواتینی [Zavattini] زیاد روی این مریضی می ایستند. خود وضعیت زندگی اش تراژیک تر از بیمار شدنش است. دختر به ملاقاتش می آید. او از آنجا آزاد می شود و دختر هم می رود. خداحافظی می کند از دختر. لحظه ی خداحافظی، مکثی که بعد از خداحافظی می کند، مکث خیلی تندی است. به نظرم می رسد که فقط از این دختر خداحافظی نمی کند. "خداحافظی" می کند. خداحافظی با آن مکث دوربین Close-up ای که روی چهره اش هست، به یاد آدم می ماند.

سگش را می سپارد به دختر و می رود. بعد از اینکه از بیمارستان می آید، دنبال سگ می گردد و با بدبختی سگ را پیدا می کند. تنها همدمش این سگ است. هیچ راهی ندارد. گدایی نتوانسته بکند. هیچ کس را [هم] ندارد.

دوربین با مکثی که روی ریل راه آهن می کند و روی سیم ها و کات هایی که به چهره ی اومبرتو می دهد به ما می گوید که اومبرتو قصد خودکشی دارد. به نظر می آید که دسیکا به درستی قصد خودکشی را نه از موضع فقر و بی پولی بلکه از بی کسی و حالا با وضعیت بد مالی می خواهد که زنده نماند. اما سعی می کند که کسی او را نبیند. کسی مرگش را نبیند. کسی که نمانده است! آن کس کیست که می خواهد نبیند؟ سگش است. آنقدر به سگ علاقه دارد، یک جوری سر سگ را گرم می کند و فرار می کند. که تنها بیاید خودکشی کند و سگ نبیند. یک جوری سگ را هدیه می دهد. اما سگ برمی گردد و او را پیدا می کند. با سگ رد می شوند [و] می رسند به ریل راه آهن. مکث هایی که دسیکا در تدوین می کند، به درستی به ما قصد را می گوید و تعلیق از همین جا آغاز می شود. سگ در بغلش است و قطار به سرعت دارد می آید. سگ متوجه می شود و با زوزه ای که می کشد فرار می کند و همین فرار منجر به نجات اومبرتو می شود. خیلی صحنه ی مؤثری است. و سگ قهر می کند. آیا ترسیده یا فکر می کند که دارد به اش خیانت می شود؟ دسیکا جای هر دو تعبیر را باز می گذارد و بعد حالا اومبرتو است که دنبال سگ می دود که او را برگرداند.

زاواتینی می گوید که این، زندگی روزمره ی یک پیرمرد است. و دسیکا این زندگی روزمره را به درستی اجتماعی می کند. از این بگذریم که به نظرم بعضی از لحظات فیلم بی خودی ملودرام می شود و از آن لحن گزنده ی اجتماعی اش خارج می شود و ترحم ما را بیش از شفقت ما بر می انگیزد. اما منهای این، به نظرم، زندگی روزمره ی یک آدم را همان جور که فیلم را شروع کرده، در دل اجتماع، با مشکلات این طبقه از مردم آن موقع ایتالیا، خوب ترسیم می کند.

شاید پاساژهایی که به خانه و صاحبخانه و آدم های این تیپ می زند کمی زیاد است. شاید بیماریش، گلو دردش، کمی اغراق آمیز است. و شاید لحنی که کمی ترحم انگیز و ملودراماتیک می شود به اثر، که یک اثر نئورئالیستی گزنده و انسانی است، نمی خورد. اما در مجموع، به نظرم، اومبرتو دی. از دزد دوچرخه قوی تر است، راحت تر است و نسبتی که با واقعیت برقرار می کند درست تر و اصولی تر است.

صحنه ی آخر فیلم [را] با بازی تمام می کند. بدون اینکه فیلم فانتزی شود، بدون اینکه فیلم، در واقع، تنهایی این آدم را جواب ندهد و جامعه را هم نبیند. و در Long Shot دویدن سگ و اومبرتو . . . فیلم بسته می شود. از اینجاست که به نظرم اومبرتو دی. فیلم اندازه تر، فیلم کم ادعاتر (به خصوص ادعاهای انقلابی) و انسانی تری است. با یک بازی بسیار خوب و دوربینی که اصلا به رخ نمی کشد و یک تدوین اندازه.

دسیکا فیلم را تقدیم کرده به پدرش. اوّل فیلم می نویسد تقدیم به پدرم. گویا شباهت های زیادی بین اومبرتو دی. و پدر دسیکا موجود است. و شاید نگاه دسیکا به جامعه و حتی مکتبی که بعدا اسمش نئورئالیسم می شود ملهم از وضعیت زندگی دسیکا در کودکی و و وضع پدرش باشد.

قطع مسلم دسیکا، اومبرتو دی. را می شناخته، ما به ازایی برایش داشته و دوستش داشته. این شناختن و دوست داشتن در بسیاری از لحظات فیلم دیده می شود. منهای، به نظرم، مکث ها و لحظاتی که دوست داشتن به ترحم می رسد. که این نه در نگاه فیلم است و نه اجازه می دهد فیلم نئورئالیستی درست جلو برود. عرض کردم که آنجاها ملودرام می شود به جای اینکه در نئورئالیسم بماند و در کاویدن این شخصیت قابل کاوش. اما فیلم بسیار دیدنی، انسانی و مؤثری است. شاید بهترین فیلم دسیکا باشد در آن چهار تایی که عرض کردم.

فیلم، قطع مسلم، غیر از دسیکا، مدیون فیلمنامه نویسش هم هست: چزاره زاواتینی [Cesare Zavattini] (که بیش از بیست فیلم را با دسیکا کار کرده است). زاواتینی آدم بسیار مهمی است در نئورئالیسم. یکی از کسانی است که بیانیه ی نئورئالیست ها را هم نوشته. تمایلات چپ داشته، اما جالب است که بدانید در فیلم های دسیکا این تمایلات از فیلتر دسیکا رد می شود. و این فیلتر اجازه به شعاری شدن و در واقع بیانیه ی چپ شدن را از فیلم ها می گیرد. این تفاوت به نظرم کمک مان می کند که حالا دسیکای نئورئالیستی که عرض کردم که نئورئالیزمش هم به شدّت شخصی و حتی احساسی است، فرقش را با بزرگان نئورئالیسم مثل روسلینی هم درک کنیم. حالا در فیلمی که از روسلینی خواهیم دید، آنجا هم این فرق را بیشتر می گوییم. در توضیح نئورئالیسم، روسلینی و چگونگی پایان این مکتب.

فیلم اومبرتو دی. فیلم کم شعار، کم ادعا و یک دست تری است از بین چهار فیلمی که از دسیکا معروف شده است به نئورئالیسم. و قطعا یک بازی فوق العاده [دارد]. بازی بازیگر نقش اومبرتو.

هیچ مدیوم دیگری غیر از سینما - و شاید ادبیات- نتواند شفقت، و تفاوتش را با ترحم به ما منتقل کند. در آثار هنرمندان بزرگ (مثلا کافکا) شفقت، کلید بحث است. مسخ کافکا را بخوانید! می بینیم که کافکا حتی به کاراکترش سامسوا که الان تبدیل به حشره شده است، چه شفقتی دارد. این شفقت با ترحم که از موضع بالا و پترنالیست [Paternalist] ای است، فرق می کند. این شفقت ملوداراماتیک نیست و اشک انگیز نیست. شفقت از موضع Eye Level است. از موضع مساوی است. و همدردی است و دوست داشتن. ترحم، این نیست. ترحم، دوست داشتن نیست، فاصله داشتن است و از موضع بالاست. متاسفانه [در] بعضی از لحظات اومبرتو دی. فیلمساز کمی به آدمش ترحم می کند. و این ترحم را من (مخاطب) پس می زنم. وگرنه فیلم خیلی قابل دفاع تری می شد.

با هم اومبرتو دی. از ویتوریو دسیکا را ببینیم و از انسانیتش لذت ببریم و از غمش هم غمگین شویم و از شادی اش شاد. فیلم مؤثر و دیدنی ای است.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد