مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 19: مردی که لیبرتی والانس را کشت، جان فورد، 1962

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه نوزدهم: مردی که لیبرتی والانس را کشت

امتیاز:

نوزدهم تیر ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/45/6e2d5fed4379b7f32a03848db3f401da/The_Man_Who_Shot_Liberty_Vallance.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب با فیلم خیلی خوب دیگری از جان فورد، برنامه سینما کلاسیک را پی می گیریم: چه کسی لیبرتی والانس را کشت. با سه بازی فوق العاده و سه کاراکتر فوق العاده در فیلم. جان وین [John Wayne]، لی ماروین[Lee Marvin]  و جیمز استوارت[James Stewart] .

یکی از پوسترهای فیلم، خیلی پوستر گویایی است. تصویری از جیمز استوارت و جان وین است. جان وین کمی [در] Foreground است و پشت او، سمت چپ، جیمز استوارت دیده می شود. تصویر جان وین تاریک است و جیمز استوارت شفاف. این توضیح خیلی خوب فیلم است. یعنی چه؟ یعنی اینکه افسانه را چاپ کنید نه واقعیت را! واقعیت این است که جان وین، لیبرتی والانس شرور را می کشد. افسانه این است که جیمز استوارت کشته است و به دلیل کشتن او کلی سود در زندگی برده است. پس اگر بین افسانه و واقعیت تضادی باشد، باید افسانه را چاپ کرد. این، چه کسی لیبرتی والانس را کشت است.

فیلم با تصویر یک قطار قرن نوزدهمی آغاز می شود که جیمز استوارت و ورا مایلز [Vera Miles] در آن دیده می شوند. جیمز استوارت سناتور است و ورا مایلز همسرش. به مناسبت مرگ یکی از دوستانشان، برای تشییع جنازه اش می آیند. سال هاست که از اینجا دورند و بر می گردند به جایی که وطن زن است. در این برگشت، عده ای که امروز در آن شهر کوچک حاضرند تام (که وفات یافته) را نمی شناسند. این دو نفر را می شناسند. از طریق این دو نفر است که تام باید شناسایی بشود. اساساً از طریق جیمز استوارت. و فیلم به همین بهانه برای شناساندن تام دانیفان [Tom Doniphon]، جان وین، به خبرنگاران- و به ما تماشاگران- با یک Flashback اِ بسیار طولانی آغاز می شود. Flashback ای که قصه ی تام و قصه ی جیمز استوارت، [یعنی] رنسوم [Ransom]، را برای ما، به دقّت، ترسیم می کند.

در این Flashback، فیلم از جایی آغاز می شود که جیمز استوارت با چمدانی پر از کتاب به اینجا -جایی که فیلم در آنجا می گذرد و تمام Action های فیلم [در] آنجاست- پا می گذارد. و مورد حمله ی دار و دسته ی تبهکار و خشن لی ماروین قرار می گیرد. لی ماروین و دو تا از نوچه هایش که مظهر خشونت اند. تام، جیمز استوارت را پیدا می کند و به رستورانی می آورد که نامزدش هالی [Hallie] در آن زندگی می کند.

با شخصیت پردازی ای که فورد می کند، به سرعت هم با جیمز استوارت، هم با لی ماروین و هم با جان وین آشنا می شویم. و با نامزدش هالی. الآن ما در موقعیتی قرار گرفته ایم که تام، جیمز استوارت را به هالی می دهد تا او را بهبود دهد و از او تیمار داری کند و در واقع بتواند سالمش کند تا بتواند زندگی کند. از اینجا به بعد آدمِ وکیل معتبر شهری با کلی کتاب، به گارسون یک کافه کوچک روستایی، با یک پیشبند همیشگی، تبدیل می شود. و تام، شش لول بند آنجا، مهمترین آدم آن شهر و لیبرتی والانس.

 لیبرتی والانس عامل اخلال آن شهر است، عامل باج گیر و خشونت آفرین آن شهر است و تام عامل خیر در مقابل شر است. اما خیری که خیلی ورای قانون عمل نمی کند. بلکه خودش را با بودنش به رخ می کشد و منجر به ترمزهایی برای لیبرتی والانس می شود. بامزه است [که] اسم این شخصیت "لیبرتی" [Liberty] به معنای آزادی است. عامل شر، اسمش "لیبرتی" است.

با فیلم که جلو می رویم متوجه می شویم که در واقع شخصیت اصلی فیلم، جان وین (تام) است، نه جیمز استوارت و نه لی ماروین.

صحنه ی فوق العاده ای در فیلم است که این دو (جیمز استوارت و لی ماروین) با هم رو در رو می شوند. یک دوئل دو نفری به سبک مشابه صلاه ظهرِ فرد زینه مان است، با پرداخت فوق العاده عالی جان فورد (برعکس پرداخت آن فیلم).

جیمز استوارت اهل اسلحه نیست. برای دفاع از خودش به زور یاد گرفته است. همان اوّل تیر می خورد به دستش و جان فورد ما را گیج می کند. به نظر می رسد او شلیک می کند به لی ماروین و لی ماروین می میرد. مدت ها ما این تصور را داریم تا آخر فیلم که جان وین قصه را به دقّت برای جیمز استوارت و ما تعریف می کند. و فورد از زاویه ی دیگری صحنه ی فیلم برداری شده را به ما ارائه می دهد.

جان وین یک سنتی خوب و طرفدار مردم است. محصول غرب وحشی است اما محصول جنبه ی خوب سنتی این غرب است. و لی ماروین محصول غرب وحشی است و محصول جنبه ی شرور آن را با خود حمل می کند. شباهت هایی بین این دو هست. اینکه هر دو، شش لول بندهای درجه یک غرب وحشی هستند. به قول جان وین "بعد از من لی ماروین است." شباهت هایشان منجر به این می شود که وقتی یکی از آنها (لی ماروین) از بین می رود، دیگری دلیلی برای زنده ماندن ندارد. و بعد از مرگ لی ماروین جان وین آرام آرام از فیلم Fade می شود. و آخر سر بدون اسلحه در تابوت گذاشته شده است. می فهمیم که سالهاست دیگر اسلحه نمی کشد. اما به نظر من کلید فیلم جان وین است.

جان وین، جایی که خانه اش را آتش می زند، می فهمد نامزدش اساساً می خواهد با جیمز استوارت زندگی کند. خانه را که آتش می زند، بعد از آتش زدن خودش، همان جا می نشیند و می خواهد در آن آتش سوزی از بین برود که دستیار سیاه پوستش نجاتش می دهد. و گلهای کاکتوس جلوی خانه اش.

شاید مردی که لیبرتی والانس را کشت قصه ی گلهای کاکتوس هم هست. قصه ی گلهای کاکتوسی که در غرب وحشی می روید. و همسر جیمز استوارت با یک جعبه از گل کاکتوس از شهر متمدنشان به این روستایی که تازه دارد به تمدن می رسد برمی گردد و آن را می گذارد روی تابوت جان وین.

خوب است به چند صحنه ی فیلم دقّت کنیم. صحنه هایی که هم از نظر کارگردانی به شدّت درست پیاده و اجرا شده اند و هم به شدّت بیانگر نگاه جان فورد هستند.

اوّلی به نظرم کلاس درس است. آدمهایی که در کلاس نشسته اند. از بچه تا آدم های عادی آنجا و وودی استرود [Woody Strode] و سیاه پوست دستیار جان وین. جان وین که بعد از مدت ها نبودن وارد می شود، کلاس را به هم می زند.

مردی که لیبرتی والانس را کشت یا چه کسی لیبرتی والانس را کشت، از نظر بازگشت به گذشته، فیلم به شدّت قابل مطالعه ای است. شاید فقط بتوان یک فیلم دیگر را با آن مقایسه کرد. فیلم افولس [Max Ophuls]، نامه به زنی ناشناس.

از آدمهای مهم دیگر فیلم، روزنامه نگار شهر است. آدم کوتاه شجاعی که حرفهای خیلی تندی در روزنامه اش می زند، دائم الخمر است و تحت وحشی گری لی ماروین (لیبرتی والانس) قرار می گیرد، اما همچنان سر حرفش می ماند.

صحنه آخر دیدنی است. نمای اوّل فیلم تکرار می شود. زن و شوهر دوباره برمی گردند در قطار و این بار قطار برمی گردد. ما تابوت جیمز استوارت را داریم و [در] انتهای Background، با رفتن سناتور و پشت سر او، ورا مایلز همسرش [را می بینیم]. جیمز استورات نگاهی به تابوت می اندازد و Fix می شود روی گل کاکتوس و [در] انتهای Background ورا مایلز را می بینیم. این، Dissolve می شود به صحنه ی قطار. جیمز استوارت از زنش می پرسد "کاکتوس را چی کسی گذاشت روی تابوت؟" زنش می گوید: "من". می گوید: "می خواهی برگردیم اینجا زندگی کنیم؟"

و بعد سرویس هایی که به جیمز استورات در قطار داده می شود [را داریم]. آن آدم می گوید: "برای مردی که لیبرتی والانس را کشت، چیزی نیست." یعنی سناتور بودنش مهم نیست. "مردی که لیبرتی والانس را کشت" مهم است. یعنی آن افسانه مهم است. به همین دلیل بازگشت به همین جاست. موضع فورد در واقع با اینکه رو به جلو است و قصه را هم سناتور تعریف می کند، اما قهرمان اصلی، تام است. و اینها می خواهند برگردند به جایی که تام زندگی کرده و مرده است. در واقع، فیلم، مرثیه ای است برای تام.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد