مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 6: جنون، آلفرد هیچکاک، 1972

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه ششم: جنون

امتیاز:

ششم تیر ماه ۱۳۹۳

http://www.uplooder.net/img/image/46/b561b0d6beb90a0e78fbbe93d3512925/Frenzy.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیلک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب یک فیلم دیگر از هیچکاک می بینید: جنون (یا Frenzy). این فیلم، فیلمِ ماقبلِ آخر هیچکاک است و فیلمی است که مثل فیلمهای معروف هیچکاک سر و صدا نکرده است و سرپایی هیچکاک، شوخ طبعی هیچکاک و تریلر هیچکاکی در این فیلم خیلی کمتر دیده می شود. می شود از پسِ فیلم، هیچکاک را شناخت، اما . . . اجازه بدهید به بحث فیلم که رسیدیم این را عرض کنم.

جنون، تمِ (Theme) همیشگی را دارد. یعنی قصه ی یک مرد بی گناه که با یک مرد گناهکار عوضی گرفته می شود. به قول [خودِ] هیچکاک، قصه ی [همه ی] ۵۳ فیلم هیچکاک همین است [که] بارز ترین آنها مرد عوضی [است]. فیلم با یک Master Shot هیچکاکی روی شهر لندن شروع می شود. دوربین از بالا Track می کند، روی شهر می آید، اسکله را رد می کند، رودخانه ی Times را می گیرد و قایقی که از داخل رودخانه در حال رد شدن است و . . . یک دود سیاه که یک جور Alarm ای است که شبیه سایه یک شک است. دوربین، سپس، می چرخد و در گوشه ی رودخانه آرام می گیرد [و] جلو می رود. یک جمعیت ۵۰- ۱۰۰ نفری آنجا است. با جلو رفتن دوربین، صحبت های یک مقام شهری را می شنویم. مقامی که می گوید: "اینجا شهر خوبی خواهد شد. این رودخانه، تمیز خواهد شد و از فضولات پاک خواهد گشت و امن خواهد شد."وقتی می خواهد واژه های "جسم" و "فضولات" را بیان کند، از لغت Body استفاده می کند. Body هم [به معنای] "جسم" است و هم "جسد". هم زمان با این صحبت، بعضی از آدم هایی که در سخنرانی ایستاده اند، به رودخانه نگاه می کنند و می گویند: “Body!”. هیچکاک [به این ترتیب] با لغت Body بازی می کند. [کنار رودخانه] جسد زنی [افتاده] که با کراوات خفه شده است. از کراواتِ دور گردن زن، Cut می زند به یک کراوات که دارد بسته می شود . . . توسط یک مرد. خوب، این Cut معنای معینی دارد: هیچکاک می خواهد ما را فریب دهد و بگوید که این آدم، احیاناً، قاتل است. کاری که هرگز نکرده است. هیچکاک هیچ وقت . . . هیچ وقت، ما را فریب نداده است. همیشه، روراست با ما بازی کرده است، ولی بازی کرده است. اینجا نه با ما بازی می کند، و نه می تواند فریب مان بدهد. این، بد است.

[هیچکاک] ما را با بلینی (Blaney) آشنا می کند، قهرمان فیلم. [او] مورد اتّهام قرار می گیرد و اخراج می شود. با خشونت پول ها را (که معلوم است پول چندانی هم در کیفش نیست) پرتاب می کند به سمت رئیس [و] بدهی اش را می دهد و با عصبانیت بیرون می آید. [به این ترتیب] سریعاً شخصیت پردازی می شود. خوب، این کار، هیچکاکی است؛ به سرعت شخصیت پردازی کردن، کار هیچکاک است.

در اینجا با دختری هم آشنا می شویم که گویی دوستِ قهرمان ما (بلینی) است. دختر، باز، شبیه زن های هیچکاکی نیست. فقط شاید این جنبه اش که پای مرد می ایستد، هیچکاکی است، اما چیز دیگر نه. ابداً زیبا نیست، و ابداً رفتار متین زن های هیچکاکی را ندارد.

(در دو فیلم آخر هیچکاک [کاملاً] به نظر می رسد که هیچکاک پیر شده است. از آن شادابی، از آن آدم های خوش آیند و زیبا دور شده ایم [و] به آدم های خنثی، بد آیند، و گاهی زشت رسیده ایم.)

از طریق بلینی با راسک (Rusk) آشنا می شویم. یعنی می آییم در بازار میوه ی لندن (که دوربین خوب است و بازار را به ما می نمایاند) و با راسک آشنا می شویم. یک مردِ مو طلاییِ ظاهراً خوشایند، جذاب و، به نظر من، به شدّت آنتی پاتیک (Antipathetic) که اصلاً سمپاتیِ (Sypathy = همذات پنداری) مخاطب را جذب نمی کند. اما آدمی محترم و محصول این وضعیت و محیط است.

هیچکاک با این دو تا [شخصیت] بازی می کند. یکی بی گناه، دیگری گناهکار. به نظرم به سرعت دستش رو می شود، یعنی قادر نیست تعلیق بیافریند. قادر نیست بی گناه را گناهکار کند و قادر نیست بگوید که رویه ی دیگر این گناهکار، راسک است. هرچقدر این ناموفق است، آن موفق است. هر دو اما در ازدواج ناموفق اند. بلینی قبلاً ازدواج کرده [و] طلاق گرفته است. راسک ترغیبش می کند که به دیدار زنش برود [تا] شاید از نظر مالی به او کمک شود. او، بالاخره، بعد از اینکه یک سال است که زن را ندیده، به دفتر او، که یک آژانس ازدواج است، می رود. هیچکاک سعی می کند که در این آژانس با ما شوخی کند: زنی که ناموفق و طلاق گرفته است، یک آژانس ازدواج باز کرده است. خودِ این، طنز است. اصلاً خودِ ماجرا طنز است، اما هیچکاک، به نظرم، به این موضوعِ طنز، پرداختِ طنز نمی دهد.

منشی دفتر، یک پیر دختر شکست خورده است. [یک دختر] عینکی و به شدّت عقب مانده. ما او را در آنجا می شناسیم و او همان کسی است که بعداً گواهی می دهد که بلینی قاتل زن (همسر سابقش) است.

بلینی می آید داخل دفتر و گرد میز همسر سابقش می چرخد. هیچکاک همان دوربین و همان میزانسنی را اجرا می کند که در صحنه های بعد با راسک این کار را می کند. مرد پرخاشگر است. آنقدر پرخاشگر که زن مجبور است به شام دعوتش کند و از این نظر از شرّش خلاص شود. [زن] در آنجا، آرام و یواشکی، در جیب مرد پول می گذارد. وقتی پول شام را هم زن می دهد، میزان پرخاشگری و شکست مرد را می بینیم که یک لیوان (یک گیلاس) را می شکند و دستش را زخم می کند. به نظرم، صحنه ها کارایی چندانی ندارند [چون] وضعیت مرد روشن است. مرد[، پس از آن،] زن را می رساند [و] وارد خانه ی او می شود. در اینجا هیچکاک Cut خوبی می دهد: تصویر بلینی را داریم که در یک نمایMedium  اِ بسته خوابیده است. ما فکر می کنیم که در خانه ی همسر سابقش است، اما دوربین عقب می رود و می فهمیم که در یک خوابگاه فقرا خوابیده است و در همان حال دارند جیبش را می زنند [و از او پولی را می دزدند]. کدام پول؟ همان پولی که همسر سابقش در جیب او گذاشته است. خوب، این طنزِ موضوعیِ ماجرا است: پول دارد، ولی در خوابگاه خوابیده است. هیچکاک با این موضوع طنز، کارِ خوبِ همیشگی را نمی کند.

اصلاً به نظرم می رسد که Frenzy شوخ طبعیِ هیچکاک را ندارد. طنز ها موضوعی اند، فرمی نیستند. همه ی قتل های هیچکاک در دنیای بچگی و خیال می گذشت یا به شدّت فرمی بود. هیچ کدام سبوعانه و واقعی نبود. اینجا تنها جایی است که قتل و جنایت واقعی می شود و، به نظر من، فرم هم پیدا نمی کند. دیگر ما با قتل در دنیای خیال مواجه نیستیم. هیچ قتل هیچکاک چنین سادیک (Sadistic) نیست. قتل های این فیلم، تماماً، سادیک اند. حتی قتل آخر که توسط بلینی انجام می شود، که خواهم گفت. خوب، این هیچکاکی نبودن قتل، هیچکاک را، به نظرم، تا حد یک فیلمساز امروزی، با تأسف، تنزل می دهد، و فیلم را.

ما با قتل دیگری هم از راسک مواجه هستیم. دوربین [اما] وارد نمی شود. [در عوض] پنجره داخل راهرو را می گیرد، و آرام آرام، عقب می آید (انگار که ترسیده است)، از پله ها پایین می آید، از خیابان رد می شود و در Long Shot می ایستد و نگاه می کند. این دوربین، این ترس و این عقب رفتن، خیلی خوب است، و اینکه بعد از آن ترس، در Long Shot، زندگی جریان دارد، هیچ چیزی نشده است و همه دارند زندگی شان را می کنند. اما همین حرکت خوب دوربین، متأسفانه، کارکرد زیادی ندارد چراکه با بقیه ی فرم فیلم همخوان نیست و تک می افتد.

برسیم به رابطه ی پلیس و زنش که هیچکاک بر روی آن تکیه می کند. همسر پلیس مرتباً برای همسرش آشپزی می کند، اما آشپزی اش افتضاح [است]. شوهر به شدّت معترض [است]، اما به روی خودش نمی آورد. زن، درشت هیکل تر از مرد است، آشپزی اش هم فاجعه است. اما حین چیدن میز تشریفاتی برای شوهرش، حرف های مهمی می زند که به پلیس کمک می کند بفهمد بلینی قاتل نیست و شخص دیگری قاتل است. این کار را زن انجام می دهد. بعضی ها می گویند که این رابطه، رابطه ی هیچکاک و همسرش،  آلما (Alma) است (که آلما هم آشپز بدی بوده و هیچکاک هم معترض بوده است). نمی دانم به نظرم حتی اگر چنین باشد [هم] خوب در نیامده است. صحنه، شوخ طبعی ندارد. برای اینکه صحنه هیچکاکی شود، میزانسن هیچکاکی بگیرد، و شوخ طبعانه شود، بد بودن غذا و اینکه شوهر مجبور است که بخورد و نمی خورد، کافی نیست.

هیچکاک در این فیلم، بیش از هر فیلم دیگری، ضد ازدواج است. در پنجره رو به حیاط اگر ضد ازدواج است، به نظرم، این مقاومتِ جیمز استوارت خیلی انسانی است. [تازه] آخرش هم به نظر می رسد که [به ازدواج] تن می دهد. در اینجا، ضد ازدواج است، علیه ازدواج است، و یک جوری [رویکرد] تخریب گرانه دارد. یعنی از یک انتقاد به ازدواج، به یک ضدیّت می رسد. همه ی ازدواج ها شکست خورده اند، [و] یا بچه ای در کار نیست (یعنی عقیم اند).

توجه کنیم به صحنه ای که یک زوج مسن از دفتر برندا (Brenda)، که دفتر ازدواج است، خارج می شوند. زن تقریباً از نظر هیکل یک و نیم برابر مرد است و انگار که مرد گوسفندی است در دستان او و او دارد مرد را به مسلخ می برد. هر حرفی هم که می زند، مرد باید گوش بدهد. این، کافی نیست. این، هنوز موضوع است، فرم نیست. هیچکاک همیشه از طریق فرم است که موضوعش را تبدیل به محتوا می کند. اینجا [اما] فقط نیش های تِمی می زند و دیگر آن سرپایی و شوخ طبعی ای که بر ما اثر می گذارد را ندارد. ازدواج بین پلیس و زنش هم همینطور است. بچه ای در کار نیست و ازدواج عقیم است. آن دو دوستی هم که قرار بوده است به بلینی کمک کنند (و می کنند) هم ازدواجشان نافرجام است (زن آمر است، معترض است، علیه مرد است و بچه ای هم در کار نیست). فیلم، خیلی ضد ازدواج است و این یکی از ویژگی های Frenzy است.

برسیم به خودِ بلینی که بالاخره با بدبختی از اداره ی پلیس فرار می کند. اجرای [این] فرار (دویدن و لباس [مبدّل] پوشیدن) بیش و کم هیچکاکی است و ما را به یادِ کار های آرام تر و درست تر هیچکاک می اندازد.

بلینی با یک میله ی فلزی به آپارتمان راسک می آید [و] می فهمد که [قتل ها] کارِ راسک است. وقتی آنجا می رسد، با میله به جسدی که رویش پوشیده است ضربه می زند و او را به قتل می رساند. جسد از قبل به قتل رسیده، اما بلینی دست به جنایت می زند. این، در هیچکدام از فیلم های هیچکاک نیست. مرد بی گناهی که به جای گناهکار گرفته شده، در ذهن، احیاناً، تمایل به گناه دارد. در عمل نیست. در اینجا [اما] در عمل گناهکار می شود. هیچکاک همانی که در ذهن تمایل به گناه دارد را محکوم می کند و ما را با آن رویه ی خودمان مواجه می کند. اینجا، به نظرم، دیگر هیچکاکی نیست. تبدیلِ یک بی گناه به یک گناهکار است که دیگر ما با او نیستیم. این هم غیر هیچکاکی است.

فیلم، با آمدن پلیس، بسته می شود و یکی دیگر از فیلمهای هیچکاک به پایان می رسد که فقط تا یک حدی تِم، دوربین، و گاهی میزانسن ها، در سطح، هیچکاک را به ما می نمایانند. با هیچکاک، به معنی جدّی، طرف نیستیم، اما فیلمی است که سرگرم مان می کند و تا آخر می توانیم [آنرا] ببینیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد