مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

نگاهی به دوفیلم "زندگی مشترک..." و "امروز"

بن بست تجدد و سنت

فیلم «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» فیلم خوبی است و آسیب شناسانه که حرف دهانش را می فهمد و اندازه حرف می زند. این را اساسا مدیون فیلمنامه دقیق و دیالوگ های حساب شده اش است، منهای پایانش.

دو آدم امروزی متجدد - علیدوستی و قاسم خانی - در مواجهه با دو آدم سنتی که یکی شان - مرد - بین سنت و تجدد دست و پا می زند و در مرحله گذار است. پدرسالار و شوهری مستبد اما متزلزل که آرزوی امروزی شدن دارد با حفظ اصول. کدام اصول، خیلی نمی داند. فیلمساز و به خصوص فیلمنامه نویس هم نمی دانند. هر چهار آدم تبدیل به شخصیت شده اند، شخصیتی معین و درام به راحتی شکل می گیرد و جلو می رود تا بحران. فیلم اضافه ندارد سکانس ها بجایند و لحظه به لحظه شخصیت ها را پرورش می دهند. هر چهار بازی خوبند به خصوص قاضیانی و علیدوستی. نگاه های قاضیانی سر سفره و در لحظه بحث بازسازی خانه خیلی گویا از کار درآمده. صحنه برنج پاک کردن قاضیانی و دیالوگ های او با قاسم خانی ساده است و خوب و موثر با بازی های اندازه. فیلم وضعیت آتش زیر خاکستر دو خانواده معین امروزی را به خوبی به تصویر می کشد و از اینجاست که می تواند به دو طیف از خانواده های امروزی برسد و بن بست هایشان. اگر مثل خیلی ها برعکس عمل می کرد هیچ چیزی از کار در نمی آمد. شخصیت دخترک اما در نیامده و بستن فیلم با نمایی از او به اثر لطمه زده. شش نمای جمع بندی لازم بود از پنج شخصیت و یک نمای عمومی از خانه. نمای پایانی قاضیانی پشت به ما خوب است اما به نظرم کم دارد اگر بر می گشت و بن بستش را حداقل در نیمرخ می دیدیم کامل می شد. نمای آخر فرخ نژاد با روشن نشدن سیگارش خوب است اما دوربین جلوتر نمی رود. نمای آخر علیدوستی اندازه است و نمای قاسم خانی کمی مکث کم دارد به روی چهره اش و نمای پایانی دخترک به کل بی معناست.

خانه و بازسازی اش و برداشتن ستون ها ایده خوبی بود که نصفه نیمه رها شده. «نمادین» شده و این خیلی بد است. فیلم در مجموع بسیار از فیلم های آسیب شناسانه خانوادگی مرسوم جلو تر است.

پریروز

«امروز» ساخته رضا میرکریمی فیلم بدی است. الکن و سخت کسالت بار. شخصیتی باسمه یی نیمه افسرده، نیمه لال، نیمه خیر، نیمه عقده یی که کنش اصلی اش سکوت است. سکوتی ادایی و نیمه انتلکت برای یک راننده تاکسی که گویا زنی دارد اما نه بچه یی. عقده بچه دار شدن دارد و این مثلاتوجیه مریض گونه و عصبانی کننده لو ندادنش است که ترفندی نه اخلاقی که ضد اخلاقی است. مازوخیستی است. بهتر است فیلمساز و فیلمنامه نویس «مدرن» اش به جای شانتال اکرمن، کلاسیک ببینند شاید کمی سینما...

هیس: امید

http://www.magiran.com/ppic/3291/2889/16-8.jpg

«قلم ها آزادند». «تلخی و یاس بس است». «همه باید از نشاط و امید بگویند، بنویسند و تولید کنند». این جمله و شبیه اش – نقل به مضمون – این روزها از طرف مقامات دولتی زیاد گفته می شود. بخش اول جمله به شدت مترقی و در تایید آزادی است. قسمت دوم در توضیح وضعیت است و بخش سوم نفی بخش اول است و در تایید هنر و فرهنگ دستوری و فرمایشی. قسمت دوم و سوم نفی نقد است و تخطئه آن.

چگونه می شود در شرایطی که هنوز چیزی به طور ملموس درست نشده - مگر تا حدی تحریم های خارجی- و وضعیت اقتصادی همچنان بیش و کم همانی است که بود و فشار بر گرده طبقه متوسط و پایین کاهش نیافته، در زمینه فرهنگ هم رانت خواری به قوت خود باقی است – آدم ها و طیف ها عوض شدند – و سینمای دولتی نیز، منتقدان را به سکوت و « بس است» دعوت کنیم و صدایشان و نقدشان را مجالی ندهیم و در عوض در بحث فرهنگ، تبلیغ نشاط و امید کنیم و به فیلمسازان و... سفارش امید دهیم.

آیا امید را می شود تزریق کرد؟ و تلخی را دستور به شیرینی؟ یا باید شرایط و وضعیت را بسامان کرد تا امید بشکفد؟ برای شکوفایی آن پذیرای نقد بودن راه حل بهتری نیست.

اورتور نقد سی و دوم

قبل از جشنواره امسال پرتو (مهتدی) رفت. پرتو از فعالان بخش بین المللی ایام جشنواره بود و میهماندار خارجی ها با کامیار. آخرین بار چندین ماه پیش دیدمش - سخت لاغر شده بود – در جلسه شورای کتاب سینمایی. پرسید «فورد» کی درمی آید. گفتم صفحه آرایی تمام شده. گفت مطلبی دارم از لحظات آخرش، می تونی تو کتاب بزاریش؟ گفتم بده. فردایش مطلب را ترجمه کرد و داد. مطلب درباره آخرین نفس های فورد بود در بستر بیماری. او هم سرطان داشت. فورد چند لحظه یی قبل از تمام کردن، چشمانش را باز می کند، پکی به سیگار برگش می زند، جرعه یی می نوشد و می گوید: کات و چشم فرو می بندد. پرتو هم خدا کند در لحظات آخر با قهقهه یی که داشت این جمله را برایم می گفت، رفته باشد و با پوزخندی کات داده باشد. روحش شاد. جشنواره یا دقیق تر نمایشگاه فیلم سی و دوم در راه است و این بار تقریبا همه فیلمسازان هستند و بیش از 60 فیلم به نمایش در می آید. یعنی همه فیلم های تولید شده. معلوم نیست چرا و چگونه ناگهان در عرض چند روز فیلم های جشنواره دوبرابر شده. پس هیات انتخاب چه کردند؟ سختی کشیده اند و همه را انتخاب کرده اند؟ خسته نباشند. شاید به جای دیپلماسی لبخند، که در سیاست خارجی درست بود و ملی و سازش روی اصول نبود، اینجا به دیپلماسی تا توانی دلی به دست آور تبدیل شده. احتمالاقرار بر این است که کسی – فیلمسازی – نرنجد. نه از هیات انتخاب نه از داوران و نه از منتقدان. جلسات نقد هم بهتر است به پرسش و پاسخ بدل شود. حتما به این خنثی سازی می گویند تدبیر و اعتدال! امیدش هم بماند برای وقتی دیگر. سفارشش را داده اند. به باور من «اعتدال»، تقسیم غنایم نیست. باج دادن و هر دلی به دست آوردن هم نیست. اعتدال باز کردن فضا و امکان رقابت برای همه است. خودی و غیر خودی، ارزشی و غیرارزشی نکردن و بر اساس منافع ملی – نه منافع ایدئولوژیک – عمل کردن است. اعتدال از نگاه من ترس از نقد و تخطئه نقد – و منتقد – و به جایش نسیه و نقد نرم نیست. اعتدال شکوفایی همه و استقبال از نقد است و پذیرای نقد بودن. درباره این بحث دوباره راه افتاده «ارزشی و غیرارزشی»، باز بگویم که هنر «ارزشی»، هنر «عرفانی»، هنر «معناگرا»، هنر «فاخر»، هنر متعهد، قبل از هر چیز باید هنر باشد و بعد احیانا ارزشی یا... پس یک فیلم «ارزشی» یا «انتلکت»، اول باید فیلم باشد- صاحب فرم باشد- و دیدنی و مخاطب را جذب کند و سرگرم تا بتواند هر معنایی را حمل کند یا هر صفتی به خود بچسباند وگرنه شعار می دهد و مخاطب هم پس می زند. و اما بحث آخر: بالاخره روزی باید از شر سینمای دولتی، سفارشی، سوبسیدی- نفتی- و خنثی خلاص شد تا به سینما برسیم. به سینمایی ملی، سر پا و سر حال که مساله داشته باشد و نیاز باشد. نیاز فیلمساز، نیاز مخاطب.

نقد فیلم "ردپای گرگ"

ردپای گرگ بعد از دندان مار، بهترین کار کیمیایی بعد از انقلاب، فیلم بدی است. ردپا با تمام ناتوانی ها و کژی هایش که بسیار است، یک حسن بزرگ دارد و آن صاحب و خالق داشتن است و نه بی صاحب و بی اصل و نسب بودن، همچون عمده محصولات سینمایی ما. این مهر خالق را بر خود داشتن، بزرگ ترین قوت فیلم است و مهم ترین ویژگی خاص خالقش و نیز بزرگ ترین ضعف و اشکال آن. چشم اسفندیار ردپای گرگ در همین مهر است و ردپا. همین است که اثر را از نخستین لحظه، محکوم به شکست کرده و محکوم به فنا و از آنجا که اثر آینه یی است از خالق خود، به ناچار تمام ناتوانی ها، بی اعتنایی ها، بی هنری های صاحب را باز می تاباند: خود مظلومانه سپر بلای صاحب می شود و به مسلخ می رود تا قربانی شود و فدایی او. خالق اثر، اما صحیح و سالم و مغرورانه، پا بر سر قربانی می گذارد و به اثر دیگری مشغول.

ردپای گرگ بی مخاطب است و این برای یک فیلم – به عنوان هنر و رسانه – یعنی پایان کلام. ذات نمایش، از جمله فیلم، در مخاطب آن است: مخاطبی هرچند محدود و خاص. ردپای گرگ حتی مخاطب خاص هم ندارد. مخاطبش فقط سازنده آن است و بس. طرفداران محدود فیلم نیز ادای خوش آمدن های گذشته خود را در می آورند و نه حال خود را چراکه سخت است و تلخ است قبول از دست دادن فیلمسازی محبوب، با دنیایی نوستالژیک و تلخ و عکس های یادگاری.
    ردپای گرگ دیگر حتی یک فیلم معمولی و سر و ته دار هم نیست. نه شروعی دارد، نه پایانی: نه وسطی و نه منطقی. هر جوری می شود تدوینش کرد و هر معنایی می شود برایش تراشید و به همه چیز می شود نسبتش داد، از بس که سردرگم است و مغشوش و منقطع.

با این همه، فیلم یک لحظه خوب دارد و جاندار: یک لحظه سینمایی و مهردار. نگاه خیره رضا در زندان را می گویم و حرکت آرام دوربین را و ایست روی عکس یادگاری روی دیوار. جان گرفتن تک تک آدم ها در درون عکس و جان گرفتن عشق و دوستی و تنهایی کنونی رضا. همین یک لحظه زیبا می ارزد به بسیاری از محصولات امروزی فیلمفارسی و فیلم انتلکت سینمای ما و مهم تر اینکه کیمیایی اهل حضور است، نه حصول: از این و آن. او دنبال روز و مد روز نیست و مصرف روز. همین است که او را متمایز کرده و با وجود ردپاهای ضعیف بعد از انقلابش، همچنان فیلمساز متشخصی است و قابل احترام.