روزنامه وطن امروز در شماره 1536 (25 بهمن 93) منتشر کرد:
روز آخر
در دنیای تو ساعت چنده؟
فیلم
کوچک آدمیزادی آرام و بیادا است اما با حس. حسی از یک عشق قدیمی و تمیز
انسانی. عشق یکطرفه و بیپاسخ اما امکانپذیر و باورپذیر.
در هجمه این همه تنش و عصبیت، بزهکاری، خیانت و فساد و خلبازی فیلمهای
این جشنواره، در دنیای تو...، غنیمتی است کمیاب که به کل از این جشنواره و
سینمای مریضش جدا میایستد و چه خوب.
تنها فیلم جشنواره است که وقتی از سینما بیرون میآییم - بویژه که باران
هم نمنم میبارد– حالمان خوب میشود و حس نرم انسانیای داریم. این، اولین
فیلم نوستالژیک زنده – نه مرده - عاشقانه سینمای پس از انقلاب است که
اصلا بد نیست. میتوانست بهتر باشد. کمی قصه کم دارد: قصه حمید، قصه علی و
فرهاد و...
یادآوریهایش، گاهی مخدوش است و معلوم نیست خاطره از نگاه کیست.
فیلم زمان ندارد. میتوانست متعلق به 20سال پیش باشد یا 20سال آینده. این،
خوب نیست. هر چه زمانمندتر و مکانمندتر، بهتر و ملموستر.
خانه، کوچه و خیابان از کار در آمدهاند؛ بازار رشت اما گاهی توریستی شده.
بازی مصفا، خیلی خوب است و اندازه. حاتمی هم به فیلم میخورد.
پایان فیلم درست است و متناسب؛ بدون اداهای رایج. تدوین خوب نیست و بعضی حرکتهای دوربین.
موسیقی اما خوب است و دل انگیز که به فیلم و فضای نوستالژیک آن میآید. چه
ترکیب خوبی از موسیقی کلاسیک با محلی و چه ترانه قشنگی در آخر فیلم. آفرین
به کریستف رضاعی.
کوچه بینام
فیلم
خیلی بدی نیست. خانه سنتی شلوغ نسبتا خوبی دارد. یکی، دو رابطه – رابطه
خواهرها- تا حدی درآمده است و یکی، دو نگاه کوچک عاشقانه. تنش مرگ هم که
در لحظاتی معدود داشت کار میکرد، با بازی بد پانتهآ بهرام – و باران
کوثری- بهکل از بین میرود. اصلانی که میتوانست خوب باشد، به دلیل
فیلمنامه بسیار ضعیف و سرسری و ساخته نشدن شخصیت رو هواست؛ همچون پایان
فیلم.
راستی این پایان متعلق به کدام فیلم است؟ - رئال است یا سوررئال؟ - اصلا پایان است؟
روباه
یک تلهفیلم سفارشی آماتور مضحک ما قبل بد و ماقبل نقد.
طعم شیرین خیال
یک سخنرانی فیلم شده – نه حتی تلهفیلم – زیست محیطی سفارشی با یک ساعت
اضافی. طعم شیرین خیال بود یا طعم تلخ کابوس؟ شبهکابوس ارادی و شعاری
ویژه بزرگسالان عقب نگه داشته شده.
مزار شریف
فیلمی سفارشی – سیاسی اما مفلوک که از پس هیچچیز برنمیآید. گویی فیلم،
در اواسط دهه 60 قبل از دکل ساخته شده. و علت ساختنش هم تا به آخر ناروشن
میماند. پیام سیاسی فیلم این است؟ طالبان افغانستان خوبند و طالبان
پاکستان بد؟ درست فهمیدیم؟
محمدرسول الله (ص)
و اما درباره فیلم آقای مجیدی در روزهای آینده خواهم نوشت.
روزنامه وطن امروز در شماره 1535 (23 بهمن 93) منتشر کرد:
"بوفالو"
راستش
فیلم، چنان ماقبل بد است که رغبتی برای نوشتن دربارهاش نمیماند. یک فیلم
کامل هدر شده ماقبل حرفهای گنگ و فاقد حس؛ خوابآور. اما به دو دلیل این
یادداشت را مینویسم: اول اینکه گویا کارگردان، پسر خوبی است و دوم–
مهمتر- حرفهای عجیب و غریبش درباره فیلم که پر از غلط تئوریک است و توهم و
سوم حرفها، گویا نظرات مخدوش بسیاری از جوانان اهل سینماست.
اول از فیلم بگویم تا برسم به نظرات درباره: فیلم نوآر، آشناییزدایی، نماد، پایان باز و روایت مدرن و...
آدمهایی مقوایی فاقد شخصیت– و نه حتی تیپ– در لوکیشنی ابری کنار مرداب
(انزلی) و پایان ابتدایی انتلکتزده شبهعرفانی و بیمعنا. تا آخر فیلم هم
نمیفهمیم آدم اول فیلم– بوفالو– کیست یا چیست؟ چرا «بوفالو»؟ نامی فرنگی
به تقلید از مثلا «بوفالو بیل»؟ این چه ربطی به فیلم ما دارد در کنار بندر
انزلی؟
اعمال این آدم چرا اینقدر بیمنطق است؟ خانوادهاش را چرا ترک کرده و چنین
منزوی در آلونکی زندگی میکند؟ چرا دلسوزی دارد؟ در سینما چهکار میکند؟
چه نسبتی بین بوفالو و سینما هست؟ علاقه و «نوستالژی» کارگردان به سینما،
مثلا «سینما پارادیزو» است که به فیلم سرایت کرده؟ کمسو شدن چشمش و عینکی
شدنش چه اهمیتی در درام(!) دارد؟ شاید برای نمای آخر است و عینک بوفالو در
آب و جسد او. لحظه مرگ عینکی شده؟ جسد پسر را یافته یا جسد خود را؟ ربطش به
پسر غرقشده چیست؟ شاید کلا فیلم «مینیمال» است و ما نمیدانیم؟
(مینیمال از نگاه دوستان یعنی چیزی نگفتن و دهها حفره در قصه و شخصیت
داشتن).
زن لال و نیمهگنگ و افسرده که چند بار ظاهر شده، کیست؟ «فم فاتال» فیلم
«نوآر» است؟ یا آن زن دیگر که محور فیلم است؟ و دوست– یا شوهر-
غرقشدهاش. لوکیشن ابری انزلی چه کار کردی دارد؟ لوکیشن «نوآر» است؟ که
فیلمساز، «بیس اصلی» فیلمش گرفته. دقت کنید: فیلم، «فضامحور» است. جغرافیای
محیط مهم و تعیینکننده است. جغرافیا، هویت و شخصیت دارد. این ادعاها را
میشود همین جوری ادامه داد: «شهر و مرداب انزلی، کارکرد مفهومی دارد».
چرا؟ چون ابری است؟ فیلمساز عزیز ما به سبک فیلمساز «شیار 143 » و بسیاری
دیگر، میخواسته بگوید «نماد»! رویش نشده. بارها گفته و نوشتهام که نماد
با اختیار و اراده فیلمساز ساخته نمیشود که اگر بشود، نمادسازی– یا
دقیقتر: نمادبازی– است و مضحک و از اثر جدا. نماد، از ناخودآگاه انسان و
محیط او برمیخیزد و عمدتا در ناخودآگاه دریافت میشود؛ نه از خودآگاه به
خودآگاه. نماد باید در حس و ذهن انسان ریشه داشته باشد و بر ادراکات حسی و
تجربیات عاطفی انسان بنا شود و خصلتا باید با پدیده مورد نظر و آنچه
جانشین آن شده، رابطه ذاتی و درونی داشته باشد. ریشههای این رابطه را باید
در وابستگی کاملی که بین یک حس، یا یک فکر در یکسو و یک تجربه حسی در سوی
دیگر وجود دارد جستوجو کرد. در سینما، هیچ معنا و مفهومی به طور مجرد– و
خارج از عینیت و منطق عینی- ساخته نمیشود. همه چیز باید از عینیت گذار
کند- و حسی شود– تا به ذهنیت برسد. مغلقگویی- و گنگ بودن– و نماد تحمیلی و
خارج از اثر ساختن، نامفهوم و بیمعنا ماندن است. این، فقط اغتشاش تولید
میکند و اختلال در اثر. اغتشاشی که اثر را از هر معنایی تهی میکند.
بهراحتی هم توسط مخاطب به ریشخند گرفته و پس زده میشود.
مثلا این عینک، نماد کوری است یا بدتر: نماد «درونی» است و رفتن به درون.
فیلمساز ما میگوید: «فیلم بیرونی است وبعد درونی میشود.» شوخی نمیکند؟
فیلم کجا و با چه منطق و سیر دراماتیکی درونی میشود؟ فیلم، کی درونی شده
که ما نفهمیدیم؟ آخرین باری که بوفالو به زیر آب میرود و درتوهم، جسد پسر
را جسد خود میانگارد؟ این روند چگونه رخ میدهد؟ و ربط آن پسر غرق شده با
بوفالو در چیست؟ «بوفالو» از کی، به درون میرود و عارف میشود؟ این
حرفها، بد است دیگر. به آدم میخندند.
فیلمساز کشف کرده– و این جمله مد جوانان امروزی است-: «آدمها خاکستریاند
و آدم بد و خوب نداریم». در ادامه میشود جمله مشعشع کارگردان «یخبندان»:
«همه محصول شرایطاند». این لاطائلات، یعنی چه؟ بوفالو، آدم خوب و بد
ندارد؛ دقیقتر آدم، ندارد. آدم خاکستری، یعنی چه؟ این درست است که آدمها
مجموعهای از صفات خوب و بداند و خیر و شر در درون همه است. خب پس چون همه
سفیدی و سیاهی داریم، هیچکس خوب نیست. و هیچ کس هم بد. درست است؟ خیر. در
همین جهان فانی، آدم خوب داریم که وجه خیرش مسلط است و آدم بد که وجه شرش
غالب و این جدال درونی، اصل بحث است و بسیار مایه درام دارد. کسی مثل
هیچکاک و داستایوسکی میتواند گناه و بیگناهی، کشمکش دائمی خیر و شر را در
درون آدمها بکاود و درام خلق کند و ما را به شرور وجودمان خودآگاهتر کند
و هوشیارتر. و از این طریق شرور را تضعیف کرده و خیر را تقویت کند. این
اصل بحث هنر است.
دوستان «مدرننما»– یا پستمدرننما– مطلقا نمیتوانند. مطلقا قادر به خلق آدم نیستند و تضادهای درونش.
و اما فضا– یا اتمسفر - فیلم «فضامحور» یعنی چه؟
دوستان، فضا لوکیشن نیست، حتی محیط هم نیست. و هر هوای ابری- یا مه گرفته–
فضای «تیره و تار»– یا به قول فیلمساز فضای اروپای شرقی و فضای هانکه–
نیست. فضا، ارتباط بیرونی– و بعد درونی– آدمها و قصه است با محیط. فضا،
زیستگاه بیرونی آدم است. آدمهایی که قصهای دارند– نه آدمهای بیقصه– و
بیغصه. همینجا یادآوری کنم آدم بیقصه، آدم نیست. هر آدمی قصهای دارد
زمانمند و مکانمند.
قصه بیزمان– و نامتعین– قصه نیست. قصه بیمکان هم. لوکیشن، باید به
مکان– محیط– بدل شود. خود به خود هم نمیشود. ساختن فضا در سینما، کاری بس
دشوار است. در روزی ابری و بارانی، پلان– یا پلان سکانس گرفتن - فضاسازی
نیست.
فضاسازی، احتیاج به شناخت از محیط دارد. شناختی که از تجربه، دانش و زیست
میآید. بلدی معماری میخواهد و بسیار چیزهای دیگر. فضا، در میزانسن
درمیآید نه در لوکیشن.
فضای خاص و خشن فیلم نوآر، در وحدتی دیالکتیکی با قصه، شخصیت و زمان و
مکان فیلم است، نه بیربط با همه چیز. نورپردازی پرکنتراست و استفاده از
سایه و نقش صدا در تسلط بر تصویر و... آشوب درونی و از خودبیگانگی شخصیت را
میرساند ؛ بدبینی، سوءظن، نومیدی و رواننژندی شخصیت اصلی را و دسیسهگری
«فم فاتال» در این فضا– و شهر فاسد– و خطر مدام را.
فیلم نوآر، محصول شرایط اجتماعی دهه 40 و 50 میلادی در آمریکاست. همین
طوری با اراده من و شما در ایران دهه نود شمسی، ساخته نمیشود؛ هر چقدر که
«نوآر» دوست باشیم.
پدیدهها، مکتبها، ژانرها، همین طوری به وجود نیامدهاند خارج از تاریخ و
جغرافیا. فضای سوررئال هم. به راستی سوررئال، واژه شیکی است نه؟ فضای
سوررئال از فضای رئال برمیخیزد و باز به رئال بازمیگردد. فانی و
الکساندر برگمان را بهیاد بیاورید.
پایان باز، هم معنا دارد. هر بیدر و پیکری و ناتوانی در بستن قصه، پایان
باز نیست. پایان– باز یا بسته– منطق خود قصه است و راههای احتمالی قهرمان
قصه، نه احتمالات بیشمار کارگردان یا مخاطب. هیچ باز بودنی، بدون بسته
بودن نه ساخته میشود و نه معنا مییابد. باز و بسته، دو سر یک تضادند که
یکی بدون دیگری معنا ندارد.
روایت مدرن که امروزه خیلی زبانزد دوستان شده و پز؛ به معنای «جزئیات مهمتر از کلیات» –
نظر فیلمساز ما– نیست. جزئیات در فیلمهای عالی کلاسیک بسیار بیشتر و
جدیتر از امروز است. در ضمن جزئیات با کلیات معنا دارد. جزئی، باید کلی
بدهد و کلی، بدون جزئی بیمعناست.
روایت مدرن، بر نسبیاندیشی و بر روایت غیرخطی استوار است. نه بر روابط
علی و معلولی خطی- کلاسیک. روایت غیرخطی و تو در تو بودن باید در ذات اثر-
قصه– باشد؛ غیرخطی اندیشه شود و فرم گیرد، نه در تدوین.
در ضمن نه مدرندوستی فضیلت است و نه کلاسیکدوستی. مدرندوستی واقعی، نه
ادایی، قطعا از کلاسیک گذار میکند. نوع نسبت ما با خود و جهان اصل است و
با هنر. نسبت ما با هنر، از نسبت بالا میآید نه از هوا.
آشناییزدایی، هم در خارج اثر نیست. ضدکلیشه رفتن نیست. روایت متفاوت هم
نیست. آشناییزدایی، آشنا کردن با آدم و فضاست و به تعلیق درآوردن این
آشنایی در اثر. قبل از اینکه آشنا کنیم، نمیتوانیم آشناییزدایی کنیم.
ساختارشکنی هم بیساختاری نیست. اول باید ساختار داشته باشیم و قاعده بلد باشیم تا بعد بتوانیم آن را بشکنیم.
این حرفهای بدیهی درباره نمادسازی، فضاسازی، آشناییزدایی، روایت مدرن یا
کلاسیک و... به نظرم همچنان درک نشده– و هضم نشده– مانده و بحث اصلی و
قدیمی– و همیشگی– فرم ومحتوا.
دوستان لطفا قبل از ساخت، به جای ترهات گفتن، کمی بخوانید و بیندیشید تا شاید...
در ضمن فیلم خودتان را بسازید، نه فیلمهای دیگران و تقلیدهای مبتذل از
آنها را. بهترین تقلید هم از اثری بزرگ، در بهترین حالت، دست دوم است. دست
اول باشید؛ هرچقدر هم کوچک اما کمی عمیق. برقرار باشید.
درباره کوچه بینام که فیلم کوچک– اما بدی– است و فیلم مزار شریف که فیلم
پرمدعا– اما بسیار الکن و مفلوکی– است، بعدا خواهم نوشت و چند فیلم
باقیمانده: روباه، طعم شیرین خیال و در دنیای تو ساعت چنده؟ و فیلم پر سرو
صدای آقای مجیدی.
روزنامه وطن امروز در شماره 1534 (21 بهمن 93) منتشر کرد:
آخر خط
جای
تعجبی نیست. هیچ تعجبی. کاریش نمیشود کرد. سینمای دولتی همین است دیگر.
همه با هم به «اندازه» سهم میبرند و «غنایم» را تقسیم میکنند. نه به
اندازه هنرشان و موثر بودنشان در جلو رفتن خود و جامعه، بلکه به اندازه
بیاثر بودن و رام بودنشان و حفظ وضع موجود.
قبل از جشنواره تنها ترس و واهمه مسؤولان فرهنگی و سینمایی این است نکند
فیلمی از دستشان در برود – با سوژهای ملتهب یا ملتهبنما – و جنجالی به پا
شود و آقایان مجبور به دفاع – و اغلب جاخالی – شوند و احیانا موقعیتشان
کمی به خطر افتد. پس هر فیلمی که کمی بوی غیرعادی بدهد – مستقل از فیلم خوب
یا بد بودن – فعلا از جشنواره حذف شود تا بعدا که آبها از آسیاب افتاد،
فکری برایش بکنند. تصمیمی که هم به ژست آزادیخواه بودنشان لطمه نزند و هم
به ژست «اصولی» بودن.
امسال مثل همیشه بود و کمی «جلوتر». جلوتر از چی؟ جلوتر از پرت و پلا بودن
فیلمها در سالهای قبل. جلوتر از بیربطی به مسائل و معضلات کشور و مردم و
نیازهایشان.
امسال اما فیلمها بیتعارفتر شده بودند -و پرروتر- بیهنرتر و پرتتر.
دیوانهبازی، خشونت، بزهکاری، اعتیاد، خیانت، صریحتر شده بود اما با
چهرهای دیگر؛ به جای خیانت، گفتند: عشق و دوران عاشقی. به جای بزهکاری و
اعتیاد و خشونت، گفتند: اجتماعیگرا.
من شخصا با موضوع مشکل ندارم اما با خواب کردن مخاطب تحت لوای دروغین
انتقاد اجتماعی، چرا. با قصه خیانت مشکل ندارم اما آن را تحت لوای عشق جا
زدن، چرا. میشود و باید از خیانت، بویژه در اقشار مرفه نفتی و نیمهمرفه
حرف زد. میشود از اعتیاد و انواع بزههای اجتماعی حرف زد. اما چگونه؟
موضوع نیست که اثر را مطلوب میکند یا نامطلوب. چگونگی پرداختن به موضوع
اصل بحث است. خیانت و اعتیاد را میشود سمپاتیک نشان داد، یا آنتیپاتیک و
آسیبشناسانه و به دور از شعار. در یک قصه درست.
فیلم، اول باید فیلم باشد. فیلم باید مساله داشته باشد و سر و شکل درست،
تا مخاطب باورش کند و بعد اجتماعی باشد، عاشقانه باشد، «ارزشی» باشد یا
انتلکت.
تم یا موضوع، ماهیت فیلم را تعیین نمیکند؛ محتوا، چرا. محتوایی که از دل فرم درست – و بهینه – درمیآید.
خب، فیلمهای امسال چه داشتند و به چه دردی میخوردند؟ واقعا به دردی میخورند؟ بعید میدانم.
سینمای بیبرنامه، بیاستراتژی، باری به هر جهت، خنثی و پرهیاهو، و بیربط با مخاطب، به چه دردی میخورد؟
بهتر نیست کمی مکث کنیم؛ بایستیم. یکسال به کسی پول ندهیم. جشنواره بر پا
نکنیم. پولش را بدهیم به مراکز سینمایی شهرستانها و تهران. آدم پرورش
دهیم -فیلمساز-. و در اکران از فیلمهای خوب و موثر حمایت کنیم. وضع از
اینکه هست، بدتر نمیشود؛ بهتر میشود. نمیشود؟ نترسید.
براستی چرا در فیلمهای ما خبری از «کار» نیست؟ کار مولد و سازنده. چرا
فیلمسازان ما مدام از بیکارهها و شکمسیرها حرف میزنند؟ چرا فیلمسازان و
فیلمنامهنویسان ما مسیرشان را تغییر نمیدهند و نمیروند دنبال قصههای
آدمهایی که در کارند – کار یدی و کار فکری- و جامعه را جلو میبرند؛ کار
علمی ، کار تولیدی و صنعتی. آنها، قصه ندارند؟ خوب هم دارند.
به نظرم راهحل سینمای ما، انقطاع با این سینمای بیدرد، بیمساله، گران و
پرمدعاست. سینمای گران، بیگ پروداکشن، پرستاره هم مساله سینمای ما نیست.
سینمای ارزان، کوچک، بامساله و بامخاطب؛ و قطعا غیردولتی اولین قدم است.
وضع، اسفناک است دوستان. آخر خطیم. اینطور ادامه ندهیم. کمی بیندیشیم.
ناتوانی یا توهین؟
ایران برگر
فیلم
بدی است؛ بسیار بد. از یک فیلمساز معتبر و محترم. یک کمدی سخیف است که
اجتماعی مینماید، که نیست. سعی بسیار دارد که ما را یاد برخی حوادث
انتخاباتیمان بیندازد و آن را به نقد بکشد، که نمیتواند. فیلم گویی در
ناکجاآباد میگذرد و زمانش هم. بیشتر ما را یاد «برره» میاندازد – منهای
توان و شوخیهای مدیری – و اخراجیهای 3 و ابتذالش.
چرا؟ فیلمساز، کمدی ساز نیست. در شخصیتش اصلا کمدی نیست. شوخطبعی
درونیاش، نوعی عرفانی است که به کمدی تبدیل نمیشود. دستیار نویسندهاش هم
مطلقا کمدی نمیفهمد؛ شعار چرا. شعارهای اخلاقی و ایدئولوژیک.
کمدی، سخت است، خیلی سخت. شاید سختترین ژانر سینماست و کمدی موقعیت
سختتر از همه. کمدی، اکتسابی نیست. درونی و ذاتی است. رشد فرهنگی و
اجتماعی بسیار میخواهد، نه فقط رشد و تربیت فردی. کمدی، ظرفیت بالای فردی و
بویژه اجتماعی میطلبد. دموکراسی اجتماعی جدی و نهادینه میخواهد، که ما
نداریم. ما با خیلیها و خیلی چیزها نمیتوانیم شوخی کنیم؛ خط قرمزند.
همین نتوانستنها و خط قرمزهای افراطی است که به جوکهای اساماسی تبدیل
میشوند و سرریز. کمدی با جدیترین وجوه حیات اجتماعی و فردی انسان و
معضلات آن سر و کار دارد.
کمدی، آگاهی شجاعانه و تیز میخواهد نسبت به فسادهای اجتماعی و گوش شنوا و تربیت شده.
کمدی، فرهنگ میخواهد و تمرین بسیار. تمرین نقد و پذیرش آن. کمدی فرهنگ انتقاد از خود میخواهد.
کمدی، فردیت میخواهد و خلق این فردیت روی پرده، قهرمان کمیک لازم دارد –
که ما نه قهرمان تراژیک داریم و نه کمیک - فردی درگیر عدم تطابق با فرهنگ و
جهان پیرامون خویش که ماجراهای خندهآورش، اساسا از عدم تواناییاش در
همگامی با جامعهاش نشأت میگیرد. اغلب فرد – قهرمان – مورد نظر تمایل
بسیار دارد عضوی از جامعه شود. ترکیبی از معصومیت – و حالت کودکانه –
آرمانیاش با بیتفاوتی جامعه، او را از موفقیت دور نگه میدارد. پس کمدی،
کودکی زنده میخواهد نه ادای آن.
کمدی، حیات میخواهد؛ حیات کمیک. دیدن و تجربه کردن مدامش.
کمدی را باید در حیات اجتماعی و فردی به رسمیت شناخت، آزادش کرد تا در
بگیرد. رشد کند و اثر بگذارد. اگر کمدی را تجربه نکنیم و نشناسیم، به لودگی
میافتیم و توهین؛ به خود، و به جامعه.
خانه دختر
فیلم
خیلی بدی نیست اما الکن است در آخر ول. و این قطعا بخش مهمش به فیلمنامه
بر میگردد. موضوع خوب است و تا اندازهای ملتهب اما فیلمنامه و کارگردانی
ظرفیت آن را ندارد.
فیلم تا نیم ساعت آخر بیش و کم جلو میرود، هر چند با افت بسیار. از اینجا
به بعد – نمای باران کوثری (با بازی بدش) در قطار و نگاه به موبایل که کات
میشود به توضیح ماجرا - خراب است. کات غلط است. کلا سکانس طولانی آخر از
نگاه او نمیتواند باشد؛ منطقا از نگاه بهداد است. همین جا بگویم بازی
بهداد بعد از مدتها عمدتا – نه کاملا – کنترل شده است و اندازه.
فیلم، بیست سوالی نیست. «پیدا کنید پرتقال فروش را» نیست. فیلم، همچون
زندگی است. سر و ته و وسط دارد. اتفاق میافتد، یا میتواند اتفاق بیفتد.
باور کردنی است.
پایان خانه دختر رو هواست و هر کسی حدسی میزند. اینکه نشد فیلم. اینکه نمیشد یا نمیشود آن را – چی را؟ - گفت که نشد حرف.
چیزی را که نمیشود گفت، تا وقتی نمیتوانیم یا بلد نیستیم طوری بگوییم که
بشود گفت، نگوییم. بحث باز باز دوباره بحث «چگونه» است، نه «چه». به
اندازه دهان باید حرف زد. به اندازهای – و طوری – که بلدیم.
پس پشت موضوعات بزرگ و ملتهب پنهان نشویم؛ نابلدیمان لو میرود و قضیه به
ضدش تبدیل میشود. ناتوانی – یا نابلدی – به توهین میانجامد. توهین به
سوژه، توهین به مخاطب، توهین به خود.
روزنامه وطن امروز در شماره 1532 (19 بهمن 93) منتشر کرد:
استیصال
جالب است امسال، جالب تر از هر سال. دوستان فیلمساز درجا نزدهاند؛ فرورفتهاند. بیارتباط با مخاطب بودن، پول دولتی ورفاه زدگی به اعلا درجه چنین میکند: طلبکارتر، بیهنرتر و بیسوادتر، پر مدعا تر و...استیصال را نمیشود پنهان کرد. هر چقدر در مصاحبهها به جای منتقد و مردم از خودتان و فیلمتان ستایش کنید و جوّ راه بیندازید – و خود حال کنید - با تلنگری باد هوا میشود.به این دوستان توصیه میکنم: حال که «شاهکار»تان را از جیب ما میسازید و هر کاری که دلتان میخواهد میکنید و به مردم همه گونه توهینی روا میدارید: خیانت را به جای عشق، ضد اجتماع را به جای اجتماعیگرا، روشنفکربازی رابه جای مردمی بودن و پرت و پلا، دیوانه بازی و عصبیت و خشونت عنان گسیخته و بزهکاری را به جامعه و مردم نسبت میدهید، کمی آرام باشید و ساکت و این همه لاطائل نگویید و از هنر نداشتهتان خجالت بکشید و از مخاطب.
دوران عاشقی
فیلمی مثال زدنی است. فیلمی عقب مانده - عقب مانده تر از فیلم قبلی – 40 سالگی - گویا 50 سالگی دوستان بدجوری رقتانگیز است. این دوران عاشقی است یا «عاشقی نوبتی»؟ این قصه خیانت است یا عشق؟
فیلم با نمای اکستریم لانگشات زنی شروع میشود و با همان پایان مییابد. آه، چه هنری! خب، این یعنی چه؟ چشمان کیست؟ کیم نواک «سرگیجه»؟
ازنمای «شاهکار»ی که دوربین از پشت پرده کرکره اتاق تصویری راه راه میگیرد؛ به چه باید رسید؟ به این میگویند فرم؟ با دوربین رودستهای ابتدایی و احمقانه در اتاق و در آشپزخانه و در راهرو... شوخی نکنید.دوربین رودستهای دوستان، باید نابلدی،بازی نگرفتن، میزانسن نداشتن و استیصال را بپوشاند. اگر دوربین ثابت بود، این فیلمسازان مدرن نمای ما چه کار ی میتوانستند بکنند؟ نمیرفتند دنبال کاری دیگر؟ کاری آبرومند تر؟
ناهید
گناه دارد. فیلم اولی است. کمی هم فمینیست. خوبی اش فقط این است که کنار دریاست. چقدر مستاصل است این فیلم عاشقانه اجتماعیگرا!
شیفت شب
آن هم فیلم اولی است (؟!). گناه دارد. دوربین روی دستش دیگر معرکه است. چقدر استیصال؟ مجبورید مگر فیلم بسازید. این همه کار در عالم هست، مثلا بازیگری. براستی چرا به یک شخصیت زن فیلم – که اتفاقا کارگردان هم هست – توهین میکنید. نمیکنید؟ این چه نقشی است به او دادهاید؟ بگذریم. این هم قصه عشق است یا اجتماعی گراست و رئالیست؟
خداحافظی طولانی
از موتمن بعید است و از اصغرعبداللهی. این قصه عشق است؟ یا نظربازی روشنفکرانه؟ این چه عشق یک کارگر است که بعد از آنکه زن مریضش را در یک نما میکشد – به سبک عزیز میلیون دلاری، یا بیشتر عشق هانکه – مرتب او را در خانه فقیرانه میبیند و صبح اش مدام به زن جوان کارگری که درکنار دستش در حال کار است – واقعا اینها کار میکنند یا نظربازی و عشوهگری؟ - زوم میکند؟
رئیس جان، خانه فقیرانه، کار در کارخانه ریسندگی، بیابان و... نمیدهد فیلمی مردمی – کارگری؛ حتی اگر فیلمساز، مرفه نباشد و از طبقه متوسط باشد. مهم نگاهاست که متاسفانه همچنان روشنفکرانه است و مستأصل.
رخ دیوانه
دیوانه بازی جوانانه نیمه اجتماعی گراست. حداقل در یک ربع اولش سرپاست و سرگرمکننده؛ کمی هم آسیب شناسانه. پسرک کامپیوتر بازش خوب است. مرگش اما هومن سیدی بازی است که به فیلم نمیخورد. خردهقصههایش جملگی فیلمفارسیاند: قصه دختر و مادر آمریکاییاش، قصه دختر معتاد و مادر و تجاوز، قصه دخترک آخر و خانه پولداری اش. به جای اینها بهتر بود قصه جدی تر 2 پسر اول را میگفت که نمیگوید. فیلم زیادی کشدار است و بازیهای رواییاش لق اند و کسلکننده و گاهی از سر استیصال. فیلم جا به جا تلویزیونی میشود. خرده قصهها، فیلم را از ریتم میاندازند. برای فیلمساز که سالهاست دست به دوربین نبرده، بدک نیست اما فقط همین.
من دیگو مارادونا هستم
به نظرم بهترین فیلم توکلی است. فیلمی متوسط، غیر روشنفکرانه، کم ادا و سرگرمکننده با چند بازی خوب. سیدی، بهترین خودش است و گلاب آدینه و آقاخانی نیز. ابر، همچنان بد است. خلبازیها، دعواها و تنشها بد نیستند و قابل فهماند و منطق دارند اما فیلم بسیاری لحظات تله فیلم است. پایانش – در پرداخت و نه در قصه - نه هپیاند که استیصال است.
ارغوان
فکر میکردم نتوانم بیشتر از چند دقیقه تحمل کنم – باتوجه به فیلمکلیپها و فرم بازیهای قبلیشان – اما بالاخره این دو فیلمساز دغدغهدار فرم – دقیقتر: کادر فقط – جلو رفتهاند و قصه میگویند؛ هر چند بسیار با لکنت و گاهی رادیویی. یک قصه ساده عشق که ملوث نیست. قصه دومی – احمدی و کرامتی – اما باسمهای است. قصه دخترک اهل موسیقی گفته نمیشود. موسیقی کلاسیکش خوب است و کمی مساله فیلمساز. لهجه شیرازی به فیلم نمیخورد. کلوزآپها زیاد است و خارج از حس فیلم. حرکتهای راست به چپ و چپ به راست دوربین آزاردهنده است. فیلم کمی طولانی است و از ریتم میافتد.
اعترافات ذهن خطرناک من
واقعا ذهن مریض و بزهکاری دارد فیلم؛ و کلاهبردار.ادای مبتذل نولان و تارانتینو در فیلمی سیاه و سفید، خود به خود فضای خشن موادی نمیسازد. توهم شاید.
فقط با یک ذهن شبه خطرناک افیونی میشود چنین لاطائلی ساخت و با همان ذهن، فیلم را تحمل کرد و تهوع نگرفت.
درجستوجوی میو
کنار
دستی من بعد از پایان فیلم، پس از خمیازهای طولانی به سمت من برگشت و با
لبخندی گفت نیکی کریمی با آن تب خالش در شمارش «روزهای انتظار» – سه روز –
اشتباه کرده، دو روز و نیم بیشتر نبوده. نیم روز طلبمان!
براستی اگر 3 روز میشد 10 روز یا اگر برف و لیف و تسبیح و شناسنامه
ومهناز و... زودتر میآمدند، چه میشد و چه میکردیم؟ به نظرم فیلم جا داشت
تا 15-10 روز دیگر ادامه یابد تا شاهد سریالی «جهانشمول» میشدیم، درجه
یک. شاید در آن سریال پر از «موقعیت» و «فضا»، بالاخره میو پیدا میشد.
من که در سراسر فیلم از یک طرف مسحور فیلمبرداری کلاری بودم و از طرف دیگر
ـ و بیشترـ نگران و در جستوجوی «میو». از اول فیلم این گربه ملوس گم شد و
تا آخر نفهمیدیم کجا بوده و کجا رفته این «میو». مراسم خاکسپاریاش اما،
چه میزانسنی داشت!
شوخی به
کنار؛ فیلمساز عزیز اخیرا فیلمنامهنویس شده ما در مرگ ماهی – چرا ماهی، و
نه گربه (میو) – چه کرده؟ واقعا باور دارد فیلمنامه نوشته یا فیلم ساخته و
فضا آفریده؟ شوخی نمیکند؟ اگر شوخی نمیکند، پیشنهاد میکنم 2 فیلم
قبلیاش را دوباره خودش بنویسد و بسازد بویژه که حالا «مساله»اش «فرم»
شده؛ تا بیشتر محظوظ شویم!
همینجا از دوستان عزیز فیلمساز فیلمندیده خواهش میکنم همچنان فیلم
نبینند تا هیچکاک و کوبریک و کیشلوفسکی و تارکوفسکی و برگمان را قاطی نکنند
که «فضای فیلم متاثر از اینها» بشود و «ماهی یا گربه» تحویل ندهند با
«فضای بینظیر در سینمای ایران»! دوستان لطفا فیلم نبینید تا توهم نزنید.
فیلم، بیشتر شبیه راشهای اوتی یا تست فیلمبرداری در فضاهای داخلی و بویژه
خارجی است. کلاری بزرگ هر چه دلش خواسته کرده و این بار با دوربین ثابت
کلی عکس عالی و خوش آب و رنگ و کارتپستالی گرفته. عکس یادگاری با درخت، با
صندلی، با در کج در گوشه کادر و... و کلی نور زرد پاشیده و سبزهای
خوشرنگ، زیتونی، گل ماشی و قهوهای تحویلمان داده. به این میگویند
فیلمبرداری دراماتیک؟ یا تمرین عکاسی با دوربین فیلمبرداری با بهترین
فیلمبردار در فضای باز.
منو (menu)- نه میو (mio)- ی کاملی برای پز دادن و خود حال کردن. دغدغه «فرم» برای فیلمساز همین است؟ این حتی تکنیک هم نیست.
راجع به شخصیتپردازی و بازیها چیزی نگویم. شخصیتی که در کار نیست اما
بازیها جملگی شاهکارند – منهای مصفا – و بسیار مناسب یک نمایشنامه رادیویی
پر از حرفهای تکراری یک حبه قندی.
همینجا از یک پلان «ماندگار» فیلم یاد کنم: دست مرده در دست دختر بزرگ در نمای درشت با لی لی لی لی حوضک... واقعا که!
باز فیلمساز با ما شوخی میکند. مثلا: «به دنبال داستانی میروم که جهانشمول باشد.»
و اما «پیام» اصلی فیلم: «از لب زدن ماهی هنگام مردن...» (تاویل: اینقدر
مردهپرست نباشیم. در زمان زنده بودن به هم برسیم). خوب این پیام بزرگ – به
قول فیلمساز «ایده بکر» – نمیارزید میلیاردی هزینه شود؟ چرا که نه؟
ببخشید اینقدر شوخی کردم. چرا همه – فیلمساز و مسؤول و... – حق دارند با
ما شوخی کنند، ما نه؟ راستی فکر نمیکنید کلا برای فیلمهای «فاخر» و گران
در این وضعیت ناجور اقتصادی باید فکری کرد؟ مثلا از آنجا که جنس چینی
ارزانتر است... دلم نمیآید شوخیای که چند روز پیش شنیدم را اینجا
نیاورم. قضیه یک مناقصه است. یکی از پروژهبگیران حرفهای، پروژهای کوچک
را به مناقصه – یا مزایده، فرقی نمیکند – میگذارد. از یک شرکت چینی
برآورد میخواهد. آنها مثلا 3 میلیارد برآورد میکنند به این قرار: یک و
نیم میلیارد هزینه مصالح، نیم میلیارد کارگر و نیم میلیارد برای مجری طرح،
نیم میلیارد هم پورسانت پروژهبگیر. مسؤول پروژه برای محکمکاری از 2 شرکت
آمریکایی و ایرانی هم برآورد میخواهد. آمریکایی 6 میلیارد برآورد میکند
(بیانصافها همه ارقام را دوبرابر میکنند). و اما دلال عزیز ایرانی 9
میلیارد برآورد میدهد. مسؤول مربوطه عصبانی میپرسد یعنی چه؟ بعد از توضیح
دلال محترم قانع میشود و پروژه را به او میدهد. توضیح این است: 3
میلیارد مال تو، 3 میلیارد مال من، و 3 میلیارد دیگر را میدهیم چینیها
بسازند.
خوب بهتر نیست فیلمهای گران را بدون واسطه بدهیم به چینیها؟
اجازه بدهید این یادداشت مطایبهآمیز را بس کنم. دارد بدجوری بیخ پیدا
میکند. همهاش برای این بود که دیدم فضای جشنواره زیادی جدی است؛ فیلمها
هم. گفتم کمی شوخی کنم خستگیمان کم شود. ببخشید !
تقدیم به علی حاتمی، رسول ملاقلیپور مرحوم، و شهرام شکیبا
با تشکر از: روحالله حجازی، محمود کلاری و بانک پاسارگاد
روزنامه وطن امروز در شماره 1530 (16 بهمن 93) منتشر کرد:
تخدیر
عصر یخبندان، فیلمی است دروغین، پرمدعا، رادیکالنما– بیخطر و بیاثر- و فریبکار، عوامزده و عوامفریب.
یخبندان، بدترین فیلم امسال است، حداقل تا اینجای کار. میشود درباره
مهمترین مفاسد و ناهنجاریهای اجتماعی – فساد مالی، اعتیاد، خیانت، طلاق و
فساد اخلاقی – داد سخن داد.
میشود خیلی هم تند و رادیکال گفت و انتقاد کرد و بهزعم گوینده «هشدار» هم
داد اما طوری که به هیچ کس برنخورد. نه سیخ بسوزد، نه کباب. نه دولت
عصبانی شود، نه ملت ناراحت. نه ظالم و فاسد بترسد، نه قربانی و مظلوم به
خود آید و قدمی بردارد. میشود علیه فاسدهای دولتی– و آقازادهها– و
غارتگران یکشبه میلیاردر شده نفتی شعار داد، بهگونهای که همهشان هم
تایید کنند و لبخند بزنند. ما هم بگوییم: آفرین، حرف ما را زدی! اما طوری
حرف زده شود که آب در دل کسی تکان نخورد.
حتی میشود شعارهای رادیکال سیاسی–مرگ بر - داد اما بیهیچ کارکردی.
میشود با تندترین الفاظ، همه را خواب کرد؛ از آن نوع حرف زدن و آماردادنی
که بعضی دولتیها
– اصولگرا،
اصلاحطلب، اعتدالی– میزنند و میدهند درباره فقر، اعتیاد، فساد، طلاق،
خیانت و... دوستان طوری حرف میزنند که گویی ما مقصریم و آنها، بیگناه.
طوری میگویند که عملی نکنند. ما را میفریبند– و حتی خود را– و راحت به
خانه میروند و آسوده میخوابند. ما هم میگوییم چه خوب، دولت همه چیز را
میداند. پس برویم و ما هم آسوده بخوابیم و فردا، روز از نو، روزی از نو.
پس چه گفتن مهم نیست؛ اصلا مهم نیست. چگونه گفتن مهم است. درباره
موضوعهای بزرگ حرف زدن، ما را بزرگ نمیکند– و اثرمان را- حرف کوچک میشود
زد اما عمیق. حرف بزرگ میشود زد و سطحی و حتی خوابآور. اندازه دهان حرف
زدن اصل است و بلد بودن.
یخبندان، به قول خودش و سازندهاش خیلی حرفهای ملتهب اجتماعی میزند. حتی
هشدار میدهد. البته فکر میکند که حرف زده و هشداری داده! که نه زده و نه
داده. این نوع گفتن نان خوردن است و تخدیر کردن. فیلم، سر سوزنی به درد
نمیآورد. اصلا درد و رنجی در کار نیست، آشفته نشوید. چیزی نیست،
انشاءالله گربه است.
فیلم
اصلا آدم بد و آدم خوب ندارد. به قول فیلمساز شخصیت منفی ندارد، «همه محصول
شرایط اجتماعیاند» هیچ کس مقصر نیست. پس کاری به کارشان نداشته باشیم.
اوضاع چنین است، کاریش نمیشود کرد. اوضاع را که نمیشود تغییر داد. پس
خوشحال- از گفتن و شنیدن– از نقد کاذب رادیکال برویم و تعریف کنیم. عصر
یخبندان که چه عنوان بیربط و پرطمطراقی دارد، یک فیلمفارسی مبتذل تمام
عیار امروزی است اما شبهمدرن– هم در تفکر و هم در اجرا- هم در قصهگویی و
نوع روایت و دیالوگنویسی، هم در شخصیتپردازی و فضاسازی.
فیلم، دو خط قصه ندارد و سعی میکند جای خالی آن را با مثلا چرخهای گنگ،
ادایی و بیمعنا یا بازگشت به ابتدای فیلم، پر کند و قیافه مدرن بگیرد.
آدمها جملگی مقواییاند، کاریکاتورند، نه شخصیت و نه اغلب حتی تیپ.
دقت کنید به طیف آدم بدهایش: «رادان» یا دوست دخترش، «کرامتی» و... بدتر
از همه– و مبتذلتر از همه– مثلا «گردنکلفت» اصلی، رئیس باند عینکی در حال
ساختن مواد مخدر که بیشتر قیافه معلمها را دارد تا گنگستر و بزهکار.
آدم خوبها چه کسانیاند؟ «اصلانی» منفعل و بیچاره و گاهی مضحک که به دلیل
میزانسن بد و غلط، حتی دلمان به حالش نمیسوزد و زن فامیلی که کمکش میکند
چه مسخره است و تلویزیونی با آن شوهر ابله بیاصولش و اما قهرمان فیلم که
مصلح اجتماعی است، یک نیمهبزهکار اجتماعی است که به دلیل فقر چنان میکند
اما مثلا علیه آدم بدهاست. در آخر هم دست به قتل میزند. یک «قیصر» امروزی
است؟ و همدستش، آن دختر بدجوری سطحی و تلویزیونی است– و فیلمفارسی- از آن
صحنه با موسیقی و دوربینی که کرامتی را در ماشین میگیرد بگذریم که اوج
فیلمفارسی است و تطهیر آن زن خیانتکار معتاد. از حرکت دوربین از بالا به
سبک فیلم قبلی که برای مرعوب کردن مخاطب خاص است هم بگذریم که بشدت
بیمعناست و لوس.
فیلم، لحن ندارد، نه تراژدی است نه کمدی. چندپاره است و بارها میتواند تمام شود که ادامه مییابد.
لازم است به این نکته هم اشاره کنم که تفکر فیلمساز ما درباره انسانها:
«همه محصول شرایطند» درکی عقب مانده و نیمه مارکسیستی است و بیتوجه به این
اصل که هم انسان محصول شرایط است و هم شرایط، محصول انسان. انسان اصل است و
میتواند شرایط را تغییر دهد و نه صرفا محصول آن باشد. آدم بد و فاسد
موجود است و آدم خوب و فاسد نشده در همین اوضاع نیز وجود دارد.
طبقه متوسط هم برخلاف نظر فیلمساز موجود است که اقشار مختلفی دارد.
آدمهای یخبندان کاریکاتوری از قشری از طبقه متوسط شهریاند محصول سرازیر
شدن پول نفت ناگهان گران شده
–
و به جامعه سر ریز شده– اواسط و اواخر دهه 80 که یکشبه میلیاردر شدهاند و
چنین بیهویت و بیاخلاق. میلیاردرهایی با آخرین مدل اتومبیلهای سوپرگران
و خانههای سوپرقیمتی با فرهنگی هم لمپنی و هم غربی. خوب است که در همین
جا به«من مادر هستم» فیلم متوسط اما بسیار بهتر و راستگوتر از فیلمهای
اجتماعینمای این جشنواره اشاره کنم که آسیبشناسی این قشر از طبقه متوسط
شهری ما بود.
حرف آخر اینکه
یخبندان، برخلاف نظر مسؤول دولتی که با افتخار آن را، راهحل سینمای ایران
میداند، فیلمفارسیای مخدر است دوستان، نه راهحل.
درباره دگر فیلمهای مستاصل مثلا اجتماعی یا عاشقانه این جشنواره که نه اجتماعیاند، نه عاشقانه در روزهای آینده خواهم گفت.
ضد یادداشت مسعود فراستی درباره ی سید مرتضی آوینی در روزنامه ی اعتماد (روز یکشنبه، ۲۴ فروردین ماه)
مصادره نشدنی
اشاره: ماه نامه ی ۲۴در پنجاهمین شماره ی خود یادداشت هایی را با عنوان کلی "عادت های نویسندگی در منتقدان" به قلم چند تن از منتقدان منتشر کرده است. آنچه در زیر می خوانید، یادداشت استاد فراستی در این باره است.
کلنجار
همچنان- و احتمالاً تا ابد- کاغذ و قلم (خودکار یا روان نویس) را ترجیح می دهم. انگار کلمات را با دست خط و روی کاغذ بیشتر حس می کنم. قلم همیشگی خودم و کاغذ کاهی ترجیحاً. هرگز با کامپیوتر ننوشته ام. قطعاً شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. بدون سیگار یادم نمی آید. موسیقی- به خصوص بعضی کلاسیک ها- خیلی یاری دهنده اند. همین جا بگویم موسیقی را بیشتر از سینما دوست دارم. شده بسیاری روز ها فیلمی ندیده و چیزی نخوانده باشم، اما تقریباً نشده روزی موسیقی نشنیده باشم.
قبل از نوشتن، کلنجار گاهی زیادی با سوژه دارم؛ نه روی کاغذ، که در سرم. آنجا مطلب در می آید؛ شکل می گیرد و پخته می شود. و بعد سریع می آید روی کاغذ. اما قبل از تحریر حتماً باید عنوان مطلب بیاید. تا عنوان در نیاید نمی نویسم. بعد از تمام شدن، نوبت ویرایش است و خط زدن و ابرو باز کردن و ور رفتن با کلمات و با نقطه ها، ویرگول ها و پاراگراف ها. گاهی قبل از نوشتن یادداشت بر می دارم و روی کاغذ نکته های مطلب را می نویسم یا جملات بی ربط به هم را. و بعد شکلشان می دهم و پاراگراف بندی می کنم. گاهی خواندن برخی نوشته ها و گفته ها دست گرمی خوبی است برای نوشتن. و گاهی زیاد خواندن مطالب پراکنده و ظاهراً بی ربط. حتی یادداشت برداشتن از آنها و بعد فراموش کردنشان و رفتن سر مطلب.
بسیاری از نقد هایم را یک شبه نوشته ام. حتی نقد های بلندی مثل هامون و آتش سبز. تو سالن سینما، تو تاریکی، چندین صفحه یادداشت برداشتم. فیلم را همان یک بار دیدم. رسیدم خانه، چند ساعتی حین کارهای مختلف به فیلم فکر کردم. نصفه شب شروع کردم. تا صبح که تمام شد. تو دفتر مجله پاک نویسش کردم و آماده ی چاپ. دیگر خیلی وقت است در سینما یادداشت بر نمی دارم.
نوشته که تمام شد، بعد از مدت کوتاهی از آن فاصله می گیرم و دیگر مخاطب آن می شوم و می توانم نقدش کنم.
نوشته، اول برای خودم است؛ خلاص شدن و به تعادل رسیدنم. و بعد اولین مخاطبم و پس از آن بقیه.
اگر مجبور نباشم- که اغلب هستم- فقط درباره ی فیلم ها یا چیزهایی که بسیار دوست دارم یا بسیار بدم می آید می نویسم. باید چیزی یا فیلمی خیلی مسأله ام شود تا بنویسم.
تأخیر انداختن نوشته را دوست دارم و کلنجار رفتن زیاد با مسأله را. کلنجاری که گاهی در خواب هم ول کنم نیست. مهم ترین نکته ی نوشته ی هیچکاکم در خواب آمد و بعد پریدم و نوشتم.
بسیاری مواقع وقتی سردبیر بودم، اولین چرک نویس را می دادم تایپ (به خصوص در سروش). فرصت پاک نویس نبود و حتی فرصت خواندن برای اولین مخاطبم.
هیچ فیلم ایرانی ای را برای نوشتن دو بار ندیده ام. فرنگی چرا.
گاهی یک نوشته خیلی طول می کشد- ماه ها- و چندین بار به هم می ریزد تا نهایی شود مثل "نقد، منتقد، عامل اخلال".
تو نوشتن خودم را سانسور نمی کنم و رودربایستی ندارم، گاهی شاید کمی ملاحظه. به جز یک نقد از هیچ کدام از نوشته هایم پشیمان نیستم.
نوشتن برایم مسأله است؛ تغییر است نه تفسیر. نقد برایم سوژه است نه ابژه.
همچنان و احتمالاً همیشه از نوشتن حال می کنم؛ گاهی به شدت. هیچ وقت عادی نمی شود. اگر مدت طولانی ننویسم بد خلق می شوم. فکر می کنم نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.
* پینوشتِ مدیر وبلاگ:
جهت احترام به حقوق نویسندگان و رعایت قانون کپی رایت باید عرض کنم که عنوان این پست (درباره ی نوشتن) نام کتابی است غیر داستانی از رمان نویس معاصر آمریکایی استیون کینگ.
می شود سر در برف فرو
برد و گفت: «حال سینما خوب است... امید برگشته»، یا: «این سینما در طول سه
دهه به سبکی دست یافته که به خانواده احترام می گذارد... امروز سینمای
ایران به جهت تصویری و سوژه های ناب و مردان و زنان هوشمند می تواند همپای
سینمای جهان حرکت کند.» (وزیر ارشاد)
یا ما- من منتقد و بسیاری
دیگر- بعد از دیدن این همه فیلم پرت، تلخ، بیمار و بی مخاطب این حرف ها را
نمی فهمیم و فکر می کنیم با ما شوخی می کنند، یا دوستان محترم با این نگاه
به ظاهر امیدوارشان از سیاره یی دیگر آمده اند. کجایند سوژه های ناب در بین
شصت فیلمی که دیده ایم، و مردان و زنان هوشمند و خانواده؟ به راستی فیلمی
از بین شصت فیلمی که دیدیم، حتی با احتساب چند فیلم قابل تحمل به معنای
واقعی کلمه سوژه دارند و قصه یی درست و درمان؟ تقریبا همگی ایده های تک
خطی، شعاری و مفهوم زده و باز باز را به جای قصه – و شخصیت – به ما حقنه می
کنند. ما که به جای مردان و زنان هوشمند، عمدتا مردان و زنان – و گاهی
کودکانی – خسته، افسرده، نیمه روان پریش و منفعلی دیدیم که نه مساله یی
دارند و دردی، و نه قادر به حل چیزی هستند، و نه ارتباطی با جهان پیرامون
شان. به این سینمای سترون بی مخاطب امیدوارید و به آن باج می دهید و دورهمی
«نرم» برپا می دارید.اکثر نزدیک به 90 درصد فیلم های ترسو و خنثای امسال
آتش زدن به مال است، آن هم مال دولتی نه خصوصی. برای اکران این شاهکارهای
سخیف فیلم – انتلکت و فیلمفارسی نفروش دوباره باید هزینه کرد و آتش زد به
مال.یادآوری کنم خنثی سازی نه فقط تدبیر مسوولان اعتدال گرای این دوره،
بلکه مشی تندروهای اصولگرا نیز هست. هر دو طیف از سینما می ترسند و آرامش
می خواهند یا تبلیغ خود.از همین رو است که به هم باج می دهند – و به همه – و
تقسیم غنایم می کنند تا هیچ کس نرنجد وهمه راضی به خانه روند مگر مخاطب،
که محلی از اعراب ندارد.خوب است به جایزه فیلمنامه توجه کنید که به فیلمی
تعلق گرفته که فاقد قصه است: یک دور همی بی خطر و خنثای بی کش و قوس روایت و
شخصیت.سینمای عقیم و مصلحت زده دولتی همین است دیگر. وقتی چشم امید
فیلمسازان نه به مخاطب- و گیشه- که به مسوولان دولتی دوخته است و بند ناف
فیلم ها به مخاطب وصل نیست، از مکانیزم و سرزندگی سینما چه می ماند و از
نمایشگاهش جز دور همی سترون؟