مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

نقد فیلم "ایستاده در غبار" - محمدحسین مهدویان - 1394

اشاره: این مطلب در روزنامه شرق شماره 2666 (6 شهریور 95) منتشر شده است.


البته شایان توجه است که آنچه در اینجا می‌خوانید، ویرایش نهایی این نقد است که پس از زیر چاپ رفتن مطلب صورت گرفته است. بنابراین به علت دیر آماده شدن این نسخه‌ی نهایی توسط مسعود فراستی، نسخه‌ی حاضر در روزنامه‌ی شرق به چاپ نرسیده است. خلاصه آنکه جناب فراستی آنچه در این وبلاگ و نیز وب‌سایت رسمی مسعود فراستی قابل مطالعه است را به عنوان صحیح‌ترین نسخه و ویرایش نهایی نقد خویش معرفی کرده‌اند. واضح و مبرهن است که روزنامه‌ی شرق در چاپ نشدن این نسخه‌ی اصلی هیچ‌گونه دخالت و تقصیری ندارد.



واقعیت در غبار

 

اول اینکه: در این وانفسای انباشت ابتذال بِفروشِ ۵۰ کیلو آلبالو، سالوادور، لانتوری و... ساختن فیلمی هرچقدر هم کوچک و پر اشتباه درباره‌ی شیرمردی به نام احمد متوسلیان که از بزرگترین فرماندهان و قهرمانان جنگ دفاعی و ملی ما بوده، جای شکر و سپاس دارد.

دوم: در این سینمای بی‌خاصیت، بی‌مسئله و بی‌تحقیق، سرانجام فیلمساز جوان تحصیل کرده‌ای پیدا شده که برای فیلمش واقعاً زحمت کشیده و درباره‌ی سوژه‌اش دو سال کار تحقیقی – پژوهشی کرده. در عرصه‌ی تکنیک صدا نیز فکر کرده و کار، و حرفی برای گفتن دارد. و در عرصه‌ی فیلمبرداری مستند – یا شِبهِ مستند- به تجربه‌ای پر زحمت و کم و بیش تازه در این سینما رسیده.

اما این‌همه تبلیغات، این‌همه ذوق‌زدگی و هورا و هیاهو؛ از جمله « فیلمی منحصر بفرد»، «تجربه‌ای بی نظیر در تاریخ سینما» و... برای این فیلمِ تجربیِ مستندنما، بازسازی شده و شِبهِ داستانی که می‌خواهد نوعی «مستند پرتره» از جنس « سینما حقیقت» باشد - و نمی‌تواند – کمی زیاد است و امر را هم بر سازنده‌ی اثر و هم غالباً بر مخاطبش مُشتبَه می‌کند. و این می تواند خطر آفرین باشد و گمراه کننده. (نگاه کنید به مصاحبه های پی در پی فیلم‌ساز با مجلات گوناگون و ادعاهای عجیبش.)

قبلاً گفته‌ام که فیلم «در نیامده»: آدم اصلی‌اش، متوسلیان، دَر نیامده و ساخته نشده است، واقعیت نمایی‌اش نیز. اگر چیزی درباره‌ی این قهرمان جنگ‌مان ندانیم، فیلم کاری با ما نمی‌کند و حتی پرسشی مطرح نمی‌کند. و اگر او (متوسلیان) را بشناسیم و سینما را نه، داشته‌هایمان را جایگزین نداشته‌های فیلم می‌کنیم و راضی می شویم. و اگر سینما، برایمان تماماً تکنیک باشد – نه فُرم معنادار- مرعوب می‌شویم.

مهم‌ترین صحنه‌ی فیلم را به یاد بیاورید و معروف‌ترین نمای آن را که به خودی خود شکیل است و ظاهراً سینماتیک و به قول فیلمساز «شگفت انگیز». نمایی که همه را فریفته و مرعوب کرده، اما نه منطقی دارد و نه حسی از واقعیت. دقت کنید: بازیگر نقش متوسلیان در صحنه‌ای جنگی، کنار خودرویی سنگر گرفته و با بی‌سیم  در حال گزارش وضعیت بحرانی‌شان است. ناگهان دستش را با بی‌سیم بلند می‌کند و ظاهراً می‌خواهد صدای گلوله‌باران را به گوش آن طرف خط برساند. صدایی که در جنگ کاملاً طبیعی است و معلوم هم نمی‌کند که طرفین جبهه در چه وضعیتی هستند. فیلمساز ما فکر می‌کند – همان‌طور که در تمام فیلمش چنین تصوری دارد – صداها را می‌شود دید –تخیل کرد-. جملات اعتراضی بازیگر- نه احمد متوسلیان– و انتظارش برای آمدن نیروهای کمکی، خود به تنهایی گویای وضعیت هست. ما قامت بلند بازیگر را می بینیم: بی‌سیم بلند کرده و سرِ پایین، ایستاده و قدم‌زنان گزارش می‌دهد و صدا ضبط می‌کند. سوال این است که چرا فرمانده‌ی عملیات خود را در معرض گلوله‌های تانک‌های دشمن قرار می‌دهد؟ قصد خودکشی دارد یا ...؟

از خود می‌پرسیم آیا واقعاً اینجا میدان جنگ است و افراد ما در حال نابود شدن؟ پس چرا فرمانده در این وضعیت بحرانی که علی القاعده باید مثل بقیه‌ی افراد، درب و داغان باشد و خاک آلود و احتمالاً خونین، این چنین تَر و تمیز است و آراسته؟ شَک می‌کنیم شاید او – همچون فیلمساز – می‌داند که قضیه جدی –واقعی– نیست. بدبختانه ما هم می‌دانیم. صحنه و نما، نه واقعی، که سخت نمایشی است و حتی شیک. گویی این نمای لانگ شات ژست جذابی است برای عکس گرفتن و پوستر فیلم شدن. و در ادامه‌اش هم صحنه آنقدر طول می‌کشد که گرد و غباری از راه برسد و فرمانده در غبار فرو رود و مناسب عنوان فیلم شود: «ایستاده در غبار».

به نظرم همین یک پلان «شگفت انگیز» سینمایی – نه مؤثر- کل ادعای «واقعیت نمایی» و مستند نمایی فیلم را زیر سوال می برد چراکه نه شبیه واقعیت است و منطق و حس آن را دارد و نه شبیه زندگی. این صحنه بایستی تاثیرِ واقعیت می‌بود و دادن این حس به ما که ببینید: موجود است! او هست و مجرد نیست، بلکه مجموعه‌ای از واقعیت احاطه‌اش کرده که آثار جهان را با خود دارد!

باید در این صحنه درک می‌کردیم (درکِ حسی) که جنگ هست و گلوله و خمپاره وجود دارند و دکور نیستند!

باید آدمِ رویِ پرده نبضَش بزند؛ زندگی کند – نه نمایشی شود- و دوربین هستی‌اش را ضبط کند- و هستی مرگ را نیز- و حسش را و هراسش را منتقل کند. دوربین این فیلم اما ابدا نمی‌تواند این مهم را انجام دهد.

  •      

آیا این فیلم- با آن صحنه‌ی «شگفت انگیز»‌اش- حرف تازه‌ای دارد و نگاه جدیدی به فضای جنگ (به قول فیلمساز)؟ فیلمساز ما می‌خواسته از قهرمانِ جنگ «اسطوره‌زدایی و تقدس‌زدایی» کند: «نهادها، آدم‌ها، واقعه‌ها همه تقدس زدایی شده اند». و این نگاه «جدید» اوست به جنگ منحصر بفرد ما.

بله، فیلمساز ما تا حدی موفق شده از یک علمدار جنگ ما، تقدس زدایی کرده، یک آدم معمولیِ قدرت‌طلبِ عصبانی شبیه خیلی‌ها تحویل‌مان دهد. سرداری تُهی، بدونِ انگیزه و درکِ بطن این جنگ و بدونِ مواجهه با دشمن و بدونِ شلیک تیری در جبهه.

به اول فیلم بازگردیم: فیلم با جمله‌ی «هیچ کدام از تصاویر فیلم واقعی نیستند»، و یک تیتراژ نسبتاً خوب، با تصاویر بازسازی شده‌ی سیاه و سفید و بی حال کودکیِ مثلاً احمد متوسلیان آغاز می‌شود و تصاویری از پدر و خانواده‌اش با صداهای واقعی به شکل نَرِیشِن. تا اینجا هیچ چیز دست ما را نمی‌گیرد جز اینکه «احمد» بچه‌ای معمولی، گوشه‌گیر، دعوایی و قدرت طلب بوده است- شمشیر بازی هم می کرده و...-. می‌شد کل این بیست دقیقه را درآورد و گُزاره را با یک جمله بیان کرد- همچون بسیاری از جاهای فیلم-. تأکید فیلمساز بر معمولی بودن کاراکتر است. کاری که در فیلم قبلی- آخرین روزهای زمستان – هم انجام داده: کودکی نارس و ضعیف. این، یعنی «اسطوره زدایی» از قهرمان!

به نظر فیلمساز و بقول طرفدار سرسخت فیلم بهروز افخمی: «مهم این است که تماشاچی موقع دیدن فیلم فکر کند متوسلیان یک آدم معمولی بوده و اگر خودش هم در موقعیت او قرار بگیرد ممکن است به چنین کارهایی دست بزند.»

این اگر همان درک عقب افتاده شبه مارکسیستی – آدم ها محصول شرایط‌اند – نیست، پس چیست؟ اگر این نظر درست باشد، باید توضیح داد چرا جنگ ما یک احمد متوسلیان دارد، یک همت، یک بروجردی، یک باکری و... و نه صدها تن از هر کدام؟ مگر همه «محصول» آن شرایط نیستند؟ اگر قرار است «ماجرای تبدیل شدن یک کودک گوشه گیر تنها به یک فرمانده‌ی بزرگ» (به قول فیلمساز) را شاهد باشیم، چرا چگونگی همین «تبدیل» را به تصویر نمی‌کشد؟ و آیا اصلاً چیزی که می بینیم پرتره ی یک «قهرمان» است و فرمانده‌ی بزرگ؟ پدر از قدرت‌طلبی احمد در کودکی می‌گوید و بعد که خبر پاسدار شدنش را می شنود، خیالش راحت می شود. واقعاً باید، با همین موضع، خیال ما هم راحت شود؟ بروجردی، همت، متوسلیان و... با همین نگاه پاسدار شده اند؟ واقعاً که ....

بروجردی و همت و شهبازی و همدانی را هم دو سه لحظه‌ای در فیلم می‌بینیم، که بیشتر مقوایی اند تا آدم واقعی؛ چه رِسَد به فرمانده. دُر‌ شِناس بودن بروجردی هم بماند که مثل همه‌ی فیلم مفروض است. به جز «معمولی بودن» قهرمان، خشونت، خودمحوری و لجاجت – و یک بار هم عذر خواهی – «پیام اخلاقی»‌ فیلم برای ما چیست؟ «بدون آموزش به جنگ نروید»؟ این بود تمام حرف تازه و نگاه جدید؟


دستاورد ادعایی اصلی فیلم، کار روی صداست. فیلم راویان متعدد دارد (پدر، مادر، خواهر و بعضی از هم‌رَزمان) که هیچ کدامشان را یا نمی‌بینیم یا در لحظه‌ی ادای توضیحات غایبند و از همین رو کار چندانی با ما نمی‌کنند. اوایل اگر کمی کنجکاو شویم که این ها کیستند، در ادامه دیگر کنجکاو نیستیم. اصلا برایمان مهم نیست که این صداها واقعی‌اند یا نه. تصاویر هم همیشه با تاخیری ۱۰ تا ۳۰ ثانیه‌ای ترجمه‌ی کلام‌اند یا دقیقتر: اغلب زیرنویس یا پانویس آنها. در واقع فیلم، مصوّر سازی صدا است. کلام همیشه جلوتر است. مثلاً راوی می‌گوید: احمد روی موتور بود و بند کلاهش هم باز بود؛ بعد از ۱۰ ثانیه ما تصویری از همان وضعیت را می‌بینیم (چیزی شبیه فُتو رُمان) یا بَدتر: «احمد» در نوجوانی دارد تنهایی در خیابان راه می رود؛ صدای راوی (پدر) می‌گوید دیگر از این به بعد خبری از او نداشتیم. در حالی که این کلام متعلق به دوره‌ی بعدِ زندگی - جوانی- اوست. صدای واقعی راویان، گذشته را بیان می‌کند و تصویر یک بازسازی امروزی است که سعی دارد دیروز را منتقل کند. این شبیه ورق زدن «تقویم تاریخِ» مصور شده نیست؟

همین جا لازم است توضیح دهیم که سینما – چه داستانی و چه مستند – فقط می تواند عِینی باشد. سینما عینیت است و صدا – کلام و موسیقی – ذهنیت؛ آن هم ذهنیتی با حِسِ عینی که می‌تواند مکمل تصویر باشد. در هیچ نوآوری از اول تاریخ سینما تاکنون و تا فردا صدا اصل نیست و تصویر فَرعِ آن. در سینما، جهان به درد دیدن می خورد و بعد شنیدن. در سینما باور اساسا از دیدن می‌آید: Seeing is believing. اگر در صحنه‌ای به جای دیدنِ تصویر، کل صحنه را به دقت در کلام شخصیتی باز گوییم، برخلاف ادبیات تاثیری حسّی و عاطفی در مخاطب ایجاد نمی‌شود. مثالی بزنم از فیلم خوب و قدرتمند ریچارد بروکس، در کمال خونسردی، که ابتدا نمایش کشتار را حذف می‌کند. هرچند ما در گفتارها پی به آن می‌بریم اما نمی‌بینیمش. فیلمساز از این طریق امکان همذات پنداری ما را تا اواخر فیلم ایجاد می‌کند. در آخر، صحنه‌ی قتل را می‌بینیم و از آن منزجر می‌شویم، اما از انسان قربانی نه. این گونه است که قتل را آسیب شناسی می‌کند و ما را انسان‌تر از قبل.

در سینما نَرِیشن و تَک‌گویی (زبان گفتار) اگر هم بر ما تاثیری بگذارد نه به خاطر کلماتی است که می‌شنویم، بلکه به سبب دیدن چهره، حرکات چشم‌ها و اجزای صورت است.

صداهای راویان فیلم بشدت گزارشی، بی حس و گسسته است که تکمیل کننده‌ی یکدیگر هم نیستند و یک کُل کلامی نمی‌سازند. و احساسی حتی کلّی بر نمی‌انگیزند؛ حس خاص که دیگر بماند.

به این روایت‌های نصفه نیمه و بُریده بُریده‌ی کلامی می‌گویند «روایت متکثر» و «چند صدایی»؟ شوخی نمی‌کنید؟ اولاً روایتِ یک واقعه – حتی کلامی- باید تام و تمام باشد و کامل بودن و یکپارچگی‌اش را حفظ کند. مثل یک تجربه، که رها کردنش در نیمه‌ی آن یا از وسط شروع کردنش، اصلاً تجربه کردن نیست. ثانیاً از جنبه‌ی روایت تصویری نیز اکتفا به پلان‌های «شگفت انگیز» فاقد ارزش سینمایی است.

نظر فیلمساز ما درباره‌ی دِرام و تصویرِ منفرد «زیبا» به کل غلط است. دقت کنید: «جوهر سینما، درام نیست. جوهر سینما همین تصویربرداری شگفت انگیز است. باید برویم به سمت روایت های متکثر و به سمت تُنُک کردنِ دِرام... سینما، همانند غروبی است که در قطب نمایش می‌دهد (فیلم «از گور برکشته»). همان که در وِستِرن می بینیم. این اسبی که دارد توی بیابان می‌تازد. این دری که که باز است و...» این حرف های مثلا نَظَری برای فیلمساز جوان از راه نرسیده‌ی ما خیلی زود است. با این «نگاه» کارت پستالی و سطحی فیلم ساختن، همین می شود: «در غبار». سینما، تصاویر پراکنده و بی تداوم زیبا نیست. سینما بَرهم کُنِشِ تصاویر است. اسبی که در بیابان می‌تازد، به خودی خود هیچ چیز نیست «و دَری که باز است» و... نیز همچنین. هیچ اثری هم بر مخاطب نمی‌گذارد. باید هم بیابان و هم سوارکار را از قبل بشناسیم و قصه اش را بدانیم. به علاوه، این دَرِ باز، کدام در است؟ دَرِ جویندگان جان فورد یا دَرِ خانه‌ی رو به دیوار تهِ « غبار»؟ بُگذریم که قهرمان جنگ دفاعی ما هیچ ربطی به وِستِرن ندارد. قهرمان جنگ ما، یکه بزنِ تک افتاده‌ی وِستِرن نیست؛ بخشی از ملّتی است که برای دفاع از خانه و آرمان‌ها بپاخاسته و همه‌ی ملت، پشت سرش هستند و همه‌ی همرزمانش در کنارش.

نمایی از هیچ غروبی در سینما، سینماتیک نمی‌شود اگر دِراماتیک نباشد واثری حِسی-عاطفی بر ما نمی‌گذارد مگر اینکه بفهمیم این غروب از نگاه کیست و کجاست و چه کارکردی دارد؟ نمایش، بدون دِرام و کشمکش، شبیه زندگی نمی‌شود.

خوب است تعریف سینما و جوهر آن را از زبان استاد مسلم وسترن بشنویم:

«مواظب باش! دوربین را زیاد تکان نده! همه‌ی جوان‌های تازه کار می‌خواهند با دوربین دیوانه‌بازی دربیاورند. بی فایده است. ساده‌ترین تداوم روایت، از هر چیزی تاثیرگذارتر است. اول یک نما، بعد نمای زاویه مقابلش .... باید حس نمای دور را در نمای درشت حفظ کرد و کیفیتِ حسیِ فیلم را از دست نداد.» (گفتگوی جان فورد با برتران تاورنیه – از کتاب اسطوره سینما، مسعود فراستی)

به نظرم دوستان فیلمساز ما – بخصوص جوان ها- همین دو سه جمله را یاد بگیرند و عمل کنند، آرام آرام فیلمساز می‌شوند؛ دیگر حرفهای پر ادعا، غلط و سطحی اَنتِلِکت‌های امروزی را تکرار نمی‌کنند و به سرعت خود را «هنرمند» نمی‌دانند. فوردِ بزرگ خود را چنین توصیف می‌کند:

«من خودم را قبل از هر چیزی یک صنعتگر می دانم. یک صنعتگرِ قابل. هرگز خودم را هنرمند ندانسته‌ام. هرگز فکرش را هم نکرده‌ام که کار من هنر است. همیشه سعی و کوشش من در کار فیلمسازی این بوده که داستان‌ها را به بهترین شکل ممکن تعریف کنم. خود من واقعً نمی‌دانم که آیا اینها، آثار هنری هستند یا نه و علاقه‌ای هم به دانستن آن ندارم. تنها چیزی که می‌دانم این ست که به هنگام ساختن این فیلم‌ها قلب و روحم را بکار انداخته و به طرز دیوانه‌واری از ساختن‌شان لذت برده‌ام. کلمه‌ی «هنرمند» انسان را دچار ناراحتی و شَرم می‌کند و من به هیچ وجه نمی‌توانم چنین کلمه‌ای را تحمل کنم. در حالی که کلمه‌ی «صنعتگر» انسانی‌تر، دوست داشتنی‌تر و اصیل‌تر است.» (از کتاب اسطوره سینما، مسعود فراستی)

آیا می‌شود این شرم را از استاد آموخت؟ اگر بشود،‌ قدم بلندی به جلو رفته‌ایم.


مسئله‌ی اصلیِ باورپذیریِ مخاطب، امرِ وجودی است نه امرِ نمادین و نه دلالت‌گر. مسئله صرفاً تلقی انسانی در تمامیت آن است که دوربین زنده و با شعور ثبتش می‌کند. آدمِ روی پرده پیش چشم ما زندگی می‌کند و«هست» و دوربین باید هَستیِ او را ضبط کند و ثبت. باید وضعیت و تلقی انسانی آن آدمِ خاص را در تمامیتش تصویر کند. تصویری کاملاً عینی- و نه ذهنی- از نگرشِ آدمی معین در یک وضعیت مشخص. در ضمن، آدمی که قصه‌ای ندارد، قابلیت همدردی شدن و همذات پنداری ندارد.

فیلمساز جدی و راستین اگر واقعه‌ای را انتخاب می‌کند و با تأمل، تحقیق و سنجیدگی بازسازی‌اش می‌کند تا بدان نوعی حقیقت‌نمایی بدهد، می‌داند که همیشه فقط فرم زنده است که به محتوای زنده و واقعی می‌انجامد. از واقعیت و حس واقعی می‌شود به سوی حقیقت رفت و از عِینیت به ذِهنیت. فیلمسازِ در جستجوی حقیقت باید راز غایی واقعیتِ مشخص را مشاهده کند و حس آنجا بودن را منتقل سازد. با شخصیت اثرش زندگی کند تا بتواند انگیزش‌های نهان او را دریابد.

کانونِ پیش فرض‌های فعال که باید در ناخودآگاه باشد، اگر در خود آگاه بیاید، حسی تولید نمی‌شود که بتواند منتقل شود. از آنجا که «غبار» با پیش فرضِ فعال، ارادی و خودآگاهانه‌ی «تقدس‌زدایی» از شخصیت و واقعیت ساخته شده جایی برای ناخودآگاهی ندارد.

با اِسلوموشِن های بسیار نیز حسِ نداشته و زیسته نشده حادث نمی‌شود .گذشته از آن که اسلوموشن،POV می‌خواهد. اسلوموشنِ از نگاه فیلمساز، هِندی می‌شود و سانتی‌مانتال. و نمی‌تواند فقدان درام را بپوشاند.

بازیگر نقشِ متوسلیان راه می‌رود و با تعظیم به جمعیت لبخند می‌زند؛ تصویر اِسلوموشِن می شود. تمرین مشت‌زنی می‌کند؛ اِسلوموشِن می شود. دستگیر می‌شود؛ اِسلوموشِن می‌آید. خداحافظی می‌کند؛ اِسلوموشِن. بین بچه‌ها خرما بخش می‌کند؛ اِسلوموشِن. سوار ماشین می‌شود؛ اِسلوموشِن. خبر مرگ رفیقش را می‌شنود؛ اِسلوموشِن. و سرانجام با اتومبیل به پشت شِمشادها می رود؛ اِسلوموشِن.

اِسلوموشِن، حس مشخص واقعی را به احساسِ عامِ مبتذل تنزل می‌دهد . اِسلوموشِن‌های هندی- فیلمفارسیِ «غبار» که POV ندارند، به جای سوژه‌ی مقابلِ شخصیت، خود او را آهسته می‌کند. این اِسلوموشِن‌ها ربطی به مستند یا شِبهِ مستند جنگی ندارد و واقعیتِ فضا را می‌کُشد.

موسیقیِ پر حجمِ شبهِ ملودِراماتیکِ بی‌تنوع فیلم نیز هم سطح اِسلوموشِن‌ها عمل می‌کند و حس واقعیتِ مستند را نابود می‌کند.

هر نما باید حسّی از حیات به ما منتقل کند. با حرکت‌های آهسته‌ی دکوراتیو نمی‌شود کمبود قصه و دِرام را جبران کرد.

سیاه و سفید و برفکی کردن چند نما در بین صحنه‌ای رنگی نیز حسِ قدمت و کهنگی نمی‌دهد؛ گُسَست ایجاد می‌کند. انگار که نگاتیو خراب شده است.

حسِ زمان گذشته با انتخاب دوربین شانزده، نگاتیو و لنزهای کهنه، و خش‌نمایی تصاویر ایجاد نمی‌شود. دَرک از زمان لازم است.

دوربین رو دستی که با لنز تِلِه خارج از صحنه و همیشه از پشتِ چیزی، دزدکی به سوژه نگاه می‌کند و مدام خود را و حرکت‌های روی دَستَش را به رُخ می‌کشد چگونه می‌تواند، به زَعم فیلمساز، «کاراکتر» یابد و بعد به «حذف آگاهانه» برسد؟

سوال این است که این دوربینِ کیست که نگاه می‌کند؟ فیلمساز و فیلمبردار؟ فیلمساز کیست؟ مرتضی آوینی است؟ و فیلمبردار حاضر در صحنه اش، مصطفی دالایی؟ یا ادای بی‌جان و بی رمقِ آنهاست؟ مقایسه‌ی این فیلم با «روایت فتح » به شوخی شبیه است.

نگاه پشت دوربین «غُبار»، نگاهِ فیلمبرداری است که نه او را می‌بینیم و نه می‌شناسیم؛ و نه تجربه‌ای از هیچ جنگی دارد. کلّی زحمت کشیده و لنز یاد گرفته و بعضی حرکات دوربین روی دستش قابل تحمل است؛ همین.

به نظرم در این فیلم اتفاقاً درست بود که فیلمبردار و دوربینش را می‌دیدیم و کارگردانی را که در حال جستجو و کشمکش برای کشف واقعیت است و تجربه‌ای در بازسازی آن.

اما فیلمساز ما واقعیت جنگ را نمی‌شناسد و آدم‌های آن را. حسی از آن ها ندارد پس نمی‌تواند آنها را بازسازی کند. حداکثر به پلاستیک تِکنیکالِ بی حسی از تصویر آنها می‌رسد. مسئله‌ی دوربین «غبار» کشف و شکار واقعیت نیست؛ مستند نمایی و ضبط رویدادهای نصفه نیمه‌ی ساختگی است چراکه اصلاً واقعیتی در حال رخ دادن نیست؛ کُدهایی است از رویدادهایی فهمیده نشده.

فیلمساز به جای بازسازی واقعیت به روایت شخصی از ماجرا دست می‌زند و به جای بازسازی امانت‌دارانه و تام رویداد، می خواهد کُنِش محور باشد.کُنِش‌هایی که از واقعیت و از رویداد واقعی سرچشمه نمی‌گیرد. درک درستی هم از واقعیت وجود ندارد. دقت کنید به نظر فیلمساز درباره واقعیت: «اصلاً باور ندارم که چیزی به اسم واقعیت در الآن وجود دارد. واقعیت لحظه‌ای است که حادث می‌شود و تمام می‌شود و می‌رود. دیگر به چَنگ نمی‌آید. واقعیت، مانایی ندارد. قابل ارجاع و استناد نیست...  این، روایت من از ماجرا است.»

سوال این است: اگر واقعیت وجود ندارد و به چَنگ نمی‌آید و قابل استناد هم نیست، چه چیز وجود دارد جز تَخیلات و تَوهُمات فیلمساز؟ و چگونه می‌شود به این تَوهمات ارجاع داد؟ فیلمساز ما واقعیت را در لحظه قبل – در گذشته – می‌فهمد که به دور رَفته است. باید به او گوشزد کرد که هم گذشته واقعیت دارد و جنگ ما و آدم‌هایش، و هم امروز واقعیت دارد. و متأسفانه این هم واقعیت دارد که فیلمساز ما واقعیت را نمی‌فهمد و هر چیزی که «الآن» نباشد را. برای فیلمساز ما «اکنون» فقط یک لحظه است. کدام لحظه؟ از آنجا که زمان در حال  حرکت است و نه ایست، تا «اکنون» به سرانجام برسد و بشود یک رویداد؛ که قطعا اغلب بیش از یک لحظه است، «الان» هم با استدلال او واقعیت نیست. در غیبت واقعیت – و سندیت – حقیقتی هم در کار نیست و حقیقت نمایی‌ای. چه می ماند جز «غبار»؟ به راستی آیا «غبار» واقعیت دارد؟

با پیش فرض اسطوره‌زدایی و تَقَدس زدایی از واقعیتِ جنگ و آدم‌هایش- که واقعی‌اند- نمی شود نه احمد متوسلیان ساخت و نه هیچ آدم واقعیِ دیگری. هیچ رویداد واقعی را هم نمی‌توان بازسازی کرد.

از بحث میزانسن – که با کارگردانی تفاوت دارد - هم بگذریم که در این فیلم ابداً وجود ندارد.

فیلمساز از مستند، رنگ مایه‌های خاکستری یا قهوه‌ای فیلم‌های خبری می‌فهمد، و کهنگی ظاهری‌شان.

مستند، جلوه و جلا دادن و کهنه نمایی نیست. مستند، پلاستیک نیست و بی جان؛ نمایشی است واقعی، حاصل کار چشم و دست؛ بخشِ زنده‌ای از وجودِ فیلمبردار است و فیلمساز؛ بخشی که با حس، باور و آگاهی آنها همساز است. همچون روایت فتح که بهترین مستند جنگی ما است.

 

روایت فتح مستندِ منحصر بفردِ شخصیت پردازانه‌ای است که هم هستی آدم‌های جبهه را ضبط می‌کند و هم مرگ – شهادت – آنها را.

نگاهِ «روایت» به فتحِ درونیِ رزمنده‌ها است. و راوی مظلومیت، حماسه و راوی قهرمانان بنام و گنمامِ فردی و جمعیِ دفاع ما. اَکتِ بیرونی -زمینی- این قهرمانان رو به دفاع از سرزمین یا پس گرفتن بخشی از آن، اسارت یا کشتن دشمن دارد. و اَکتِ درونی‌شان رو به آسمان.

«روایت» هم فرد را می‌کاود و عَیان می‌سازد و هم جمع را و حضور این فردیت و جمعیت را در جبهه‌ها.

فضاسازی «روایت» -که سخت متّکی بر واقعیت است- تجلی حقیقت را مد نظر دارد. «روایت» به اِنکِشافِ واقعیت – و فضای واقعی- می پردازد و به آن سندیت و اصالتِ تام می بخشد. فضایی که ظاهرا بر زمین اتکا دارد، با نَرِیشِن مرتضی آسمانی می‌شود و وجه درونی آدم‌ها نیز و آرمانشان به ظهور می‌رسد. نَرِیشِن بخشی از فرم زنده اثر است که محتوای درونی آن را می‌سازد. لحن نَرِیشِن، تنهایی درونی، مظلومیت و حماسه، نَقب به درون، آمادگی برای شهادت و پیوستن به آسمان را به خوبی می‌رساند. وقتی نَرِیشِن با صدای محزونِ آن ورایی، نخلستان‌های خرمشهر را مرکز جهان می‌نامد و خرمشهر را شهری در آسمان، ما آن را باور می کنیم. ما باور مرتضی را باور می‌کنیم و این اساس باورپذیری ما در سینماست.

دوربین «روایت» نظاره‌گرِ منفعل نیست؛ زنده است و شاهد فعّال، و شهادت می‌دهد. دوربین برخلاف همه‌ی دوربین‌های روی دست، نه دِکوراتیو است و بی معنا، نه تحمیل‌گر و خودنما. دوربین، متحد با دوربین‌چی، فعال مایشاء است و به جستجو و اِنکِشافِ واقعیت می‌پردازد. بِداهَت، قصه گویی و سادگی در بیان، اساسِ کار است. همین است که فرم می‌سازد و محتوا می‌آفریند. فیکس کردن و نه آهسته کردنِ نماهای مرگ- شهادت- گویی ایست حرکت است و زمان؛ خروج از زمان مادی است و گُذار به زمان غیر مادی.

دستمایه سینما بخصوص در مستند، واقعیت بی واسطه تجربه شده در زمانِ حال است. هربار که «روایت» را می‌بینیم گویی رویدادها در زمان حال در حال وقوع‌اند. همه‌ی این‌ها «روایت» را ماندنی کرده و به فَتح رسانده است. راوی اش را هم.

 

اما در «غبار» با نقطه نظر سوم شخص جمع- و نه حتی مُفرد- بی‌هویتی طرفیم که تمرین تکنیک می‌کند. این سوم شخصِ جدا از روایت چه چیزی را می‌تواند روایت کند جز ظَنِ خویش که به زورِ اسلوموشِن باید نمایشی شود؟

دستگیری «احمد» را در اِسلوموشِن و زندانش را بیاد بیاورید: نمایی از آویزان شدن – مثلا شکنجه – او با بدن خونین اما مثل همیشه با صورت تمیز؛ و بعد اظهار پشیمانی‌اش بی هیچ چالش و خطری. چرا؟ آیا چون سبیل داشته و مثلاً چپ بوده- یا نبوده (؟)- چنین راحت اظهار ندامت می‌کند؟ در چه شرایطی؟ کِی از سبیل به ریش می‌رسد و چگونه؟ با چند کتاب بی جلد که در ۴۰ روز بیمارستان داشته؟ چرا تَحَوّلش روایت نمی شود؟ آیا انقلاب منجر به آن شده؟ چرا اصلاً انقلاب در فیلم نیست؟ و چرا او هیچ خلوتی ندارد؟

یا به یاد بیاورید صحنه‌ای که خبر شهادت وَزوایی را به متوسلیان می دهند: او از دوربین دور می‌شود. حتی صورتش را نمی‌بینیم. تصویر اِسلوموشِن می‌شود تا مثلاً ما بفهمیم خبر بدی شنیده است. چرا به جای دیدنِ چهره و عکس العملش تصویر آهسته می‌شود؟ فیلمساز توقع دارد که تماشاگر خودش خبر مرگ و اثر آن را در ذهن بازسازی کند؛ که این شدنی نیست. فیلمساز می گوید: «این دور شدن از دوربین به معنای نزدیک شدن به مخاطب است.» این دیگر یک شوخی کامل است و یک تَوَهُم ناب.

چهره وَزوایی را نیز در لحظه شهادت نمی‌بینیم تا با مکثی روی آن بفهمیم آیا از این رفتن راضی است و آماده‌ی آن با لبخندی یا ...؟ این است مرگ غیر حماسی – بدون ِمرگ‌آگاهی و مرگ‌طلبی- به جای شهادت! این مرگ حتی تِراژیک نیست؛ دفعی است و بی حس و بی‌تاثیر؛ و تمام. ادامه‌ای در کار نیست؛ و آسمانی. این، تقدس‌زدایی از واقعیت است و از قهرمان. یعنی واقعیت، تقلیل یافته، مادی شده و از درون تهی شده است که این حتی زمینی و واقعی هم نیست؛ پلاستیک است.

گفتار تهی و تصاویر تهی‌تر چیزی جدی از متوسلیان و پیرامونش (جنگ) به ما نمی‌دهد. آخرین نمایی که در فیلم می‌بینیم چهره‌ی سخت گریم شده‌ی بازیگر است به جای عکسی از چهرهِ واقعی متوسلیان. بدین ترتیب فیلمساز تا لحظه‌ی آخر می‌خواهد جعل را به جای واقعیت بنشاند و ناباوران هم عکس بازیگر را به جای اصل بگیرند. اما کپی برابر اصل نیست. واقعیت در غبار نخواهد ماند. سرانجام «غبار» کنار می‌رود و واقعیت عیان‌تر می‌شود.

سینما بالقوه می‌تواند بازتاب واقعیت شود و واقعیت بازتاب.

نظرات 28 + ارسال نظر
پیروزی یکشنبه 5 فروردین 1397 ساعت 10:36

جناب فراستی کل فیلم خوب ساخته شده بود ویک پیام رسایی داشت اززمان شاه ایران تسلیحات زیادی در ذاقه ها داشته برای دفاع در برابر کمونیستها /خوب میگویند دروغ است ایران اسلحه ای نداشته جوانان پرشور باعث پیروزی شدند خوب اگر کسی شور داشته باشد ولی شعور فرماندهی نداشته باشد چه ؟ایا شعور فرماندهی وسازماندهی منبع های مالی وانسانی جنگ در یک جوان بیست وچندساله با گذاشن ریش وپوشیدن یقه داروخجالتی شدن یا حرف نزدن یک شبه بدست میاید خوب این که حرف کمونیست های بی دین است چرا دفاع مقدس دربرابر کشوری که یک سوم وسعت وجمعیت وامکانات کشور مارا ندارد وحتی غذایش را هم باید وارد کند اینقدر برایمان زمان بر وگران تمام شدبطوریکه حالا هم نمی توانیم کمرراست کنیم /میگویند دنیا با ان بود کدام دنیا کدام کشورها یعنی همه انها با ما پدر کشتگی داشتند پس نقش دیپلماسی ما چه شد اصلا کسی به ما کمک نمی کرد؟ ما راست گوییم وهمه دروغ گو تلاشی نشد که بفهمیم یا فهمیده شویم؟ایا واقعا تمام سران وسیاستمداران با امام راحل هماهنگ بودند واعتقادی به حفظ وگسترش انقلاب داشتند یک فرمانده زبده مثل بچه ها دایم نیروی کمکی نمی طلبد وبار خودرا وبال دیگران نمی کند امیدوارم از این فیلم شکوهمن هنری تاریخی درسهای بسیاری برگیریم وچراغی برای راه اینده برفروزیم

سید محسن باقری یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 22:45

سید جان خسته نباشی
فقط قسمت بالای وبلاگ وقتی روی "اطلاعات کلاس های کافه" کلیک میکنم. صفخه نقد ایستاده در غبار میاد.
اصلاحش کن. ممنون

سید جواد:
مخلصم. به روی چشم.

اسلیپ کنات شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 14:04

دوست عزیزم ، جناب ناشناس ، با تأمل نظر دادن با فلسفه خواندن فرق میکند ؛ کسی که فلسفه خوانده مسلما با تاریخ فلسفه و همچنین فلاسفه مطرح آشنایی دارد ؛ نه اینکه بگوید فلان فیلسوف به من چه ربطی دارد و تخصص من سینما است! جناب یوسف بک هم ظاهرا از همنشینی با ایشان و تبلیغ برای او راضی و خوشحال هستند ، و به همین جهت یک دفعه می آید و می گوید فراستی فلسفه غرب و شرق را از بر است ، این سخن می تواند شمای ناشناس را گول بزند ، اما خودش را چه ؟
جواب ماست-مالی کننده تر از این هست که یکباره از روی تجربه عقل و شعور طرف را شناسایی کرده اند ؟ حالا این بماند که دوست ما بخاطر ارائه مقالات علمی ای که طی دوران تحصیلش داشته شناخته شده است
درمورد بخش دوم صحبتتان؛ باید بگویم که اگر شما هم بنا را از ابتدا به خلاف جریان آب شنا کردن بگذارید می توانید نظرهایی که برای عوام، منطقی و به دور از احساسات می نمایاند ارائه دهید و ظاهرا افرادی مثل خود شما پیدا خواهند شد که شما را تحسین کنند به همین خاطر. ضمنا بگویم که ایشان اگر در یک چیز استاد باشد، آن سفسطه است ، و ماهرانه دلایلی که ظاهرا منطقی هستند را در جاهایی که خودش دلش می خواهد به کار می برد (هرچند آن دلیل برای آنجا در واقعیت امر صادق نباشد) و بیننده سطحی که خود را به دست فراستی سپرده راحت به اشتباه می افتد.
ضمنا بد نیست دوست عزیز به هواداران او که ارتباطی نزدیک به او دارند هم نگاهی بیاندازی ، ببینی از چه قشری و با چه عقایدی اند. البته درک این مطالب که گفتم مستلزم آن است که گرفتار تار جزم اندیشی نباشیم

سید جواد:
درباره‌ی بخشی از حرفها که مربوط به بنده بود، نکاتی را عرض می‎کنم. جناب "اسلیپ کنات"، حتماً بنده از هم‎نشینی با شخصی چون مسعود فراستی راضی هستم و از این خوشحالم که لااقل وقتی از او سخن می‎گویم، سخنم عقبه‎ی چندین سال آشنایی نزدیک با ایشان، مطالعه آثارشان، شرکت در کلاسهاشان، حضور در بحث‌های عمومی، خصوصی و شخصی با ایشان را دارد. همیشه هم سعی دارم که آنچه به نظرم درست است را مطرح کنم و از حق دفاع کنم. در این مورد هم نه با فراستی، نه بزرگ‎تر و کوچک‎تر از او و نه حتی با خودم شوخی و رو در بایستی ندارم. بنابراین اگر حرفی می‎زنم و دفاعی می‎کنم، تلاشم بر این است که فقط به حق بودنش بیاندیشم. حال اگر جریان اصلی آب در موضوعی خاص، ناحق باشد و آنچه بنده با عقل و دل خویش- نه با جو سازی دیگران- دریافت کرده‌ام حق باشد، هیچ ترسی از خلاف جهت شنا کردن که ندارم، هیچ؛ بلکه آن را صحیح‎ترین کار می‎دانم.
اما آنچه به اشتباه از بنده نقل کردید این بود که "فراستی فلسفه غرب و شرق را از بر است". دوست عزیز، یا عرض بنده را دقیق نخواندید، یا توجه درستی به آن نداشتید و سرسری روخوانی‎اش کرده‌اید، یا عمداً چیزی بجز آنچه بنده عرض کرده‌ام را نقل فرموده‎اید. شما در سؤالی- البته با لحنی نه چندان مناسب- فرموده بودید: "دقیقا فراستی کجایش فلسفه خوانده ؟" جمله‎ی بنده در پاسخ به پرسش شما عیناً این‌چنین بود: "جناب فراستی هم به صورت آکادمیک و هم غیرآکادمیک فلسفه (هم فلسفه شرق و هم غرب) خوانده‌اند. به علاوه، کلاسها و مناظرات فلسفی نیز داشته‌اند."
این عرض هم با "از بر بودن" متفاوت است و هم هیچ نشانی از فریب و گول زدن در آن نیست، چراکه هم مدارک آکادمیک ایشان موجود است و هم همکلاسان ایشان- که برخی از معلمان بزرگ فلسفه در ایران هستند- زنده‎اند و هم مناظرات و کلاسهایی که عرض کردم موجود و قابل ردیابی هستند. فراوان هم هستند افرادی که با ایشان در زمانها و مکانهای مختلف؛ از جمله همین کافه راندوو، به مباحثات فلسفی پرداخته، سؤال کرده و پاسخ گرفته‎اند. اما دوست عزیز، انسان با سواد و با تجربه در هر جایی و برای هر مخاطبی و در هر شرایطی، هرآنچه خوانده و بلد است را از خود وِل نمی‎کند چراکه ارزش یک انسان به دانسته‎هایش نیست؛ به آن چیزهایی است که می‎داند و می‎تواند نگوید. (که البته این "نگفتن" چنانچه عرض شد، بسته به شرایط و مخاطب است) به عبارت دیگر، این علم انسانها نیست که ارزش آنها را تعیین می‎کند، بلکه حلم آنهاست که به ایشان ارزش می‎دهد.پس اظهار نظر نکردن درباره‎ی موضوعی، نه تنها همیشه نشان از عدم آگاهی نیست، بلکه گاه اتفاقاً نشان از حلم و شرایط‎سنجی و مخاطب‎شناسی انسان است. به علاوه‎ی اینکه سخن نگفتن از مطلبی خاص با رسانه‎، مدیوم، تریبون، مخاطب، جمع یا فردی خاص، به معنای هیچ نداستن درباره‎ی آن مطلب نیست؛ گاه به مفهوم به رسمیت نشناختن آنها است. قطعاً وقتی اینشتن به آن جوان دانشجو که ادعای فیزیک داشت اما بدون دانش کافی لاطائلات می‎بافت و خواستار بحث و مناظره با اینشتن درباره‎ی نیوتون بود، می‎گوید: "فرزندم، من چیز زیادی از فیزیک و این شخصی که نام می‌بری، نمی‎دانم"، ما نمی‎گوییم که "بله. اینشتن هیچ‎کجایش فیزیک نخوانده بود چون اگر خوانده بود، نه از صحبت کردن درباره فیزیک سر باز می‎زد و نه به نیوتون بی اعتنایی می‎کرد." اینشتن نیازی به اثبات خویش برای هر مخاطبی که از راه می‎رسد ندارد، بنابراین می‎داند که کجا و با چه کسی از دانش خود سخن بگوید. این البته فقط یک مثال بود برای روشن‎تر شدن بحث واگرنه در مثل همواره مناقشاتی موجود است. مقصودم این است که بنده نه دوست محترم شما را دیده‌ام و نه ایشان را می‎شناسم. بنابراین منظورم این نیست که ایشان را با آن دانشجوی کم‌اطلاعات یکسان کنم. چنانچه عرض شد، سر باز زدن از سخن گفتن درباره‎ی یک مسأله دلایل زیادی می‎تواندداشته باشد که یکی از آنها سطح مخاطب است و مثال اینشتن فقط ناظر به همین مورد بود. ممکن است شناخته‎شده ترین افراد نیز در مقابل فردی دیگر، کم اطلاعات و سطحی باشند. ممکن هم هست که آنها در سطح بالایی قرار دارند، اما دلایل دیگری که به آنها اشاره شد، امتناع آقای فراستی از ابراز نظر را موجب شده باشند.
جمع بندی عرایضم این است که دوستان، لطفاً هم در اظهار نظر درباره‎ی دیگران کوته‎نگر نباشیم و تنها با شنیدن یکی دو جمله از آنها و شناختی سطحی از ایشان به قضاوت ننشینیم و هم در نقل قول کردن از دیگران، دقت و امانت‎داری را جایگزین عجله کنیم که اگر چنین نباشد، ممکن است بشوید مثل جناب "اسلیپ کنات" و بنده که چون ایشان سخن خود مرا وارونه نقل کردند، دیگر شخصاً نمی‎توانم مطمئن باشم که آنچه از دیگران؛ از جمله آقای فراستی، نقل می‎کنند نیز صحیح باشد.

(ضمناً خدمت جناب "اسلیپ کنات" عرض می‎کنم که تلفظ صحیح slip، "اسلیپ" نیست؛ چیزی شبیه "سلِپ" است و همچنین تلفظ درست knot، کنات نیست؛ "نات" است. بنابراین بهتر است از همان نام انگلیسی گروه مورد علاقه‎تان، slipknot، استفاده کنید تا هم گویاتر باشد و هم به دلیل غلط بودن از لحاظ تلفظی، مخاطب را به اشتباه نیاندازد.)

ناشناس جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 12:56

با سلام

من از طریقه نقد ایشون می گم که حتما باید فلسفه خونده باشن. چون ساختارمند و منطقی نقد می کنند. برای فلسفه خوندن حتما لازم نیست نیچه یا شوپنهاور بدونی بلکه لازمه که اهل فکر کردن باشی و احساسات آنی خودت را بتونی کنترل کنی. خیلی از فیلم ها احساسات ما رو تحت تاثیر قرار می دهند ولی وقتی یکم روشون فکر می کنی می بینی منطق ندارن. داستان ندارن و مهمتر از همه ساختارمند نیستن ولی ما به کلی تحت تاثیر قرار گرفتیم. فراستی این چیزا رو خوب می فهمه چون خوب فکر می کنه و کسی که خوب فکر می کنه می تونه خوب قضاوت کنه و تحلیل درست داشته باشه.

اسلیپ کنات پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 00:28

"البته با هر مخاطبی در سطح شعور و عقل همان مخاطب صحبت می‌کنند"
نکند فراستی سخت افزار سنجش شعور در اولین دیدار با دیگری را روی خود دارند ؟؟
-تعجب نفرمایید همانا که از آپشن های شیخ ماست-.
سید جان دو کامنت گذاشتم که در دومی نان به نرخ روز خور را ننوشتم ، شما اولی را چاپ کردی ، مشکلی نیست فقط جان تو گزارش ما را ندهی، منظوری ندارم فراستی آدم خوب و راستگویی است ، و از فلاسفه نیز می باشد

سید جواد:
واقعاً شرمنده‌ام، رفیق. اولِ کامنت‌ها را خوندم، دیدم شبیه هم هستند؛ دومی را حذف کردم. ببخشید. بی دقتی از من بود. ان شاء الله تکرار نمیشه.
=======================================
برای دریافت سطح مخاطب، نیازی به سخت افزار نیست؛ کمی تجربه کافی است. تجربه‌ای که برای انسانی در این سن و سال و با این عقبه از برخورد با مخاطبین گوناگون عجیب و دست‎نیافتنی نیست.

اسلیپ کنات چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 22:27

دوست عزیز جناب "ناشناس"
دقیقا فراستی کجایش فلسفه خوانده ؟ یکی از دوستان برایم تعریف کرد که یکبار حضورا نظر فراستی را درمورد شوپنهاور پرسیده اما فراستی او را نمیشناخته و به دوست ما گفته تخصص من سینماست! و هنگامیکه دوستمان به فراستی گفته این نیچه که -ظاهرا برای تزیین و دکور کافه- کتابش را اینجا گذاشتی متاثر از آن فیلسوف است ، در همین حین فراستی به صدا می آید و یک جمله ناب را به زبان می آورد که می شود با عنوان "سخن بزرگان" آن را منتشر ساخت؛ « نیچه متاثر از همه فلاسفست ! »
دوست عزیز فراستی یکی از همین تلویزیونی های نان به نرخ روز خور است، زیادی بزرگش نکن.

سید جواد:
ببخشید وارد بحث‌تون میشم. فقط خواستم نکته‌ای را یادآور شوم:
جناب فراستی هم به صورت آکادمیک و هم غیرآکادمیک فلسفه (هم فلسفه شرق و هم غرب) خوانده‌اند. به علاوه، کلاسها و مناظرات فلسفی نیز داشته‌اند. البته با هر مخاطبی در سطح شعور و عقل همان مخاطب صحبت می‌کنند.
فقط جهت اطلاع و شفاف شدن بحث عرض کردم.
باز هم عذر می ‌خوام.

ناشناس پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 22:01

آدمی که فلسفه خونده و ذهن منظم و ساختارمندی داره. همیشه مسائل درست و سنجیده و حکیمانه تحلیل می کنه.
فراستی یه همچین آدمی هست.
آدم دقیق با سواد سنجیده و قاطع و البته سخت گیر.
اگه برخی مواقع هم تندی می کنه و خشونت در کلامش هست کاملا به جاست . چون فیلم هایی که در موردشون نقد می کنه دقیقا در همین جایگاه هستند.

علیرضا یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 17:37

این نقد بی نظیره(کم نظیر نیست) . خط به خطش آموزشه. واقعا ممونونم

ب.ی جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 23:25

بی صبرانه منتظر نقد فیلم غیرت فروش " فروشنده" توسط استاد هستیم ...

سید جواد:
ما هم منتظریم و جناب فراستی قول داده‌اند که به زودی ما را از این انتظار درآورند.

papillon چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 23:02

سلام،
برنامه ی هفت برای ایستاده در غبار میز نقد تشکیل داده بود. اونجا آقای فراستی میگه فیلم یک صحنه ی عالی داره اون هم اونجاییکه متوسلیان بیسیمو بالای سرش نگه میداره. این هم لینکش: http://www.aparat.com/v/L5sH1
اینجا اما نظرشون به کل متفاوته. چرا؟ نظرشون عوض شده؟

سید جواد:
سلام.
توضیحش درون خودِ متن وجود داره.

شاهین چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 00:30

فوق العاده بود این نقد

حسین پارسایی سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 17:05

سلام.
دوست عزیز, جناب "علی_ر" میتونم ایمیل شما رو داشته باشم.
خواستم پیشنهادی بهتون بدم;

یاشار نیازی سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 02:44

سلام . با احترام به نظرات خوب استاد فراستی امیدوارم این فیلم یعنی ایستاده در غبار برای اسکار معرفی شود . فیلم فروشنده اگر بخواهد هم در اسکار توفیقی کسب نمیکند چون تابحال سابقه نداشته یک فیلمساز در بخش فیلم خارجی دو بار اسکار بگیرد مگر اینکه قصد و نیت دیگری از معرفی فیلم فروشنده به اسکار در کار باشد که همه مان میدانیم چیست !.

حسین پارسایی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 23:13

در پاسخ به دوست عزیز_علی_:
بنده تمایلی به دلخور شدن از یکدیگر و.. ندارم.
مخالف هم هستیم,باشیم..مخالف یکدیگر باشیم,نه بیشتر و نه کمتر..
درضمن بنده ی حقیر میزان شناختم نسبت به افکار و آثارِ شهید آوینی ,, بیشتر از میزان شناختم نسبت به جناب فراستی ست;

علی-ر دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 18:20

مرتضی عزیز:لطفا بیشتر توضیح بده که آن کسی که غاقل تره،کدوم طرفتره و آن کسی که مقصره،کدوم طرفتره.آنکسی که عاقل تره،عقلش بر مبنای کدوم منطقه و آن کسی که مقصره،فهم و شعورش بر کدوم پایه منطق استوار نیست.کسی که عاقل تره،برای چی باید سه روز از وقت با ارزشش رو بگذاره و بیاد اینجا و با مسعود فراستی و نوچه هاش بخواد جر و بحث بی فایده کنه و کسی که مقصره،با چقدر دلیل و منطق میتونه به یک نادان و جاهل و بی منطف حالی کنه که عاقل نیست و باید سر عقل بیاد!
منظور جبران خلیل از عاقل و مقصر چه کسی بود؟در کجا این انفجار دیلوگ روشنفکری بزرگ اتفاق افتاد و در چه کلاس درسی و در تقابل با چه کسی،جبران خلیل جبران،این جمله تاریخی رو فرمایش کرد؟
آیا در همان لحظه تاریخی بزرگ نبود که این سوال بزرگ بشریت از راز خلقت کشف شد که اول مرغ به وجود آمد یا تخم مرغ؟!
دقیقا منشاء همه مشکلات و بحث امثال شما هم ریشه در همین واژه مرغ و تخم مرغ دارد...اگر توانستی جواب بدهی که اول مرغ به وجود آمد و یا تخم مرغ،آنموقع توانسته ای قطعه کوچکی از پازل راز هستی و خلقت خدا و این جهان را آشکارکنی و آنوقت میشوی روشنفکر...ولی اگر نتوانستی جواب دهی،خب!شما بگو اول مرغ بوجود آمد یا تخم مرغ...آنوقت ماهم میگویم راستش خودمان هم نمیدانیم!
نه تنها شما روشنفکر و با سواد نیستی،بلکه ما هم عاجز مانده ایم که چگونه به این جماعت حالی کنیم که سینما سینماست!دیاثت دیاثت است و استمنا استمناست و عقل و شعور انسانها را نمیتوانید با فلسفه گری و جهان بینی (بقول خودتان)بسمت آنچه که از دنیا میپندارید را به مردم بباورانید.
بقول دیالوگ فیلم ژاندارک،فرشته جبرییل به ژاندارک میگوید:تو باور میکنی که پیامبر هستی چرا که دوست داری پیامبر باشی...امثال شما و اساتیدتان باور خودتان دارید که با سواد و روشنفکر هستید چرا که دوست دارید که اینچنین باشید...ولی نمیتوانید عقل و احساس و منطق و چشمها و گوشها و زبانهای مردم را هم با خود همسو کنید!از چه میسوزید ای جماعت به خواب عالم دیگر از این جهان هستی رفته اید؟...هیچ چیز آنسوی سینما نیست!هرچه هست اینجا و در جلوی دیدگان و با چشمهای بینا و گوشهای شنوای ماست...حتی خود خدا را هم نه تنها نمیتوان در آنسوی سینما یافت،بلکه خدا را هم میشود بر روی صندلی سینما و با چند ده متر فاصله بر روی پرده از دیالوگها و نقشها و رفص خالص و بی غل و غش و اشکهای و لبخندهای انسانها یافت.

حسین پارسایی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 16:02

سلام.
در پاسخ به دوست عزیز_علی_:
خوشبختانه چراغِ وبلاگ به صمیمیت و نزدیکی کاربران_موافق و مخالف جناب فراستی_ روشن است,بنده به نظرتون احترام میگذارم.نه بنده شما رو میشناسم,نه شما بنده رو و این طبیعی ست.فضایِ مجازی ست و محدودیت هایش..
بنده هیچ مشکلی با شما ندارم;چرا مشکل؟ چرا دوری؟
فرمودین که از تاریخِ روشنفکری مطلعید؟ بله که مطلعم.چه در اروپا و اساسا فرانسه_اگر خواستین میتونیم بحث کنیم و مقایسه کنیم بین مواضع بی شمارِ راسل,سارتر و.._جنایات امریکا در ویتنام و کودتا در کوبا و.._ و حتی موضعِ سیمین دوبوار در قبالِ جنایات ارتش فرانسه به خاطر جنایات بی شمارش در الجزایر و پیگیری دادگاهِ جمیله بوپاشا و.._ و شبه روشنفکرانِ وطنی_نام میبرم تا اشتراک لفظ نباشد و همه گیر در نظرگرفته نشود_ فاقد هویت و ضد تاریخ و ضدِ اعتقادات ملی_مذهبی این مرز و بوم..
و چه در ایران ,از صدرِ مشروطه تا به امروز..
کافی ست که مطلع گردیم از زندگی ,تفکرات و نامه ها و دست خط خود این افراد و حامیانشان..
از پسرِ حاکم خامنه_میرزا فتحعلی آخوندزاده مترجم و نمایشنامه نویس_ که به تفلیس فرار میکند ,وارد ارتش شوروی می شود و بیش از 40 سال از دربار شوروی دشمن ایران حقوق میگیرد.در مراسم تاجگذاری ناصرالدین شاه عضو هیات روسی ست; آنکه در مکتوبات کمال الدوله_تحت تاثیر دیوید هیوم _ نافی الهیات و خدا و دین میشود.آنکه خواستار تغییر الفبا از فارسی به لاتین میشود.
ترجمه میکند , با روح القدس خویش,, موسس اولین فراموشخانه در ایران ,میرزا مکم خان اصفهانی ارمنی تبار مسلمان نما نامه نگاری میکند و راهنماییش را می طلبد;
و اما گل سرسبد آوانگاردها_میرزا ملکم خات:
علوم سیاسی خوانده ی پاریسِ عاشق جان استوارت میل و آگوست کنت ,از مشاوران عالی رتبه ی شاه قاجار ,از تاثیرگذارترین وابستگان و دلالِ رسمیِ امتیازات ننگین رُژی, رویترز ,لاتاری و ورود قمارخانه های فرنگی به کشور و پیشنهاد دهنده ی اصلاحات در اصولِ دین اسلام و..
تا محمدعلی محلاتی ملقب به سیاح محلاتی ,آنکه می گفت: بی شک امریکا یگانه اتوپیا و بهشت برین زمینی ست که خدا وعده داده است و..
آنانکه از نت موسیقی تا طعم شربت و رنگ لباس خویش را خود انتخاب نمیکردند و برای سرفرازیِ وطن گلو پاره میکردند.....!!
تا دیگر آوانگاردهای وطنی که بیش از پتر کبیر روسی ,هضم نکردند و فهم نکردند مفهوم پیشرفت و تجدد را..تفاوت تمدن و تجدد را..
سارتر بود که در ابتدای کتاب فرانتس فانون_مغضوبین زمین_ مقاله ای نوشت که: ما در قرون 17_18_19 روسای قبایل,خان زاده ها و پولدارهای آفریقا و آسیا را می آوردیم چندروزی در آمستردام ,لندن,بلژیک ,نروژ و پاریس می چرخاندیم ,لباسهایشان عوض میشد ,روابط اجتماعی شان عوض میشد,کت و شلوار می پوشیدند, و..آرزوی اروپایی شدن را در دلهای اینها ایجاد میکردیم و اینها را می فرستادیم به کشورهایشان..
ما در اروپا میگفتیم آزادی ;آنها در کشورهایشان میگفتند : ادی..
ما میگفتیم ,برابری_ آنها در کشورهایشان میگفتند: بری.....

محسن.ح دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 15:04

اوه اوه چه گرد خاکی اتفاق افتاده اقایان ول کنین مسئله سادست کسی که به نظرات سینمایی مسعود فراستی علاقه داره نظراتش را دنبال کنه و کسی هم علاقه نداره نظرانت منتقد محترم و محبوبش را دنبال کند والسلام اصلا لزومی نداره همدیگرو قانع کنین طرف مقابل اشتباه میکنه من خودم گاهی این وبلاگ و گاهی هم وبلاگ بقیه منتقدان سر می زنم و نظرات منتقدان مختلفو می خونم.

مرتضی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 07:46

طبق فرمایش جبران خلیل جبران اگر دو نفر با هم بحث کردند ان کسی مقصره که عاقل تره بر این اساس بنده تصمیم می گیرم بحث بی نتیجه را با نوچه های فراستی ادامه ندم.
فراستی برای من در حد همون دیوث استمنا که در برنامه زنده گفت چنین ادمی بیشتر ارزش وقت گذاشتن نداره .

مرتضی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 07:37

علاقه به ادامه بحث ندارم شاید دیوث استمنا در وجود فراستی برای شماها صفاتی قابل توجه بوده و لی من نمی تونم این وقیح بودن رو بفهمم.

سید علی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 02:09

دوستان عزیز
پرستشگران و مخالفینِ خشمگین و بی منطق فراستی:
خیلی تند نروید، افراط نکنید دوستان.
خشم و نفرت در کامنت های مخالفین موج می زند و گویا با ارسال این کامنت های می خواهند دلشان را خنک کنند. هر کسی حق دارد از کسِ دیگری خوشش نیاید، حتی حق دارد از طرف متنفر باشد، اما دلیلی، سندی، مدرکی چیزی ...
موافقین -بخوانید پرستشگران- هم بخشی از دفاعشان که در آن لجاجت موج میزند، این است که فلان منتقدین داخلی را در گند فرو ببرند که مثلا فَراستی را در اوج نگه دارند. شما که بَلَد نیستید از کسی درست دفاع بکنید تا دوستان مخالف -چه بی سواد، جه باسواد- فکر نکنند که در گروه مدافعان یا دوست داران فراستی آدم با سواد و معتدل چیدا نمی شود...

علی-ر یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 19:49

خطاب به مرتضی:
..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

علی یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 16:06

خطاب به : حسین پارسایی

نمی دانم چقدر مطالعه دارید. چقدر نسبت به تاریخ روشنفکری در ایران اشراف دارید، و چقدر این اظهار نظرتان بر اساس استدلال و منطق است و چه قدر بر اساس تکرار طوطی وار اظهارات استاد فراستی..

متاسفانه اکثر افرادی که الان طرفدار آقای فراستی هستند، در دهه شصت زندگی نمی کردند و اینگونه است که باور می کنند " مسعود " و " مرتضی" مستقل اند! همه کسانی که دهه شصت مطالب سینمایی می خواندند می دانند که سوره یک نشریه دولتی بود.. چگونه می شود وقتی ماهنامه فیلم در یکی از شماره های ابتدایی تصویر زنی را روی جلد میبرد تذکرمی گیرد، ولی سوره عکس نیکی کریمی در عروس را پشت جلد شماره اول خود چاپ می کند و کسی کاریش ندارد؟
اصلا ماهنامه فیلم کیارستمی را تحویل داد که سینماگر بزرگی است. جریان آقای فراستی چه کسی را تحویل داد؟ نهایتا بهروز افخمی که افتخارش چندین و چند فیلم میلیاردی و نیمه کاره است!

رضا یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 14:00

مرتضی جان کسی که مردم خودش رو عقب مونده نشون بده بطوری که برای نجات دست به دامن یک ژاپنی میشن بیش از دیوث حقشه تو هیچ سینمایی جز ایران از این پدیده ها پیدا نمیشه اگر ایشون بجای دیوث خطاب کردن از فیلم دفاع میکرد بیشتر از این شاهد این پدیده ها بودیم و خواهیم بود

مرتضی یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 11:22

فراستی در برنامه هفت گذشته یه دروغی گفت که اخر خودش هم نتونست جمعش کنه توصیه می کنم مقاله عقیل قیومی در سینما سینما رو بخونین
البته من به این فضا و این ادما امیدی ندارم شما اگر ذره ای انصاف و شعور داشتین که از دیوث گفتن فراستی دفاع نمی کردین.

مرتضی یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 11:19

باز این نوچه های فراستی نادان دست به کار شدن قابل توجه اقای حسین پارسایی

حسین پارسایی شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 21:40

سلام.
در پاسخ به دوست عزیز_علی_:
روشنفکری؟!!!! منورالفکری؟!!!!!
تاریخ روشنفکری این مرز و بوم ,از بدوِ تولدش تا به امروز, آنچنان تیره و تار است که اگر این طیف را به هر نامی که بخوانیم ,, خورشید خانم دلش میگیرد و روشنی را فراموش میکند؛

علی شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 03:45

در مناظره فراستی سعی کرد خودش را خارج از چارچوب قدرت تعریف کنه..ولی گویا ایشون فراموش کردن که در تمام این سال ها پشت سر آوینی پنهان شدن..گویا فراموش کردن که اتفاقا در راستای زدن سینمای اجتماعی و روشنفکری ای حرکت کردند، که حکومت خواستار حذفش بود.. همان حکومتی که قتل های زنجیره ای سامان می دهد و با نفس روشنفکری مخالف است..همین الان هم ایشان حتی انقدر جرئت ندارد که دیاثت را از عوض خودش بگوید و پشت آملی قایم می شود..و بعد رفتارش زمینه ای میسازد که یالثارات آنگونه تیتر بزند..

اگر سخن از استمنا است، فراستی کارش استمناست. صراحتا می گوید خشم ناشی از دیدن فیلم را با نقد می خواهد آرام کند. این کار اگر اسمش خودارضایی نیست پس چیست؟ و از طرفی دیگر این فرو خوردن خشم از طریق نقد به چه کار نقد فرهنگی می آید؟ چه دیالوگی ایجاد میکند.

ن....... شنبه 6 شهریور 1395 ساعت 01:35

این نقد حرفای بسیا بسیار خوب و قشنگ و به جریت درستی رو داره میزنه.اما اصلا برای نوشتن مناسب نیست...این نقد بین مدیوم شفاهی و نوشتاری سردرگم هست.
منظورم اینه اون ساختار نگارشی مشکل داره.بیشتربه درد حرفهای شفاهی میخورده.اصلا ساختار نگارشش مشکل داره.تا قبل از کتاب لذت نقد اقای فراستی ساختار نوشتاری رو در نقد ها رعایت میکردن ولی بعد از اون خیلی قلمشون ضعیف شده.بین نوشتن و گفتن گیر کردن.باز هم معتقدم حرفا درسته اما ساختار و نگارش مشکل داره.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد