مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 47: گذرگاه تاریک، دلمر دیویس، 1947

اشاره:

۱. آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک.

۲. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  

۳. امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

۴. توضیحات مندرج در انتهای مطلب، به درخواست برخی دوستان و به منظور هر چه مفهوم تر شدن متن، توسط ویراستار (و نه شخص مسعود فراستی) ارائه شده اند. از دوستان خواهشمندم که اگر اشکالاتی به این توضیحات وارد می دانند و یا بیان نکاتی تکمیلی را بر آنها لازم می دانند، حتماً نظرات خود را مطرح سازند تا هم، در صورت نیاز، مطلب اصلاًح شود و هم دیگر دوستان بتوانند استفاده ی بهتری ببرند.

 

سینما کلاسیک

برنامه چهل و هفتم: گذرگاه تاریک

شانزدهم مرداد ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/23/711cd87979a72d7ace66e528caaeafb4/Dark_Passage.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم دیگری می بینیم با بازی خوب همفری بوگارت [Humphrey Bogart]، به کارگردانی دلمر دیویس [Delmer Davis]: گذرگاه تاریک.

اساس فیلم شخصیت بوگارت است. هم همه ی قصه روی آن می چرخد و هم بازی اش اینطور است .

این فیلم معروف شده است به فیلمی که دوربین سوبژکتیو دارد. یک ساعت اوّل، ما چهره ی بوگارت را نمی بینیم بلکه از نگاه بوگارت، آدم ها و مکان ها را می بینیم. این دوربینِ سوبژکتیو را خیلی ها ممکن است اشتباه کنند. من یک توضیح مختصر خدمتتان عرض کنم بین دوربین سوبژکتیو و P.O.V (Point of View):

Point of View  از نگاه شخصیت است با Reaction [= واکنش] ای که از او می گیرند. یعنی آدمی دارد جایی را نگاه می کند [و ما] آنجا یا آن فرد را می بینیم که به چیزی نگاه می کند (نگاهش را می بینیم) و [دوربین و نما] برمی گردد به خودش [و ما] متوجه می شویم که [آنچه دیده ایم] از نگاه او بوده است. [در] دوربین سوبژکتیو، ما فقط داریم از نگاه شخصیت می بینیم وReaction  ای در کار نیست. ما در Point of View  می توانیم همذات پنداری نداشته باشیم؛ شاهد دیدن کسی از جهان و برگشتش باشیم. اما در سوبژکتیو قطعاً همذاتپنداری موجود است چرا که ما جای دوربین و جای آن آدم قرار گرفته ایم و ما داریم همراه دوربین نگاه می کنیم و این با خودش، قطعاً، همذات پنداری می آورد و فاصله (بین مخاطب و شخصیت) را به شدّت کم می کند.

عرض کردم که در یک ساعت اوّل بوگارت است که دارد نگاه می کند، بوگارت است که همه چیز را می بیند و ما او را نمی بینیم، اما کسانی که با صدای بوگارت آشنا هستند، می فهمند که همفری بوگارت است ولی چهره نمی بینیم  تا موقعی که جراحی پلاستیک می کند و باندپیچی می شود و پس از باندپیچی، آرام آرام، می بینیم اش. این، از نظر تمهیدی که فیلمساز به خرج داده و قسمت فنی و تکنیکی اثر. اما به نظرم اساس گذرگاه تاریک این است که فیلم عاشقانه ی خیلی خوبی است.

مقابل همفری بوگارت، لورن باکال [Lauren Bacall] بازی می کند (که بعداً همسر [واقعی] همفری بوگارت می شود). رابطه ی بسیار خوب، اندازه، و پله پله ای بین این دو برقرار می شود. باکال به دلیل سرنوشت پدرش، که کمی مشابه بوگارت (وینسنت) است، او را تعقیب کرده، دادگاه هایش را رفته و معتقد است که بوگارت بی گناه است و الآن می خواهد به او کمک کند و کمک می کند. تنها کسی است که به بوگارت، بعد از بیرون آمدن از زندان، دارد کمک می کند و دوستش به اسم جورج که او به سرعت کشته می شود. این رابطه اینقدر خوب، درست و به موقع پرداخت می شود که ما اوّل رابطه ی انسانی بین این دو، به خصوص از طرف دختر به بوگارت، و بعد آرام آرام سپاسگزاری بوگارت، با آن چهره ی سردی که اصلاً درون (درون ِمهربان و درونِ پذیرش محبت) را درش نمی بینیم. آرام آرام [این محبت] به بوگارت هم سرایت می کند. اوّل با قدردانی و بعد با محبت.

یادمان بیاید صحنه ی فوق العاده ی خداحافظی را: بوگارت دارد از خانه ی باکال می رود و یک خداحافظیِ کوچکِ ساده بین این دو اتفاق می افتد. نماهای فیلم اساساً مدیوم شات۱ (نمای متوسط) است. اینجا، کلوز۲ می شود. نماهای درشت بوگارت و به خصوص باکال را داریم، چون سنگینی صحنه اساساً روی باکال است؛ باکال است که این خداحافظی برایش خیلی سنگین است. ظاهراً بوگارت کمتر (یا لااقل ما نمی بینیم). تصویر درشت باکال را که می بینیم، گوشه ی چشم [اش] اشک [است]. نما، بسیار خوب، نور پردازی شده و بسیار خوب، حس اش را منتقل می کند. عاشقی که یارش دارد می رود، و فیلمساز خیلی درست این نماها را فهمیده و به هم کات [Cut] می دهد. نماهایی که یکی از چپ به راست و یکی از راست به چپ [است]، اندازه ی قاب ها مساوی و درست [است] که خیلی خوب این رابطه را از نظر حسی به ما منتقل می کند.

بعد از رفتن بوگارت، صحنه ی جالبی است. صحنه ای که می خواهد سوار اتوبوس بشود و برود. یک پلیس را می بینیم که آنجا دم دکّه ی شرکت اتوبوسرانی ایستاده و ما می ترسیم. یعنی از لحظه ای که پلیس را در عمق میدان می بینیم (چون بوگارت دارد به باکال تلفن می کند که بگوید کجا دارد می رود و پلیس در عمق میدان دیده می شود)، ما را می ترساند: نکند بیاید و بوگارت را بگیرد! و بعد جلو می آید و بلیت می گیرد و باز دوباره پلیس را می بینیم که دارد نگاه می کند. این، از ترفند های خوبی است که به نظرم دیویس خوب اجرایش کرده و این ترس را منتقل می کند. صحنه ی تلفن هم خیلی صحنه ی خوبی است. بوگارت اینجا دیگر خودش را کاملاً عیان می کند. در نگاهش، در خداحافظی اش و در کلامش.

فیلم، غیر از بوگارت و باکال، چند تا آدم [دیگر هم] دارد. به خصوص آن زن خبیثی که گناهکار است و علیه بوگارت در دادگاه شهادت داده. یک زن تیپیکالِ۳ نوآر۴ است: مرموز، خبیث و به شدّت تنها. بازی، خیلی خوب است؛ کاملاً ما را از این زن متنفر می کند. لحظه ی مرگش هم (یعنی آن سقوطی که از پنجره به پایین می کند) خیلی خوب اجرا شده و ما با اینکه مرگ را می بینیم، مطلقاً لحظه ای هم با او همدردی نمی کنیم. اما جورج (دوست بوگارت) که سه- چهار دقیقه فقط دیدیم و یک جوری بوگارت دارد با او درد دل می کند و [ما] تنهایی او را می فهمیم و ترومپت اش را (که آرزویش این است که به آمریکای جنوبی برود و ترومپت بزند، اما از نظر مالی در توانش نیست)، مرگ خیلی فجیع و مظلومانه ای دارد. ما با او کاملاً همذات پنداری می کنیم ولی با آن زن که به شدّت هم آنتی پاتیک۵ است، نه. یا آن آدمی که صاحب ماشین است و اوّلین بار بوگارت از ماشین او استفاده کرده و بعد ما چقدر، به درستی، آرام آرام از او متنفر می شویم و مرگ او هم خوب اجرا شده. مرگی است که یک جور پایان خباثت است. [مرگ] او و مرگ آن دختر، اگنس مورهد [Agnes Moorehead]، که گفتم بازی خیلی خوبی دارد. یعنی به نظرم آدم بد های فیلم، کاملاً از آب در می آیند. هم در میزانسن۶ و هم در بازی. و آدم درست های فیلم (شخصیت های اصلی)، همفری بوگارت و لورن باکال، که خیلی خوب اند. ما کاملا نزدیکشان می شویم، با تحولشان و تحول رابطه شان. از این نظر، فیلم دیدنی است.

خوب است که در این بحث راجع به راننده تاکسی هم بگویم. راننده تاکسی ای که بوگارت را می برد و به یک دکتر معرفی می کند. خیلی آدم سمپاتیک۷ ای است و خیلی آدم است. وقتی که عمل جراحی پلاستیک تمام می شود، پولی که بوگارت می خواهد به او بدهد را واقعاً نمی پذیرد تا اینکه بوگارت می گوید که این اصلاً جبران محبت های تو نیست. این، یک کادوی کوچولو است. حالتش خیلی خوب است. یعنی، باز دوباره، فیلمساز می فهمد که این آدم را چطور خلق کند و اندازه نگه دارد. به نظرم، از نظر فیلمنامه، اینجا، فیلم مشکل دارد. یعنی این ماجرای راننده خیلی تصادفی است. بردن اش به سمت دکتر و پیدا کردن دکتر و همه ی این ها. هم خیلی تصادفی است، هم ما قانع نمی شویم [که] چرا یک راننده چنین لطفی در حق این آدم می کند. این هم به نظرم از مشکلات کوچک فیلمنامه ی فیلم است.

و . . . می رسیم به صحنه ی آخر فیلم. بوگارت در یک رستوران نشسته و منتظر است. تصویر، لانگ شات۸ است و آرام جلو می آید. موسیقی ای نواخته می شود. این موسیقی یکی از نشانه های زیر [است] که بین این دو تا است؛ موسیقی ای است که اوّلین بار لورن باکال در خانه می گذارد که همفری بوگارت بشنود و وقتی هم تنها است آن موسیقی هست. موقع خداحافظی، این همفری بوگارت است که به طرف "گرام" می رود و آن صفحه را می گذارد و موسیقی را روشن می کند. خیلی ساده و خیلی درست، این موسیقی برای ما ساخته می شود که نشان علاقه ی این دو نفر به هم است.

آخر فیلم، وقتی همفری بوگارت عادی نشسته و منتظر است، یِهو گوشش تیز می شود و ما هم. صدای موسیقی می آید (همان موسیقی مخصوص این دو). از صدای موسیقی است که سرش را بلند می کند و می بیند که در لانگ شات، لورن باکال وارد شده است. خیلی خوب است. یعنی، به نظر من، دلمر دیویس از جایی که وارد رابطه ی انسانی- عاطفی این دو نفر می شود، رابطه را خوب از آب در می آورد و فیلم را تبدیل به یک فیلم خوبِ عاشقانه می کند.

دوربین سوبژکتیو را هم که عرض کردم، ممکن است آدم در آنجا آنرا پس بزند، چون خیلی طولانی است ولی از آنجا به بعد دیگر واقعاً فیلم سرپا است تا آخر.

این فیلم را، [و] به خصوص این رابطه را با همین دو بازیگر (همفری بوگارت و لورن باکال)، می توانیم با داشتن و نداشتن، فیلم بسیار خوب هاکس [Hawks]، مقایسه کنیم و ببینیم که باز، این رابطه در آنجا هم از همین جنس است. در آن فیلم، شیطنت و طنز بیشتری دارد و فیلم گرم تر و شیرین تری است. اینجا هم فیلم  درستی بین این دو برگذار شده است .

با هم، گذرگاه تاریک از دلمر دیویس را ببینیم و از فیلم لذت ببریم.


توضیحات:

۱. مدیوم شات (Medium Shot/ M.S): این نما، از کمر به بالای شخصیت را نشان می دهد و حد فاصل نمای "کلوز- آپ" و "مدیوم لانگ شات" است. به این نما، "نمای میانه/ متوسط" نیز گفته می شود و معمولاً زمانی به کار می رود که فیلمساز می خواهد مقداری از اشیاء و حال و هوای صحنه را توأم با کاراکتر نشان دهد.

۲. کلوز: کوز- آپ (Close- up) = نمای نزدیک/ درشت.

۳. تیپیکال (Typical) = نوعی، قراردادی، کلیشه ای.

۴. نوآر (Noir): ژانری است که در آن به موضوعاتی از قبیل شرارت، مشکلات اخلاقی و مسائلی از این دست پرداخته می شود. عموماً نیز این موضوعات در قالب داستان آدم هایی بیان می شود که درگیر جنایت و خلافکاری هستند. به لحاظ بصری نیز، فیلم های این ژانر، تاریک به نظر می آیند و پر از سایه هستند.

۵. آنتی پاتیک (Antipathetic) = ایجاد کننده ی حس عدم دوست داشتن، ضدّیّت، بیزاری، و تنفر در مخاطب./ پس زننده ی حس همذات پنداری.

۶. میزانسن (Mise en Scene): معنای تحت اللفظی این واژه (در زبان فرانسه) "به صحنه بردن" است و چنانچه از نام آن بر می آید، اصطلاحی است که از تئاتر وارد سینما شده است. معنای کاربردی آن (در تئاتر) مشخص کردن حرکت بازیگران بر روی صحنه است.

تعریف امروزی و رایج میزانسن در سینما بیش از حد وسیع، عام، و نتیجتاً،  بلا استفاده است. لذا برای منحرف نشدن بحث، از ذکر آن خودداری می کنیم (علاقه مندان می توانند به کتاب "مبانی سینما"، نوشته ویلیام فیلیس، ترجمه رحیم قاسمیان، جلد اول، نشر ساقی مراجعه نمایند) و در کلامی مختصر، میزانسن را به عنوان صحنه پردازی تعریف می کنیم (واضح است که صحنه پردازی با صحنه آرایی (طراحی صحنه) تفاوت دارد). الکساندر آستروک معتقد است که مرکز میزانسن انسان است و میزانسن، به واقع، چیزی است برای به نمایش گذاشتن انسان. بنابراین به نحوه ی دیدن انسان در صحنه یا، به طور دقیق تر، به پرداخت صحنه به گونه ای که پاسخگوی نحوه خاص نیاز ما به دیدن باشد، میزانسن گفته می شود.

مسعود فراستی نیز، خود، تعریفی دقیق تر و عمیق تر از میزانسن ارائه می دهد. بر این اساس، وی میزانسن را "سبک دوربین" می داند. جهت مطالعه بیشتر در باب میزانسن می توانید به دو مطلب زیر مراجعه نمایید:

الف) کتاب دیالکتیک نقد (نشر ساقی)، مقاله "میزانسن چیست؟"، نوشته الکساندر آستروک، ترجمه مسعود فراستی.

ب) گفتگوی مسعود فراستی و بهروز افخمی پیرامون میزانسن در برنامه ی هفت. (جهت مشاهده یا دریافت این گفتگو از سایت راسخون "اینجا" را کلیک کنید!)

۷. سمپاتیک (Sympathetic) = همراه کننده، جلب کننده ی همذات پنداری.

۸. لانگ شات (Long Shot): نمایی است که در آن یک یا چند نفر در حال انجام کاری هستند و به صورت تمام قد و توأم با بخش قابل توجهی از محیط اطراف شان نمایش داده می شوند.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد