مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 25: ریش قرمز، آکیرا کوروساوا، 1965

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید.  ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه بیست و پنجم: ریش قرمز

امتیاز:

بیست و پنجم تیر ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/28/eb27359a67c16c3321920ad2afc6f46f/Red_Beard.jpg

 جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم دیگری از کوروساوا می بینیم. فیلمی بسیار گرم، بسیار تلخ و بسیار عمیق به اسم ریش قرمز. یک فیلم سه ساعته [که] پر از قصه [است]. قصه های کوتاه آدمهای مختلفی که همگی در یک درمانگاه اسیر اند. یا مریض اند، یا دکتر اند یا مستخدم و رخت شور اند. همه شان قصه دارند. قصه هایی که اغلب مو به تن انسان راست می کند.

من از بین همه ی قصه ها، دو تا قصه را می خواهم بگویم که این دو سکانس فوق العاده را با هم ببینیم و ببینیم کوروساوا چقدر خوب با سینما این حرف های جدّی انسانی را زده است.

قصه ی اوّل قصه ی دختربچه ای است که به دلیل فقر و وضعیت خانوادگی بد، در یک جای بد اسیر می شود. اسیر یک زن بد که ازش سوء استفاده می کند. دکتر فیلم، توشیرو میفونه [Toshiro Mifune] (ریش قرمز)، آن دختر را از آنجا نجات می دهد و می آورد که در درمانگاه خودش مداوایش کند. دختر، هم از نظر جسمی بیمار است و هم از نظر روحی. [ریش قرمز او را] می سپارد [به] دست یک پزشک جوان که یکی از قهرمان های فیلم است (فیلم دارد از موضع او به جهان نگاه می کند. دکتر جوانی که غرور دارد، سواد دارد و به این سوادش می نازد و حاضر نیست برای مردم کار کند؛ برعکسِ دکتر ما، ریش قرمز.) تا هم این دختر بچه نجات پیدا کند و هم دکتر جوانمان، آدم (دکتر) شود.

صحنه از جایی شروع می شود که دختر مریض است و بستری شده، و دکتر جوان ما از او مراقبت می کند. به او دارو می دهد. دختر پس می زند. قاشق دارو را پرتاب می کند. با حالت خیلی بی حس و غریبی که هیچ اعتمادی درش نیست. بعد ها می فهمیم که جمله ای مادرش به اش گفته که به هیچ کس اعتماد نکن. و زندگی اش تماماً این بی اعتمادی است. دکتر، عاجز از دادن دارو به دختر، ریش قرمز را می خواند. ریش قرمز می آید و آرام شروع می کندف با آرامش، به دختر دارو دادن. و دختر پس می زند. ریش قرمز صبر و تحمل می کند و پسر (دکتر جوان) ناظر صحنه است. آنقدر تحمل می کند و از میدان به در نمی رود تا بالاخره موفق می شود یک قاشق دارو به دهان دختر بریزد. و این دکتر جوان می آموزد. می فهمد که صبر و تحمل جواب خیلی چیزهاست.

[او] مراقبت از دختر را ادامه می دهد. با مهربانی تمام. دختر، آرام آرام، متوجه این مراقبت می شود. برای اوّلین مرتبه است در زندگی اش کسی ازش مراقبت می کند. در اثر این مراقبت، دکتر مریض می شود و حالا نوبت دختر است که ازش مراقبت کند. ریش قرمز گفته است برای هر دوشان خوب است این مراقبت و تیمار داری. یکی محبت را می فهمد، دیگری (دکتر) از غرورش کم می شود و به محبت می رسد. و کوروساوا طی سکانسی درخشان، لحظه به لحظه ی این مراقبت را به ما می خوراند و [این،] جزء بخشی از تجربه ی ما می شود.

نگاه کنید به این سکانس! دختر دارد از دکتر مراقبت می کند. زمین را تمیز کرده و دارد لبه ی پنجره را هم گرد گیری می کند. متوجه پنجره می شود. پنجره را باز می کند. انگار برای اوّلین مرتبه است که این دختر پنجره ای را باز کرده است. موسیقی به داخل هجوم می آورد. یک تکه از موسیقی فوق العاده ی هایدن [Haydn]. تمام سکانس این موسیقی هایدن است. و زمان بندی کوروساوا جوری است که همراه با موسیقی هایدن تمام می شود. یعنی وقتی موسیقی تمام می شود، سکانس هم تمام می شود. انگار گوش کوروساوا چنان با این موسیقی تربیت شده است که پلان ها را اندازه ی آن ساخته است. خودش می گوید که نمی دانم، شاید چیزی در مغز یا ناخودآگاه من آنقدر جا گرفته است که موقع تدوین این سکانس (که خودش پشت میز موویلا بوده) این با آن تنظیم شده و ثانیه ای اختلاف ندارند. و سکانس تمام می شود.

این موسیقی چنان گرم است و چنان نشاط آور است و چنان زندگی درش است  (با ما به ازای تصویری موسیقی)، این پرستاری کردن دختر از این دکتر جوان چنان زیباست، چنان انسانی است و چنان سینمایی است که لحظه به لحظه اش تبدیل به تجربه ی شخص ما می شود. صحنه بی نظیر است. صحنه برای همیشه یاد آدم می ماند.

برسیم به سکانسی که من خیلی دوست دارم. فکر می کنم تا هر وقت که سینما هست، حداقل از نگاه من این سکانس زنده است:

یک پسر بچه ی کوچولوی شش، هفت ساله ی بسیار فقیر، با خانواده ای بسیار فقیر، دزدی های کوچکی می کند. غذا می دزدد برای خانواده اش. او دوست می شود با آن دختری که اوّل عرض کردم خدمتتان. با آن دختری که حالا بهبود پیدا کرده است. دختر به اش می گوید دزدی نکن. گدایی کن. گدایی بهتر از دزدی است. و به اش مرتباً، تا جایی که می تواند، غذا می رساند. یک وقت که دیگر دختر نیست، او، باز، دزدی می کند و گیر می افتد.

خودش و خانواده اش را می آورند بیمارستان. می آورند درمانگاه دکتر ریش قرمز، [چراکه] همه با هم تصمیم گرفته اند مرگ موش بخورند و از این دنیا بروند و لکه ی دزدی را از خانواده ی شان پاک کنند. ریش قرمز می آید بالا سر این کودک فقیرِ حتی زشت، اما بسیار آدم. دختر را خبر می کند. دختر می آید و نعره می زند که این بچه زنده بماند.

چهار، پنج زن مستخدم درمانگاه، که رخت شور اند، و پسر را می شناسند و به اش علاقه پیدا کرده اند، می آیند بالای یک چاه آب. یک رسم ژاپنی است که می گویند اگر کسی در شرف مرگ است، اگر کسانی که دوستش دارند، بالای این چاه ضجه بزنند، التماس کنند و اسم او را بیاورند و در چاه فریاد کنند، او زنده می ماند. آنها سرشان را در چاه فرو می کنند و دختر جوان ما می رسد، آنها را کنار می زند و با نعره اسم این پسر کوچک را فریاد می کند. همه ی زنها در چاه فریاد می زنند. پژواک صدایشان با دوربین بسیار اندازه و درست کوروساوا از چاه پایین می آید. پایین می آید تا ته چاه می رسد. ته چاه آب است. دوربین از پایین تصویر این زن ها را در آب دارد و پژواک صدایشان را که انگار از این چاه فراتر می رود و به ته جهان می رسد. و کودک نجات پیدا می کند. برای من این صحنه از ماندنی ترین و انسانی ترین صحنه های سینماست. و این را کوروساوا ساخت.

کوروساوا خیلی برای ساخت این فیلم سختی می کشد. دکور عظیمی [برای صحنه های خیابان] می زند، که شاید چند دقیقه ای بیشتر در خیابان ها نمی رود. آدم ها در خیابان های این دکور (به خصوص یادتان بیاید صحنه ای که دختر از درمانگاه فرار کرده و آمده تا کاسه ای را که شکانده بوده را بخرد و جایگزین کند. صحنه معرکه است. دکتر جوان می رسد و اینرا می بیند و به دختر می گوید که اصلاً مهم نیست این کاسه را بخری. خیلی صحنه گویاست) زنده اند. در این دکور حرکت می کنند. اما ما آدمها را نمی بینیم. آدم ها را حس می کنیم. این کار عظیمی است که کوروساوا با جمعیت می کند. با آدم های کمی که اینجا دارند زندگی می کنند. هم صحنه را واقعی می کند، هم ما به جای اینکه آدمها را ببینیم، حس می کنیم آنها را.

کوروساوا برای بازی گرفتن، خیلی درست، هنرمندانه (یعنی انسانی) رفتار می کند. این دختر جوان که گفتم مریض شده  (و آن صحنه ی عجیب را برایتان گفتم) برای بازی در این فیلم، روز به روز غمگین تر می شده، برای اینکه بازیش [چنین] می طلبیده [است]. کوروساوا نگران می شود. با خودش فکر می کند چه کار کند. نکند این افسردگی و این غم در این دختر بماند و بیرون از صحنه ادامه پیدا کند. دقّت کنید! یک هنرمند یعنی این. که فکر نکند این صحنه را با این آدم خوب در بیاورد، بازی آنقدر درست باشد و بعد هم اصلاً انگار نه انگار؛ هیچ مهم نیست چه می شود. خوب است که همه دقّت کنند. همه ی فیلم سازهای خودمان. کوروساوا خیلی نگران بوده. یک روز می آید سر صحنه می بیند دختر دارد با کارگران صحنه بازی می کند. دلش آرام می گیرد و خودش می رود [وارد] بازی [می شود]. این، یعنی هنرمند. که فقط بازی گرفتن از یک بازیگر برایش مهم نیست. انسان برایش مهم است.

در شروع [ساخت] ریش قرمز (که گفتم فیلم تلخی است؛ خیلی قصه های تلخ دارد] کوروساوا همه ی بازیگرانش را دعوت می کند [و] قسمت آخر سمفونی نه بتهوون [Bethoven] را پخش می کند (یادتان هست [که] آن قسمت، پر از نشاط زندگی است؛ یک کورالِ [Chorale] شادی انسانی است) و می گوید من این حس را از تک تک تان می خواهم. یعنی از پس این همه غم و درد، باید این حس زندگی و شادی بیرون بیاید. و این حس از ریش قرمز بیرون می آید.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد