مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

مسعود فراستی:

شب و موسیقی، سیگار و چای برای نوشتن بهترین اند. نوشتن بهترین کار عالم است و موسیقی شنیدن و سیگار.

سینما کلاسیک 23: سریر خون، آکیرا کوروساوا، 1957

اشاره: آنچه در زیر می خوانید برگردانی است نوشتاری از صحبت های استاد فراستی در برنامه ی سینما کلاسیک که با همّت و همیاری دوست خوبم، مهدی، انجام گرفته است. شما همچنین می توانید از طریق لینک مندرج در زیر تصویر، فایل تصویری این صحبت ها را دانلود کنید. ضمناً باید شاره شود که امتیاز هر فیلم، در برنامه سینما کلاسیک مطرح نشده است و استاد فراستی، امتیاز فیلم ها را منحصراً برای انتشار در این وبلاگ اعلام کرده اند.

 

سینما کلاسیک

برنامه بیست و سوم: سریر خون

امتیاز:

بیست و سوم تیر ماه ۱۳۹۳

 http://www.uplooder.net/img/image/77/4e038119eba234b665f818e0aef59de9/Throne_of_Blood.jpg

جهت دانلود فایل تصویری صحبت های استاد فراستی، کلیک کنید!

 

به نام خالق زیبایی ها

سلام. امشب فیلم به شدّت قابل بحث و مهمی از کوروساوا خواهیم دید: سریر خون. سریر خون بر مبنای مکبث شکسپیر ساخته شده است و کوروساوا تا جایی که توانسته، به مکبث شکسپیر وفادار مانده است، اما در ساختار به شدّت آنرا سینمایی کرده است. به نظر من سریر خون سینمایی ترین اثری است که تا به امروز از شکسپیر ساخته شده است. قطعاً از فیلم متوسط پولانسکی [Polansky] و فیلم ضعیف ولز [Welles]، که هر دو اقتباس هایی از مکبث اند، به مراتب قوی تر است.  

کوروساوا در مکبث موضوعی را می بیند و سعی می کند این موضوع را بسط دهد و امروزی کند: وضعیت کلی قرون وسطی در اسکاتلند و در ژاپن قرون وسطی. توازی این دو باهم و شباهتشان. این چیزی است که کوروساوا در جستجوی آن است و به نظر می رسد که به آن می رسد.

افسانه ی مکبث برای کوروساوا جذابیت خاصی دارد. مثل اکثر آثار کوروساوا، قهرمان (که در اینجا مکبث است) مسأله ی اصلی اش آن است که خودش را بشناسد. اما اشتباهش، جاه طلبی و غرورش نیست؛ درماندگی اش است برای این رسیدن به خود. برای شناخت خود، جاه طلبی را جایگزین می کند، و این، آن شناخت را می پوشاند. جاه طلبی ای که آنقدر در آن افراط می کند (چون شاید در ذات اوست) که مجبور است بکشد و بکشد و بکشد تا مطمئن شود که کشته نمی شود. این، مکبث پولانسکی نیست، مکبث ولز هم نیست. و حتی مکبث شکسپیر نیز نیست، با اینکه به شدّت به شکسپیر وفادار بوده. این، اساساً کوروساوا است.

مکبث کوروساوا می خواهد خودش را در دنیا بالا بکشد. از چه طریق؟ از طریق قدرت. قبل از اینکه خودش و آینده اش مطرح باشد، قدرت مطرح است و این قدرت با خودش همه ی فساد ناشی از قدرت را می آورد. طبیعی است که هر جنایتی به جنایتی دیگر برسد و پیوند پیدا کند. انگار که این، الگوی قدرت است. و شخصیت ها، به خصوص مکبث، رهایی و راه نجاتی برایشان نیست، جز اینکه همین راه محتوم را طی کنند.

فیلم، به شدّت، سرد است چون گریزی نیست از این ناگزیری سرنوشت. و ما شاهد و ناظر این شکست های هولناکیم. با هیچ کس همذات پنداری نمی کنیم. کوروساوا نمی خواهد ما همذات پنداری کنیم. بلکه ما را وا می دارد با چشمان باز، تماشا کنیم، نظاره کنیم و مرگهای محتوم را ببینیم.

آغاز و پایان فیلم تصویر یکسانی از سنگ قبرهاست. نگاه کنید! انگار که سرنوشت محتوم آدمها، همین سنگ قبرهاست. ویرانه های قلعه و هوای مه آلود و دوربینی که روی این حرکت می کند. حرکت دوربینی که انگار ادامه ی حرکت قلعه است و ادامه ی حرکت جنگل است. این شروع و پایان به شدّت شبیه سانشوی مباشر از میزوگوچی [Mizoguchi] است. هردو همین نگاه را دارند. شروع و پایانشان شبیه است. می دانیم که کوروساوا بسیار میزوگوچی را دوست دارد و سانشوی مباشرش را. و معتقد است که بزرگ ترین کارگردان ژاپنی میزوگوچی است.

این شروع و پایان -باز شبیه فیلم میزوگوچی- به نظر می رسد ناپایداری همه ی تعلقات زمینی ما را مد نظر دارد. که ناپایدار است و ته جاه طلبی، این سنگ است. و ته همه ی تعلقات زمینی ما این است.

آواز کری در ابتدای فیلم شنیده می شود که به نظر می رسد که پیام اخلاقی فیلم است.  آواز این است:

"روزگاری در قلعه ی نیرومندی، جنگ آور مغروری بود که جاه طلبی فنایش کرد. روحش هنوز سرگردان است. شهرتش پابرجاست. جاه طلبی مرگ آور همه در پی ماست."

خوب، این آواز کر با آن تصاویر از قبر ها و آن فضای مه آلود همه ی حرف کوروساوا است از مکبث شکسپیر یا سریر خون خودش.

کری که عرض کردم از عناصر تئاتر نوی ژاپن است. یکی از المان های مهم تئاتر نو است. و کوروساوا به درستی از این المان استفاده کرده است. اما شاید ضدش را در خودش داشته باشد. در آغاز فیلم، فیلم را تئاتری کند. این خطر هست. به نظرم این خطر (خطر پیروی از المان ها و ویژگی های تئاتر نوی ژاپنی) لحظاتی از فیلم کوروساوا را تئاتری می کند. حالا سعی می کند با حرکت های آدم ها [و] با اغراق در بازی آدم ها، به خصوص در قلعه، این را آگاهانه اعلام کند. این ترفند (ترفند آگاهانه به این رسیدن) باز از وجه تئاتری لحظه کم نمی کند. به همین دلیل به نظرم آن چیزی که کوروساوا خیلی درش موفق است، اتفاقاً کار با طبیعت است. جنگلی که کوروساوا می سازد، قطعا از جنگل مکبث شکسپیر شوم تر و مخوف تر است. جنگلی که کوروساوا می سازد، و سرگردانی دو شخصیتش، دو سردار سپاه که یکی مکبث (واشیزو [Washizu]) است با بازی خوب میفونه [Toshiro Mifune]. مرتباً در این جنگل گم می شوند، هرسانند و دور خودشان می پیچند. گویا ده- دوازده بار یک راه را طی می کنند. انگار خلاصی ندارند. این جنگل بیش از یک جنگل معمولی است. انگار که این جنگل روح دارد، انگار که اثر می گذارد روی قهرمان ها و انگار که این جنگل فقط بیرون نیست و التهاب این جنگل و مخوف بودن این جنگل انگار که از بیرون به درون می آید و آدم ها را در بر می گیرد. تضاد بین بیرون و درون، تضاد بین طبیعت و انسان، انگار که طبیعت علیه انسان می شورد و انسان علیه طبیعت. اما از آنجا که انسان در مبارزه با طبیعت راهی برای پیروزی ندارد، این جنگل است که حرکت می کند و پایان سرنوشت قهرمانان اثر است.

جنگل و اسب ها. اسب ها در این فیلم کوروساوا، بیش از اسب هستند. اسب اند، جان دارد، چهار نعل می تازند و فضا ایجاد می کنند و شورش می کنند. مثل خود جنگل که انگار عنصری از شورش علیه حرکت رو به اضمحلال انسانی دارد. اسب ها سرکشی می کنند، می گریزند و در واقع یک جوری پیام این را می دهند که در مقابل این انسانهایی که به سمت اضمحلال می روند، اسب ها ازشان جدا می شوند. آن جمله ی معروف را یادمان است که: "وقتی یک کشتی دارد غرق می شود، موش ها از کنارش می گریزند." اسب ها و جنگل هم چنین وضعیتی دارند. اما هشدار دهنده اند و استعاره ای از درون هم هستند. به خصوص جنگل سریر خون. قدرت کوروساوا در اقتباسی که از شکسپیر کرده و توانسته سینمایی اش کند، این جنگل است. آنجایی که وارد قلعه می شویم و جاهای ایسای قلعه (نه حرکت) آنجاها به نظرم تئاتر نو کمی کار دست کوروساوا داده است و اثر را از این ضرباهنگ درونی و ریتم بیرونی تبدیل به ضرباهنگ تئاتری می کند که اوّل سینمایی است. حتی در اغراق در بازی ها این مشکل را می بینیم.

کوروساوا از زبان به شدّت خاص شکسپیر، که بدون آن زبان مکبث معنا پیدا نمی کند، بهره ندارد. یعنی آن زبان انگلیسی خاص شکسپیری که بخشی از کاراکتر است، اینجا ما آن زبان را نداریم. کاراکترها به زبان ژاپنی حرف می زنند و رفتار ژاپنی می کنند. این نقص، با برگرداندن آن به سمت ژاپنی کردن آدمها، جبران می شود. لیدی مکبث (Lady Macbeth)، که در اینجا لیدی واشیزو است، چنان علت دیوانگی اش را کوروساوا درست می نمایاند (باید در اثر ببینید) که حیرت آور است. به نظرم کوروساوا موفق می شود دو شخصیت اصلی را با حفظ امانت به شکسپیر از آن خودش کند و ژاپنی کند و مکبث ژاپنی بیافریند که با امروز هم بتواند ارتباط برقرار کند.

یکی از کارهای دیگری که کوروساوا در ژاپنی کردن اثر می کند، نوع برخوردی است که با جادوگر ها می کند. جادوگرهای شکسپیر به شدّت شوم و شریرند. جادوگرهای کوروساوا این طور نیستند. جادوگرهای کوروساوا در فرهنگ ژاپنی شبیه کشیش هایند. پیشگو هستند. هرچند [در اینجا] آینده ی شومی را پیشگویی می کنند، اما شریر نیستند. این هم از تفاوت های کوروساوا و شکسپیر است و فرهنگشان. و این، کامل در می آید.

در مجموع به نظرم سریر خون، اقتباس مهمی از شکسپیر است، فیلم سینمایی ای است که بعضی جاها انگار که از اوّل خلق شده است [و] تحت تاثیر شکسپیر نیست. به شکسپیر باج نداده است. به خصوص در خلق جنگل و درونی کردن آن. بلکه نشسته با شکسپیر تعامل کرده است. این ویژگی کوروساوا است. به همین دلیل سریر خون محکم شده است.

با هم فیلم سریر خون کوروساوا را ببینیم. و اگر که فیلم آنقدر بهمان نیرو و انرژی داد، یکبار دیگر مکبث شکسپیر را بخوانیم و تفاوت دو هنرمند را هم درک کنیم. ببینیم با هم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد