عشق هانکه، فیلم کسالتبار روشنفکرانهی دروغینی است نه دربارهی عشق، نه دربارهی پیری؛ شاید دربارهی مرگ یا کشتن.
«دلیلی برای ادامه زندگی نیست. میدونم که زندگی فقط بدتر میشه. نمیخوام ادامه بدم». این مهمترین جملهی فیلم است از زبان شخصیت اصلی زن فیلم رو به مردش. و شوهر ـ و فیلمسازـ که در دفاع از دلیل زندگی ـ عشق ـ حرفی برای گفتن و قانعکردن زن ـ و ما ـ ندارد، تسلیم شده و رضایت به کشتن او میدهد. آیا با این نگاه پسیمیستی به زندگی راهی جز این هست؟ آیا میتوان با بیاعتمادی به عشق، فیلمی دربارهی عشق ساخت؟
میزانسن صحنهی کشتن را که مهمترین صحنهی فیلم است به یاد بیاوریم؛ دوربین ایستا پیرزنی نحیف و دم مرگ را بر بسترش مینماید. شوهر لبهی تخت نشسته و چهره نیمرخ بیحسش نمایان است. نما، مدیوم لانگ شات است. مرد پس از پایان قصهای بچگانه، یواشکی بالشی را از کنار زن برمیدارد و به سرعت روی سر زن نیمههشیارش گذاشته و با سرودست آن را فشار میدهد تا زن پس از تقلایی تسلیم مرگ شود. مرد، آرام نگاهی به پنجره اتاق میاندازد و نگاهی به زن. نگاهی که نه حسی از عشق در آن است، نه حسی از اندوه و درد؛ نه حسی از «به آرامشرساندن» و نه خداحافظی. و صحنه کات میشود.
چرا نگاه مرد به زن بعد از کشتن همچنان در همان اندازه نماست و فیلمساز کلوزآپی از او نمیدهد؟ نمای درشت از مرد در این لحظه همهچیز را لو نمیداد؟ بیحسی مزمن شخصیت ـ و فیلم ـ را که گریبانگیر کل اثر است.
اما عنوان فیلم، پوستر و خلاصه قصهاش باید تماشاگر را فریب دهد و بپندارد فیلمی دربارهی عشق دیده و با همان پیشداوری به راحتی همهچیز را ـ سیلیزدن مرد در هنگام غذادادن به زن، و کشتن او ـ توجیه کرده و آن را محبت فرض کند. محبت و عشقی که نیست. گویا فیلمساز میداند فیلمش الکن و بیحس است و ممکن است ما شخصیت مردش را پس بزنیم. از همین رو به سبک سریالهای بد تلویزیونی ناچار است جملهای شعاری ـ و احمقانه ـ در دهان همسایه بگذارد: «من و زنم خیلی تحت تأثیر کارهای شما قرار گرفتیم و در مقابل شما سر تعظیم فرود میآوریم». اگر شخصیت مرد توانسته بود چنین تأثیری بر ما بگذارد، این جمله بیمعنا میشد. اما حالا شاید کارکردی داشته باشد. چراکه فیلم ناتوان در این اثرگذاری است. چیزی که ما از مرد فیلم ـ ژژر ـ میبینیم یک رفع تکلیف از روی ناچاری و یک رسیدگی بیحس است و مکانیکی.
نگاهی بیندازیم به سکانس آغازین که منطقا سکانس پایانی است. فیلم با سکوت و فید سیاه آغاز میشود و ناگهان صدای وحشتناک شکستن در خانه توسط گروه آتشنشانی و بازکردن چپ درها و بوی بد و بازکردن پنجره و بالاخره جسد پیرزن با لباس شیک مهمانی آرمیده در تخت ـ تابوت ـ و تکههای گل که او را احاطه کرده. و عنوان فیلم Amour. ظاهرا این سکانس تمهیدی روایی است برای شروع از زمان حال به گذشته و ایجاد مثلا «فضایی وهمناک» به فیلم. این سکانس از نگاه کیست؟
گروه آتشنشانی فیلم را روایت میکند؟ یا همسایهها یا...؟ این سکانس بیمنطق باید ته گنگ فیلم را توضیح دهد. ته فیلم، مرد بعد از کشتن از خانه خارج میشود، گل میخرد و آن را تکهتکه کرده و در سینک آشپزخانه میریزد. برای زن لباس انتخاب میکند. روی کاناپه دراز میکشد. ناگهان سروصدایی در آشپزخانه میشنود و زن را صحیح و سالم در حال ظرفشویی میبیند. لباس میپوشد و با زن از خانه خارج میشود و تمام.
این صحنه که برخلاف همهی فیلم، غیررئال است. چه میگوید؟ آن را باید با صحنه آغازین توضیح داد؟ فیلم، پازل است؟ و به این پرداخت میگویند یعنی مالیسم؟
بعد از سکانس آغازین و تیتراژ، فیلم با سالن کنسرتی آغاز میشود و مکث زیاد دوربین روی جمعیت. و نوار پیانویی آرام بدون دیدن من و نوازنده. مینیمال؟ کات به صحنه بد در مدیوم لانگ. خداحافظی زوج پیر کات به اتوبوس و دوربین بیحرکت در نمایی لانگ و تکرار همان موسیقی. سرانجام ورود زن و شوهر پیر بخانه. در خانه شکسته. چرا؟
تا به آخر هم نمیفهمیم. شاید باید صحنه قبل از تیتراژ را تداعی کند؟ فیلمساز با ما شوخی میکند؟ با زمان واقعی طرفیم یا زمان سوررئال یا مینیمال؟ وارد خانه میشویم و دوربین کنار در برای مدتی طولانی زمینگیر میشود و خانه و در و دیوارها را در لانگشات میگیرد؟ سهچهارم کادر را در و دیوارها اشغال میکنند. چرا؟ اهمیت این در و دیوارها و اشیا در چیست؟ نمیفهمیم. و دیالوگهای بیمعنا دربارهی در شکسته و تعمیر آن و سرقت ادامه مییابد
باز تا آخر اهمیت این درِ شکسته و دیالوگها در پرده ابهام میماند. کسی در کادر نیست و دوربین همانجا خشک شده. چرا نزدیک نمیشود؟ تمام فیلم این مشکل دوربین بیتحرک را دارد و نماهای لانگشات و مدیوم لانگ فاقد حس و انرژی، که جز کسالت و درگیرنشدن با سوژه کارکردی ندارد. تا سکته زن و چند نمای مدیوم از آن دو و دوربین روی دست بیمعنا ـ خارج از لحن فیلم ـ از راهرو تا آشپزخانه. این نماها بی جهت ماکسیمالاند با جزئیات اضافی. تا ورود شخصیت بیوجه و اضافی دختر و جملهی «من از بچگی به عشقبازیهای شما گوش میدادم». حتما باید با این جمله قانع شویم که این دو بالاخره اگر نه اکنون، در گذشته عاشق هم بودهاند. اما نه در حال، نه در گذشته چیزی، نشانهای از این عشق نمیبینیم؛ حال آنکه لحظههای بسیاری در فیلم وجود دارد که میشد لحظات کشش این زوج را و رابطه عاشقانهشان را به نرمی نشان داد، که نیست.
مثلا لحظاتی که مرد، زن را بلند میکند ـ از تخت یا زمین یا...ـ و روی صندلی چرخدار میگذارد، اما نه نگاهی عاشقانهای داریم، نه حرکت دستی، لمسی و بوسهای. فقط رفع تکلیف داریم. گویی پرستاری آمده و بیهیچ حسی و عاطفهای از زن نگهداری میکند، نه تیمارداری عاشقی از معشوقی. گاهی حتی عصبانیت و خشونت داریم به جای پرستاری. صحنهای که زن ازتختافتاده را به یاد بیاورید. مرد وارد اتاق میشود و اعتراضی میکند که چرا افتاده و لامپ چراغ را شکسته؟ یا صحنه بدتر جایی که مرد بعد از وخیمترشدن حال زن به او آب میدهد و بعد از مقاومت زن، عصبانی شده، به او سیلی میزند. این یعنی عشق؟
عشق دروغین مرد در صحنهی کابوس او دیگر کاملا لو میرود. مرد در حال مسواکزدن صدای زنگ در را میشنود. در را باز میکند. به راهرو میرود. کسی آنجا نیست. آب توی راهرو ریخته و پای مرد در آب فرو میرود و دست پیرزنی جلوی دهان او را محکم میگیرد و مرد با فریادی ترسناک از خواب برمیخیزد. این عشق است یا نفرت؟ ناخودآگاه مرد چنین تصویر هولناکی از زن دارد». این کابوس تمام فیلم را زیر سؤال نمیبرد؟ بگذریم که پرداخت صحنه در ابتدا بهگونهای است که میپنداریم daydream مرد است و بعد میفهمیم کابوس اوست. این هم مشکل دکوپاژ و تدوین است، یا مشکل مدرنیسم ادایی.
تنها دو بار مرد دست زن را نوازش میکند اما آن هم بیحس و مکانیکی. یکبار هم از لحظهای شاد حرف میزند که روی پل آوینیون پاریس رقصیدهاند و زن با لکنت به سختی تکرار میکند: آوینیون، رقص. حالت زن و تتهپتهکردنش، چنان رقتانگیز است که به جای تحسین عشق و شادیف بنبست رابطه را مینماید و پیروزی بیماری و پیری را بر زندگی و شادمانی.
بار دوم نیز که مرد دست زن را نوازش میکند ـ باز فاقد عاطفه ـ قبل از کشتن اوست. پس عشق کجاست؟ یا کجا بوده؟ و آیا بوده؟ صحنه ورقزدن آلبوم خانوادگی نیز مبری از عشق است. مرد کمی دلخور که میز غذا راترک کرده و زن بیحس آلبوم را ورق میزند و نگاهی سطحی و بیمکث روی عکسها میاندازد و میگوید: چه زندگی درازی.
و اما کبوتر: دوبار کبوتر وارد خانه میشود. بار اول مرد پنجره را باز میکند که او برود. بار دوم بعد از کشتن زن، کبوتر را با پتو به دام میاندازد و او را بغل کرده و از روی پتو نوازش میکند ـ کاری که هرگز با زنش نکرده ـ اما این نوازش هم بیشتر شبیه کشتن است. کبوتر آن زیر خفه نمیشود؟ و در نامه مینویسد که او را آزاد کرده؛ یعنی کشته؟ نامهنویسی پایانی برای کیست؟
موسیقی نیز که میتوانست کمک کند، کارکردی ندارد. حتی باور نمیکیم این زوج موزیسین بودهاند. کتابها هم که دکورند. همه خانه و اشیا دکورند و چیزی جان نگرفته و تاکیدهای لانگشاتها ـ بر در و دیوار و اشیا بیاثر است و کسلکننده.
نه خانه مهم است نه اشیا. وقتی آنها مهم میشوند که خاطراتی دیدنی و حسکردنی از آنها باشد، که نیست. پس تمام نماهای طولانی لانگشات در فیلم بیمعنا میشود و متفاوت نمایی سطحی.
لحن فیلم، رئالیستی است اما در جاهایی لحن تغییر میکند. کابوس مرد یا صحنهی ماقبل آخر به کل سوررئال است اما سوررئالی گنگ و عقیم. مرد بعد از کشتن زن و چسبزدن درها، و تکهتکهکردن گلها، دراز میکشد و بلند میشود و با زن از خانه خارج میشود. مرد خودکشی کرده؟ جسد کجاست؟ چرا نمیبینیم. مینیمال! یا خدا.
از صحنه آخر و ورود دختر و لانگشاتها از در و دیوار و اشیا و خانه بگذریم، که نچسب و بیمعناست و ادای خود را درآوردن. تمهیدی از سر ناتوانی و تقلیدی از فرم معیوب فیلم.
فضای مرده با نماهای متعدد و مکث زیاد روی تابلوهای امپرسیونیستی از طبیعت نیز بیرابطه است. و از اثر خارج میایستد. معلوم نیست این نماها ـ که تابلوهای روی دیوارهایند ـ از نگاه کیست؟
مرد را در لانگشات از لای در میبینیم که دارد روزنامه میخواند. معنی این تابلوها چیست؟ امپرسیونیسم، زیبایی است؟ گویا فیلم سرد است و آرام و محزون و رئالیست! به نظرم فیلم نه سرد است نه گرم نه محزون. لحن ندارد. برای پرهیز از برانگیختن احساسات و عواطف به دام بیحسی و بیرنگی میرسد. فیلمساز روشنفکر ما عشق نمی فهمد و برای فرار از ملودرام، ضدحس ـ ضدهنر ـ میشود. عشق را با شاهکار آخر برگمان -سارا باند- مقایسه کنید ، فرق بدل و اصل آشکار می شود. در هنر ـ و سینما ـ فکر از پس حس میآید و عقل از پس دل، نه از پیش آن.
این مطلب در مجله همشهری 24 فروردین 92 شماره 12 چاپ شده است .